مجله الکترونیک
روایتی از دیوانگی بیدرمان یک کتابباز
آنوقت من چکار میکردم؟ دمم را گذاشتم روی کولم و با لبولوچه آویزان زدم بیرون. به خودم دوسه تا فحش آبدار دادم که دیگر پایم را توی کتابخانه نگذارم. توی دلم البته. مثل پسرکم وحید که هر وقت عصبانی میشد، رگهای گردنش میزد بیرون و با بغض و خشم توأم میگفت: «توی دلم یه فحشی […]