در طول مسیر پیاده روی، سعی میکنم که فقط پاهایم باشم و همان نفسی که می رود و میآید. زمان از دستم در میرود و نمیدانم کی به خانه میرسم. ذرات نور محیط طور دیگری هستند. اما فقط متوجه احوال خوبم هستم. فکر میکنم که به خاطر حرکت است که به تعادل رسیدهام و حالم خوب است. به اتاقم میروم تا چند خطی بنویسم. دوستانم میگویند که اتاقم شبیه حجره طلبههاست. یک میز کوچک خیلی کهنه دارم که تمام چوبهایش پوست انداختهاند و از لابهلای چوبها میتوانی آن طرف عالم را ببینی. سه طرف اتاق دیوار و یک طرف پنجره تمامقد به سمت نور. یک طرف دیوار خالی که یک پشتی به آن تکیه داده و روبهروی آن کتابخانه و میزتحریر قرار گرفتهاند. مینشینم و مشغول نوشتن روزانه میشوم که ناگهان سرم را بالا میگیرم. انگار چیزی متوجه من است و دارد به من نگاه میکند. نور خورشید و اجسام در اتاق، طور دیگری هستند. مغز و ذهنم نمیتواند فضای به وجود آمده را پردازش کند و این تفاوت را تشخیص دهد. ولی بدنم یک چیز خاصی را از اتاق و نور میگیرد. مثلا آن چارپایه پلاستیکی که مادرم برای حمام خریده و برادرزادهام آن را یواشکی به اتاقم آورده تا از آن بالا رود و از کتابخانهام چیزی بردارد، هنوز در اتاقم است. آن چارپایه جریان دارد. جریانش را درک میکنم. بالاخره بعد از چند سالی مطالعه و پژوهش روی بدن در پدیدارشناختی، توانستم با پدیده ادراک مواجه شوم و کیفور و مستم. هم از درک مقوله ادراک پدیدهها و هم خود لحظات آن ادراک. چیزی که در این تجربه مرا مست میکند درک جنس نور در این تجربه است. انگار احساسات و احوال ما، طول موج خاصی از نور را در طی روز دارند. از بهت دهانم باز مانده و هربار چشمانم را میبندم و دوباره باز میکنم که ببینم آیا واقعا جریان وجود چارپایه هنوز هست؟ و با کمال شگفتی بله هست. خاطرات خاصی که همیشه ته ذهنم هستند را به یاد میآورم و سعی میکنم جنس نور در آن خاطرات را دنبال کنم. بله! میتوانم. به محیط و زمان حال برمیگردم. خالی از هر ذهنیتی، به نور خیره میشوم. کاملا احساسش میکنم و جنسش را میفهمم. انگار تونل زمانی در آن لحظه باز شده و مرا به خود میکشاند. تونلی که بینهایت است و آنجا دیگر ظرفیت تو در این رابطه دیالکتیک با نور، آن قدر کم است که نمیتوانی ادامه دهی. اما جنس نورها را میتوانی بفهمی. هنوز چارپایه جریان دارد.
به محض اینکه از اتاق خارج میشوم، پر شدهام. هیچ کرختی و غمی در من نیست و آن لحظه سرشار از انبساط هستم. به فعالیتهای روزانهام ادامه میدهم. به اتاق دیگری می روم که نماز بخوانم. نور از پنجره وارد اتاق شده. به نور توجه میکنم. او با من ارتباط دارد. من نمیفهممش ولی جنسش را احساس میکنم. یاد خاطراتی میافتم که دقیقا این نور را دارند. از خودم میپرسم که چون من طول موج نور در پاییز را دوست دارم، خاطرات پاییز اکثرا برایم دلنشیناند؟
تازه متوجه میشوم که روزمرگی چه بلایی را در زندگی بر سرم آورده. من از وجود چه چیزی غافل بودهام. رابطه دیالکتیک با نور چه قدر احوالاتم را منبسط میکند. فقط کافیست به نور، هرجا هستم توجه کنم. به او خیره شوم و نگاهش کنم. وقتی به نور نگاه میکنم خاموش میشوم ولی متوجه میشوم فقط اوست که میماند.
در نماز جماعت، فقط یک نفر حمد میخواند و بقیه سکوت میکنند. به یاد خاطرهای تکراری میافتم. رویدادی که هرروز رخ میدهد. گنجشکان درختان اطراف خانه ما…
دقایقی قبل از طلوع آفتاب، همه پرندگان شروع به خواندن میکنند. آسمان خاکستری رنگ است و نوری از پشت درختان نمیینیم. تنها خاکستری بودن هوای نیمه روشن را میبینیم. خاکستریاش شبیه هوای ابری، زیباست. چون انتظار باران را در ما احیا میکند. ناگهان پرندگان خاموش میشوند و تنها یکی از آنها میخواند و به محض خواندن او، یک پرتو از طلوع خورشید را میبینیم. با خودم فکر میکنم که چه قرابتی بین این دو حادثه است. نماز جماعت و همخوانی پرندگان دم طلوع آفتاب. به ناگاه یاد سیمرغ میافتم. منطقالطیر. اینکه همه پرندگان یکی میشوند.
(در این قسمت جانم دارد تمام میشود برای گفتن آنچه که جانم است).
مراحل منطق الطیر: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فق؛ که دقیقا منطبق بر آیات حمد است.
بسم الله الرحمن الرحیم یعنی خواندن خدا… طلب خدا…
الحمدلله رب العالمین همان حمد و عشق و ستودنی که استاد براهیمی گفتند.
الرحمن الرحیم یعنی میدانم که رحمان و رحیمی. همان معرفت.
مالک یوم الدین، انگار در جاییست که دیگر ایمان به این آیه، ما را از همهجا و همهچیز، بینیاز میکند. همان استغنا.
ایاک نعبد و ایاک نستعین، چه کسی به این مرتبه میرسد؟ که واقعا همین باشد. فقط او را بپرستد و فقط او را بخواهد، همان توحید.
اهدنا الصراط المستقیم انگار در وادی و مقام حیرت است و از او هدایت میخواهد. چرا که کسی که از خود بیخود شده، تلوتلوخوران و مست، هدایت میخواهد تا نیفتد.
و آیه آخر؛ فقر و فقر و فقر. چه فقری؟ فقر از نور…
هر آیه انگار، پلهای از نور است… همان پلههایی که در مسیر بینهایت تعبیه شدهاند. همان جاها که من کم آوردم و دیگر ظرفیتم اشباع شد و نتوانستم جلوتر بروم. نتوانستم یک جام دگرِ ریخته ساقی را سر بکشم. حمد تمام ذرات وجودم را به عالم پرتاب میکند و به عالم میخورد و به من بازمیگردد… انبساط وجودی که چون پرندگان، یک پرنده میشود. یا انگار تمام منها را با خود میبرم که با یک من برگردم.
با همه آن تشتتهایی که روزمرگی برایم ساخته، حال یکی میشوم. فقط کافی است که خاموش شوم و به نور نگاهم را غرق کنم. او میخواند. خواندن حمد. اما نه آن ظاهری که من از آیات میدانم. بلکه گامهایی از جنس یکی شدن برمیدارد تا آخر سوره به آن میرسد.
چند روزی کیفورم. که دوباره غم و روزمرگی به سراغم میآید. مثلا اینکه فلانی چه گفت. چه کسی به من توجه کرد. فلانی در مورد من چه فکری میکند. روزیام دست خدا هست یا نیست و بقیه تشتتها. دوباره چند پرنده میشوم. غم عمیقی در زندگیام هست. رنگش را میفهمم. اما ترجیح میدهم که به آن فکر نکنم و هرازچندگاهی به نور فکر میکنم. به آن خیره میشوم. سکوت میکنم. تا ادراکم از آن پر شود. تا اینکه چندین خبر بد را با هم میشنوم. تسلیم شدهام. جلوی تمام احوالات بد تسلیم شدهام. مایوس و غمزده. من که در راه شناخت جنس طولهای مختلف نور، محصل شدهام، (البته که گفت خود دادی به ما دل حافظا/ ما محصل بر کسی نگماشتیم.)، این بار با جنس ظلمات مواجه میشوم. شب است. خبر میدهند که یکی از فامیل که زن مومن و باخداییست، فوت کرده. غم مرا به شدت مایوس میکند. در حالی که نشستهام، ظلمت را میفهمم. انگار وسط غم گم شدهام و تمام تاریکی شب به من هجوم میآورد و سقف خانه را کوتاهتر میکند تا نتوانم نفس بکشم. سایهای از ظلمات و من در این ظلمات عبارت «والضالین» را با خودم تکرار میکنم. فقر… در این سیاهی شب، نور از کجا پیدا کنم که به آن خیره شوم؟ که دوباره از این همه قبض رها شوم. انگار در حالت قبض، حتی آسمان دیگر بلند نیست و معنایش را میبازد و بر سر تو فشار میآورد. حال در این فشار قبر چه کنم؟
سعی میکنم بخوابم. میخوابم و چیزی جز کابوس نمیبینم. از خواب که بیدار میشوم باز هم خستهام. خسته آن همه کابوس. به نور نگاه میکنم و لبخند میزنم. اما از درون ویرانم. نور خورشید کمکم نمیکند. کنار باغچه نشستهام در هجوم اضطرابها. از اینکه اگر همه را از دست دهم، با تنهایی چه کنم؟ چه کسی مراقب من باشد؟ دردهایم را چه کنم؟ چرا هیچ کاری نمیکنم؟ چرا آن همه آدم که رویشان حساب باز میکردم، فانی هستند؟ چرا همه چیز فانی است؟ چرا هیچ چیزی نیست که بتوانم به آن تکیه کنم؟ فشار قبر بیشتر میشود و تمام رگهای خشکیده پشت چشمانم شروع به سوختن میکنند و اشکهایی با سوزش عجیبی از چشمانم جاری میشود.
باید کارهای روزمرهام را انجام دهم. اما غم درون قلبم نمیگذارد. میگویم یک آهنگ شاد بگذارم و کمی حال خودم را خوب کنم. یادم میآید که پس فردا اربعین است. و بلافاصله بعد از این تذکر، با خودم میگویم چرا اصلا اربعین و امام حسین برایم معنا ندارد؟ این قدر خودم غم و بدبختی و اضطراب دارم، که غم کربلا نرفتن جلویش هیچ است. اما ناراحت میشوم. یاد حرف آقای جوادی آملی میافتم: «کسی که به یاد اربعین نیست، جامانده است». یعنی من هم جا ماندهام؟ بیخیال موسیقی میشوم. نمیخواهم تصویر جاماندگیام پررنگ شود. لااقل در ظاهر حفظ آبرو کنم. حقیقتا بیش از این ظرفیت فکر کردن ندارم. یعنی میترسم اضطراب و غم جدیدی به من اضافه شود.
غم دست از سرم برنمیدارد. شب شده و دارند اذان مغرب میگویند. غم سنگینتر میشود. لایو اینستاگرامی یکی از دوستان را باز میکنم. میبینم به کربلا رفته. آنجا هم شب است. او در یک موکب مشغول پختن نذریست. هیچ اثری از حرم نمیبینم. صدای او را نمیشنوم. فقط جان میسپارم به نور آنجا. هرچند که شب است. ولی مدام پرم میکند از آن نور مستانه.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ
اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ»
بلند میشوم. دوباره پیادهروی.
با خودم مدام تکرار میکنم: سال دیگر باید اربعین کربلا بروم. هر طور که شده. کربلا چه شکلی است؟ هرچه که هست، شبهایش هم نور دارد… با خودم فکر میکنم یعنی برای کربلا رفتن دیر شده؟ اربعین چندشنبه است؟ آره…دیر شده…
راه میروم. فقط به فکر رفتن هستم. پر از انبساط. میخواهم در این رفتن، بازی کنم که از بازیام نور به آسمان خدا منتشر کنم. این بار میخواهم منها را به کربلا بفرستم که یک من برگردد.
انتهای پیام/