مواجهه با سوگ و مرگ در «سنگی که نیفتاد»

آدمیزاد در طوفان‌ها لنگر می‌خواهد

08 اسفند 1400

نمی‌توان از مرگ گفت و از عشق نگفت. وحشت مرگ، ترس از افق ناشناس پیش‌رو در ادبیات همانقدر قدرتمند است که میل به زیستن و عشق به منزله اوج تبلور این میل. اینها انسانی‌ترین، بنیانی‌ترین و جهانگیرترین درونمایه‌های ادبیات هستند که در رمان‌ها به شکل‌ها و شدت‌های گوناگون حضوری انکارناشدنی دارند.

خواندن «سنگی که نیفتاد» برای من یادآور یکی از آخرین مکالماتم بود. برای تسلیت تماس گرفتم. به محض اینکه کلمه تسلیت و جمله «خدا صبر به شما بده» را شنید زد زیر گریه که:«آزاده خانوم خدا چطور دلش اومد داداش مظلوم و کم‌حرف و مهربون من را اینقدر زود ببره؟» و بعد چیزهایی دیگر گفت که چون با گریه حرف می‌زد اصلا متوجه حرفش نمی‌شدم فقط گاهی خدا چطور... را از میان کلامش می‌شنیدم. خدا را برده بود گوشه رینگ و چپ و راست سوال می‌پرسید. سوال که نه بیشتر شبیه محاکمه بود. من زیاد دیدم، حتما شما هم با آدم‌هایی از این دست روبه‌رو شدید. آدم‌هایی که ضربه مرگ نزدیکان و عزیزانشان نظام ذهنی و اعتقادی و گاهی ارزشی آنها را متلاشی می‌کند. آدم‌هایی که با این ضربه دچار تردید، یأس و سرخوردگی می‌شوند و برای همین یقه اولین مفهومی را که می‌گیرند خداست! ظاهراً دیوار خدا کوتاه‌تر از باقی موجودات است. از او طلبکارانه می‌پرسند چرا؟

«سنگی که نیفتاد» همین حکایت و روایت و داستان است. سعید که با از دست دادن همسرش حبیبه، که او را عاشقانه دوست داشت؛ خدا را در ذهنش به گوشه رینگ برده و در حال حسابرسی از اوست.

«سنگی که نیفتاد» کشمکش‌های فکری و سرشار از تردید مردی به نام سعید را تصویر می‌کند که بعد از مرگ همسرش با مادر و دخترش زندگی می‌کند. مادر سعید نماینده مادران سنتی نگران و دلسوز و اهل عبادت است. عابدی که نمی‌تواند گره از شک فرزند مصیبت‌زده باز کند.

این رمان به شدت درگیر دو عنصر مرگ و سوگواری پس از آن است. مرگ برای سعید در این رمان، حکم تکانه‌ای بیش از ظرفیت باوری و روحی را در او دارد و سوگواری ممتد در زمان و زندگی، حکم واکنش به این مرگ را داراست و این دو، محصول عشق او به حبیبه است. باور به حضور حبیبه در زندگی برای سعید بیش از همسر است. حبیبه برای سعید همان سکینه‌ای است که خداوند در سوره روم از فلسفه خلق زوج و زوجیت برای انسان گفته است. سکینه نتیجه این زوجیت است و جاعلش نیز خداوند است. بدین‌سان سعید تکانه مرگ برای عشق را تاب نمی‌آورد. در واقع آنچه موتور پیش‌ران در «سنگی که نیفتاد» است فقدان در فقدان است. فقدان‌ها، رفتن‌ها و مرگ‌هایی که موجب تصمیماتی اثرگذار می‌شوند.

به نظر ژاک دریدا فقط از غیبت محض نه غیبت این چیز یا آن چیز، بلکه غیبت هر چیز که در آن از هر حضوری خبری است، می‌توان الهام گرفت. یا به‌عبارت دیگر می‌توان اثری را ایجاد کرد.

ذهن مخاطب، ذهن نوع انسان معمولا به شکل جدی با حضور شکل گرفته و مانوس است. حضور موضوعیت و اعتبار دارد و زندگی حول حضور دیگری شکل می‌گیرد و همه ساحات مختلف زندگی ما تحت تاثیر این حضور است. تا اینکه جایی حضور از دست برود و غیاب شکل بگیرد. از این به بعد ضربه این فقدان است که ساختارساز و معناآفرین خواهد شد. با اینکه به رغم بسیاری از فیلسوفان از جمله هانری برگسون لاوجود و فقدانِ عینیت و نیستی، فاقد هرگونه مقام عینی در واقعیت هستند اما نمی‌توان انکار کرد که غیاب یک انسان، رابطه، مکان و احساس بی‌اثر است. بلکه به عکس آنچه در ادبیات داستانی متاثر از زیست بشری و زندگی انسان می‌تواند ساختارساز باشد غیاب است. در واقع خلق شخصیت از یک منظر دریدایی می‌تواند مستلزم یک جور غیاب باشد. تحول و صیرورتی که منجر به حرکت و یا بلوغ می‌شود از نتایج غیرقابل انفکاک همین فقدان و نیستی است. آنچه در «سنگی که نیفتاد» تبلور یافته فقدان باور مرکزی نسبت به ایمان است که معلول مرگ و فقدان همسر به عنوان نماد الهه برای سعید است.

سعید با از دست دادن سکینه و همسر، فقدان ایمان را تجربه می‌کند و با فقدان مادر، فقدان ایمان در او موجب شدت و راسخ‌ شدن شک می‌شود. از اینجاست خود و نحوه بودن برای سعید وارد مرحله تازه‌ای می‌شود.

یاسپرس هست ـ‌ بودن انسان را با سه خصوصیت و مقوله توصیف می‌کند. اولین مقوله بودن ـ‌ خود است؛ یعنی انسان مختار است و باید چگونه بودن خویش را انتخاب کند، چنانکه سعید در برهه‌ای تصمیم می‌گیرد به بودن خود یعنی زندگی خاتمه بدهد. مقوله دوم خود ـ بودن است؛ یعنی بداند که غیر از او انسان‌های دیگری نیز زندگی می‌کنند و رفتاری عاشقانه با غیر برقرار نماید، آن طور که سعید پیش و پس از مرگ حبیبه با او رابطه‌ای عاشقانه داشته است. حتی پس از مرگ حبیبه وقتی امکان لغزش برای او فراهم می‌شود فقط با واهمه از اینکه حبیبه در برزخ درباره او و رفتارش چه فکری می‌کند با همان امکان مواجهه می‌یابد و در نهایت مقوله رشد و نمو در دنیا است. یعنی من آنکه انتخاب می‌کنم باشم هستم و البته واقعیت این تصمیم فقط در جهان و تسلط اختیاری بر وقایع جهان تحقق می‌یابد. مانند آنچه در پایان این داستان سعید تصمیم می‌گیرد که باشد. یاسپرس از موقعیت‌های مرزی صحبت می‌کند. مبارزه، رنج، شکست، مرگ و سرنوشت که تنها مسیر در برابر آنها، تسلیم شدن و عشق ورزیدن به سرنوشت و آزادانه انتخاب کردن آنهاست. تذکر مدام این نکته که ما تنها انسانی نیستم که با فقدان روبه‌رو می‌شویم. پیش و پس از ما میلیاردها انسان تلخ‌تر و سخت‌تر از ما از دست دادند و حرکت زمین و خورشید و روزگار لحظه‌ای متوقف نشد.

منشاء رنج در انسان در اثر فقدان ایده و باوری قاطع و معقول درباره زندگی است.

انسانی که ایمان را از دست داده رابطه‌اش با جهان و آدمیان گسیخته می‌شود و خود را بی‌کس و وانهاده در جهانی تیره و تاریک می‌یابد. شخصی که باور به خدا را از دست داده دنیا و ماسوا برای او پوچ و بی‌معنی جلوه می‌کند. تکیه‌گاهی برای اتکا نمی‌یابد، هیچ امری نمی‌تواند پاسخ پرسش‌های هستی‌شناسانه او را بدهد. گویی چند صباحی از سر اتفاق به زمین پرتاب شده و در نهایت بعد از مدت کوتاهی بی‌هیچ اجر و مزدی نابود می‌شود. ناامید از هر تلاشی یا تسلیم زندگی می‌شود یا دست به شورش ناکام بر ضد جهان می‌زند یا خودکشی می‌کند؛ که همه اینها به خودی خود به پرتگاه عمیق و دهشتناک نیستی و نابودی می‌انجامد. آدمیزاد جماعت در طوفان‌های زندگی لنگر می‌خواهد.

آیا شما لنگری قدرتمندتر از ایمان به مهربان‌ترین هستی و بودن عالم سراغ دارید؟

 

عنوان: سنگی که نیفتاد/ پدیدآور: محمدعلی رکنی/ انتشارات: کتابستان معرفت/ تعداد صفحات: 170/ نوبت چاپ: سوم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید