سالیان دراز پس از مرگش آرام آرام منتقدینی پیدا شدند که دست به بازخوانی آثارش زدند و تعریف جدیدی از او اراﺋه دادند: نویسندهای که ایدﺋولوژی را با تکنیکهای ادبی منحصر به فرد خود بازتعریف میکرد. جایی گفته بود نمیتواند لذتِ زیباییشناسی که در دیدن یک پروانه وجود دارد را از لذت علمی شناخت چیستی آن جدا کند.
مسئله نابوکوف تا همیشه اعجاز هنر بود اما نه هنر به مثابه کمالی خودبسنده، بلکه در نقش حنجرهای برای روایت انسان. هنر و زندگی برای نابوکوف در امتداد یکدیگرند و هر دو بستری برای واکاویهای انسانی.
در زندگی از هفت سالگی به جمعآوری پروانهها پرداخت تا در دانشگاه هاروارد نظریهای در باب مهاجرت پروانه پُلیاماتوس آبی اراﺋه نمود، و در ادبیات به مطالعه فردیت در شخصیت اصلی داستانهایش مشغول شد تا به تعریفی تازه از هویت انسان برسد. به قصهگویی مینشست گویی در یکی از شکارهای پروانههایش باشد ـ انسان را در محیط طبیعیاش میگذاشت و به کشف وجوه مختلفش میپرداخت و غرق در شگفتی و سوالهای بیشتر میشد و آنگاه، در انتهای این ماجراجویی پروانهای، تعریفی از چیستی انسان میداد. ابزارش؟ راویانی نامعتبر و خرق عادتهایی چه در ساحت فرم و چه در اتفاقات درون روایتها تا سوال را به رسمیت بشناسد و درونمایه قیام علیه آنچه در پایان قصه انتظار میرود تا حق آزادی برای شکباوری و برای مبارزه با تمامیتخواهی را تصویر کند. همین تکنیکهای ادبیست که جستوجوی ایدﺋولوژیک برای فهم معنا را در آثار نابوکوف دلچسب میکند. در میانه دعواهای منتقدین بر سر فرمگرایی یا محتوا محوری، نابوکوف نوشت تا بخوانیم و از دانستن انسان لذت ببریم.
برای نابوکوف اصالت همیشه با هنر است و برای همین او را بیشتر به عناصر روایتپردازی میشناسیم. روایتهای نابوکوف شوخ طبعند و معنی ظاهرا عمیقی در چنته دارند که در گریز از فهمْ شدن است چرا که متن مدام خود را زیر سوال میبرد. از نویسندهای که در پاراگراف اولِ یکی از رمانهایش کل داستان را خلاصه کرده و اعتراف میکند که انگیزهاش از نوشتن این روایت تنها پول درآوردن است، یا در ابتدای رمانی دیگر اعلام میکند که قهرمان داستان در پایان اعدام خواهد شد، در حالی که در انتهای یک رمان دیگر به داستان ورود کرده و داستان را تمام میکند تا قهرمان اصلی کشته نشود، از نویسندهای که این چنین بیمحابا دست روایتهایش را رو میکند، جز شگفتی در ساختار روایت چه انتظاری میتوان داشت؟ نابوکوف را باید همین قدر بیباک به خاطر سپرد. تمام هنر را خرج خلق جهانی با تمام ویژگیهایی که میشناسیم میکند تا با در هم شکستنش، قدرت ذهن انسان را به رخ کشد. میگفت تخیلِ ما انسانها در آسمان به پروازست و ما تنها سایه آن بر زمینیم، و همین باور را با چند تم اصلی در رمانهایش تصویر میکرد. او را میبینیم که پای درد و دلِ ذهنهای تبدارِ شخصیتهای اصلیاش مینشست و میگذاشت یک دل سیر از ترسها و تردیدهایشان بگویند. او مدام وجود محققین و مفسرینی که رمانهایش تا همین چند صفحه قبل به نوشتهها و نظراتشان ارجاع داده بودند را زیر سوال میبُرد. همچنین در تصویر کردنِ کسالتباریِ زندگی قهرمانانش ذرهای تردید نداشت گویی در جهان بیرون خبری نیست و هر آنچه هست در ذهن شخصیتهاست، و همین ذهن بود که شخصیتها را در تقابل با دنیای بیرون ـ اغلب در بازی نفسگیر مرگ و زندگی ـ قرار میداد. استفاده از همه و همه این تمها از سر این بود که تا کُنه هستی شناسی پیش رفته بود. او را باید تصویر کرد که در اوج شکباوری، انسان را میشکافت تا درون او هستی را، آنطور که بود، و رستگاریش را، آنطور که میتوانست باشد، پیدا کند. آیا حیرتزده نمیشد؟ آیا بسیاریِ سوالات و قلت جوابها او را نمیهراساند؟ او صادقانه این واکاوی بشری برای رسیدن به معنا را، آنگونه دردناک و متزلزل که بود، تصویر میکرد. نابوکوف را باید همین قدر دغدغهمند تصویر کرد. با این حال از «لولیتا» گرفته تا «حمایل چپ»، در بسیاری از رمانهایش راوی، خواه اول شخصهای عجیب و غریب و همهچیزدان اما بیخاصیت باشند یا قادر مطلقِ سوم شخص که در داستان ورود میکنند، انگار تمام این سعی انسان را به سخره میگیرند. از همین جا بود که منتقدین، او را استایلیستی که معنا را به شوخی گرفته و تنها متمرکز بر فرم و بازیهای زبانیست فرض میکردند و او هم اغلب سری به تایید برایشان تکان میداد. یک بار برای تنها فرزندش نوشت: «تمام زندگی بشر جز مجموعهای پانوشت به یک شاهکار عظیم و گنگ که ناتمام مانده نیست.» در تعریف پانوشت آمده که شرحیست اضافه بر یک مطلب.
انسانِ مخلوق نابوکوف با اساسیترین سوالات مادی و روحانی درگیرست و پاسخها مدام از او در گریز، که آنچه روایتها نشانمان میدهند این است که هستی، در ذات خود مبهم مانده، و طنزْ مکانیسمِ دفاعی برای جویندهایست که تمام زندگیش را قمار فهم ابهامی که بر آن پایانی نیست کرده. در زندگی هم، نابوکوف خود را معتقد به وجود عالمی ورای هستی مادی میدانست. پس شگگرا بود؟ گنوسیست؟ آیا افلاطونی فکر میکرد؟ در یکی از آخرین مصاحبههایش خندهکنان گفته بود که «بیشتر از آنچه میتواند بر زبان آوَرَد میداند و همین ترس سالمیست که می خندانَدَش!» از او توضیح بیشتر خواسته بودند اما او که جوابهای آماده و توضیحهای همه فهم را خاصیت جامعهی عوامزده آمریکایی میدانست، و از این منظر با مدرنیستهای متنفر از مخاطب عام همدل به نظر میآمد، شرح بیشتری نداده بود.
در روایتهای این نویسنده، عشق و طلب آزادی، ترس از زیستن را تحملپذیر میسازند. برای همین، رمانی کاملا سیاسی مثل «حمایل چپ»، که روایتیست خطی و سرراست از کشوری گرفتار در چنگ توتالیتریسم، عشق پدری به پسرش را تصویر میکند که دست و پا میزند تا از تردیدهای محنتبارش در انتخاب راهِ رهایی از این سترونسرای نجات یابد بلکه فرزندش آزاد زندگی کند. برای بیان شکهای کُشنده بشری در تشخیص «درست»، رویا و کابوس در دل روایت واقعگرایانه گنجانده شدهاند. در به تصویر کشیدن ظرافتهای چندشآور حکوماتهای توتالیته در خرد کردن انسانها و به بند کشیدن ذهن شهروندان، راوی، نماینده قدرت میشود و مدام در دل داستان سرک میکشد و اظهارنظر میکند، و بازی کلامی با مقلوب نامها ایجاد میشود تا از بین رفتن فردیت افراد بهتر به نمایش درآید. عزمی که عشق برای رهیدن به انسان میبخشد در افکار فلسفی شخصیت اول، آنگاه که در مورد امکاِن زندگی پس از مرگ برای همسر متوفیاش با خود کلنجار میرود متبلور میشود. در «دعوت به مراسم گردنزنی»، که از همه آثارش بیشتر دوستش داشت، روایت را جزﻋبهجزﻋ آنگونه چیده که تمام زندانی که کلِ روایت در آن شکل میگیرد، تا صحنه اعدامی که به نقیضه خود بدل میشود، همه و همه، در خدمت انتقال این معنا باشند که جهانِ مدرنْ ذهن را به اسارت میگیرد و رستگاری از آن جز با حفظ فردیت ـ شبیه ایدهآل نظامهای همسانساز نشدن ـ و باور به جهانی فرامادی ممکن نیست. اگر زندانبان و وکیل و رییس همزمان که سه شخص منفردند، کاریکاتوری از یک نفرند، اگر با وجود کیلومترها فاصله اما درهای زندان به پارک اصلی شهر باز میشوند، اگر ساعتها زمان درست را نشان نمیدهند و گفتوگوها به ناگاه از معنا تهی میشوند، فخرفروشیِ تکنیکزده در کار نیست، که پیام داستان چنین طلب میکند. اگر شخصیت اصلی از ابتدای رمان تلاش میکند بنویسد در حالی که قادر به ساخت حتی یک جمله نیست، اما در نهایت مینویسد مرگ، آن را خط میزند، آزادی را تصور میکند و تمام مراسم اعدام به نمایشی عروسکی بدل میشود، مرادْ گیج ساختن مخاطب نیست، بل انتقال این معناست که انسان مینویسد، انسان خیال میبافد پس هست. همه تکنیکهای روایی تنظیم شدهاند تا آزادی از منظر این رماننویس را به تصویر کشند. برخلاف بسیاری از نویسندههای مدرنیست و پست مدرنیست، نابوکوف با روایت بازی نمیکند، تکنیک را برای ساختارشکنی حرام نمیکند، قصه را فدای غرهای فلسفی نمیکند.
نابوکوف خدایگان قصهگوییست آن هنگام که تمام کلیشههای روایتِ موفق ـ شروع، حادثه، تعلیق، درگیری و پایان ـ را به سخره میگیرد. «خنده در تاریکی» نه تنها کل داستان را در پاراگراف اول خلاصه میکند، بلکه ابایی از معرفی قصهاش به عنوان یک عاشقانه زرد که درس اخلاق خنکی هم به آخر آن پیوند زده شده ندارد. تمام تلاش راوی در اغوای مخاطب به این خلاصه میشود که به ارزش جزییات در خلق داستانهای ارزشمند اشاره کند. همین جزییات است که مخاطب را واله خواندن صفحه بعد و بعدتر میکند و در نهایت چنان تاثیری برجای میگذارد که تا روزها درگیر سوالاتی اساسی مثل چیستی خوشبختی، حفظ خانواده و خلق عشق میمانی. شرطِ جذابیت در بازسازیِ کهنالگوها در روایات مدرن همانا طرحی نو درانداختن و از منظری تازه به آنها ورود کردن است، اما نابوکوف بیهیچ خلاقیتی در تکنیکهای روایی، با انتخاب ژانر واقعگرایی و در کمال وفاداری به سنتهای ادبی جاافتاده، رنگی تازه به مفهومی قدیمی میزند. همین خداوندگار قصه، پرچمدار فرمگرایی میشود وقتی سبکهای روایت مثل زندگینامهنگاری را به چالش میکشد. رمانهایی مثل «پنین» و «زندگی حقیقی استفن نایت» نهایتِ استفاده از راوی نامعتبر، فراداستان، ارجاعات به دیگر آثار بزرگ ادبی و بیاعتبار کردن شخصیتهای محقق و دانشپژوه را در بردارند تا وجهی از جهانبینیِ پر سوال شخص نابوکوف را به تصویر کشند.
در تمام آثار نابوکوف، فارغ از ایسمها، از انسان گفته شده تا به فردیت منحصر به فرد خود در فهم رنجی که میبریم مومن شویم. در این روایتها، روح مبارزه برای آزاد اندیشیدن، ولو تنها در سطح غلبه بر رسمیتِ روایت راوی خود را بنماید، جاندار و حاضر است. این سَرِ پر شور، خود گاهی به این مبارزه همیشه تلخند میزند. آیا هستی بیش از شوخی خداوند با جویندگان معناست؟ خودش که میگفت جز تخیل برای بشر اصالتی نیست و روایتهایش هم انگار هیچ این زندگی را جدی نمیگیرند. مرا به یاد حافظ میاندازد؛ او که به آب حیات برکت داده شده بود و اسرار الهی میجست، طنازانه ملک جهانی را به جویی میفروخت.
انتهای پیام/