مجله الکترونیک
روایتی از اصلِ سختِ مادری
پسر تقلا کرد، حرف نزد، فقط تقلا کرد. مادر زینب را نشانش داد: «ببین چقدر از تو کوچیکتره. نمیترسه. ترس نداره.» و درِ حفاظ آهنی ترامپولین را باز کرد و دست انداخت زیر بغل پسرک تا او را از زمین بکند. پسرک وقتی یقین کرد مادرش میخواهد به اجبار او را بفرستد بالا، همانطور که […]