مجله الکترونیک
نویسنده
قرن نو ـ روایتی از نوروز کرونایی در دیار غریب
مامانجون و پدرجون کل اسفند را چشم به راه بودند. مدام تماس میگرفتند و تشویقمان میکردند که کارها را زودتر راستوریس کنیم و شده یک روز زودتر راه بیفتیم به سمت بابل. پروژه بزرگ دیگر روزهای آخر اسفندمان، بستن بار بود. یک صندوق عقب ماشین بود و کل وسایل مورد نیاز خانواده شش نفری برای […]