ژان پل سارتر در «تهوع» در جست‌وجوی چیست؟

آگاهیِ تهوع‌آور

29 دی 1400

در مواجهه اول با «تهوع» چیزی دستگیرم نشد. همه چیز عادی بود. من هم به‌نوعی روکانتن‌مآبانه زندگی می­‌کردم. اوایل آشنایی­‌ام با فلسفه بود. این­که کسی احساس کند با یک‌تکه سنگ یکی شده است چندان چیز عجیبی نبود؛ چون خودم بارها وقتی سوار اتوبوس می­‌شدم تا در شهر بگردم، حس می­‌کردم، من، آن صندلی­ که رویش نشسته‌­ام و دستگیره‌ای که گرفته‌­ام همگی هویتی واحد و البته بی­‌ارزش داریم. در همین دوران بود که «تهوع» را می­‌خواندم و همه چیز بیش­تر از آنکه عجیب یا تکان‌­دهنده باشد، عادی و ملموس بود.

در شهری کوچک زندگی می‌­کردم؛ به‌جای آنکه تمام توجهم معطوف به نوشتن زندگی‌نامه مارکی دورولبون باشد، به این بود تا کتاب­‌های بیش­تری بخوانم. آخر این لذت را تازه کشف کرده بودم. شهرم دریایی نداشت اما بارها وقتی سوار اتوبوس می‌شدم هویتم با صندلی و دستگیره‌ای که مرا پذیرفته بودند یکی می‌­شد. آن‌­وقت در گنگی و ابهام محض می‌کوشیدم تمام توجهم را به مقصدم، یعنی کتاب­فروشی جلب کنم و البته همیشه یکی دو ایستگاه دورتر پیاده می‌شدم. اما این تنها مواجهه من با «تهوع» نبود. با خودم می­‌گفتم: «یک جای کار می­‌لنگد. چرا هیچ‌چیز خاصی در این کتاب وجود ندارد؟» سه سال از این واقعه می‌گذرد. اکنون تا حدی می­‌دانم «تهوع» چگونه کتابی است، چرا برنده نوبل بوده است؟ (اگرچه سارتر از پذیرش جایزه به علت سوگیری­‌های کمونیستی‌­اش امتناع کرد) و چرا سارتر آن را در زمره مهم­ترین آثارش قرار می­‌دهد.

تهوع اثری است چند­جانبه، صندوق­چه‌­ای­‌ست که با کلید فلسفه سارتر باز می‌­شود.

ـ روکانتن کیست؟

آنتوان روکانتن، مردی سی­ ساله که در شهر بوویل درباره زندگی­نامه فردی به نام مارکی دورولبون در حال مطالعه و پژوهش است. روکانتن جوان، دغدغه‌ای جز نوشتن درباره مارکی دورولبون ندارد، نه همسر و فرزندی و نه تنگنای مالی، او فقط می‌نویسد. اما این آسایش خاطر ابداً دوامی ندارد چراکه در سرتاسر کتاب با یادداشت‌های نامنظّم روزانه‌­ای روبه‌رو می­‌شویم که آشفتگی، درون‌مایه اصلی و مشترک تمام آن­‌هاست.

ژان پل ساتر نویسنده اثر، در کتابی دیگر تحت عنوان «کلمات» که به‌گونه‌ای زندگی‌نامه خودنوشته اوست اعتراف می‌کند روکانتن خود اوست. چنین اظهار نظری مرا وامی­‌دارد تا خوانشی مطابق با واقع از کتاب «تهوع» داشته باشم. یعنی قبل از آنکه کتاب را موشکافی کنم، سارتر را بشناسم، فلسفه­‌اش را و آبشخور اندیشه‌­اش را. تنها در این صورت می‌­توان درکی همدلانه از روکانتن داشت. «تهوع» نه فقط یک اثر ادبی محض بلکه نثری است استوار بر پدیدارشناسی اگزیستانسیال.

ـ آنتوان روکانتن، قهرمان یا ضد­قهرمان؟

هر قهرمان زمینه‌­ای دارد و زمانه‌­ای. تنها بافت می­‌تواند تعیین کند قهرمانی چه خواهد بود و برای ضدیّت با قهرمان چه می‌­توان کرد. دنیایی که روکانتن درک می‌­کند همان­طور که بعدها خواهم گفت یک جهان فراپدیداری است. جهانی است برساخته از عریانیِ محضِ هستی. چنین جهانی زمینه‌­ای برای قهرمانی نمی‌­گذارد چراکه قهرمانريال برای قهرمان بودن باید فعلی داشته باشد و از فعلی بپرهیزد. این نکته درباره ضدقهرمان هم صادق است. حال‌آنکه در جهانی که سارتر در «تهوع» برایمان روایت می‌­کند هیچ کنشی از انسان سر نمی­‌زند. روکانتن منفعلانه در صفحات «تهوع» می­‌زید. چنین جهانی یعنی جهانی فراپدیداری انسان را به‌سان لوحی می­‌بیند که می­‌تواند ادوات خود، یعنی هستی و ناهستی را بر او جاری سازد. کنش در زیست جهان رمان «تهوع» شدنی نیست. روکانتن نمی­‌تواند کاری بکند یا نکند. البته شاید خواننده بگوید: «پس قدم‌زدن‌های روکانتن یا یادداشت‌هایش را چگونه می‌­توان توجیه کرد؟»

نباید فراموش کرد آنچه روکانتن می­‌نویسد درباره زیست­‌جهانِ فراپدیدار­ای است که تجربه می­‌کند نه خود آنچه تجربه می­‌کند. وقتی توان کنش وجود نداشته باشد هیچ فعلی انجام یا منتفی نمی­‌شود نتیجه آنکه روکانتن نه قهرمان است نه ضدقهرمان.

در صفحه ۲۲۱ می‌­خوانیم:

«هر چیزی بی‌دلیل است، این پارک، این شهر، خود من.»

در جهانی که کنش از کار بیفتد هر چیز به بی­‌معنایی می­‌انجامد. حضورها فاقد اهمیّت می‌شوند و کار تا جایی پیش می‌­رود که واقع‌­بودگیِ فرد هم باری اضافه می‌­شود بر دوش. این جهان امکانی برای قهرمان بودن یا نبودن در اختیار نمی­‌گذارد. چنین جهانی نیازمند مُدرِک(ادراک کننده، فاعل شناسا) است نه قهرمان. حالا می‌دانیم روکانتن در انفعالِ محض، در مقام مُدرِک واقع می­‌شود؛ مُدرِک جهانی فراپدیداری. این­که کار را از اینجا آغازیدم اهمیّتی اساسی در ادامه ماجرا دارد.

ـ استفراغی چرب، از جنس هستی

روکانتن در آخرین یادداشت‌هایش می‌­نویسد:

«من در آشفتگیِ آشکار زندگی‌ام روشن‌­بینم: تهِ همه این تلاش‌­هایی که ظاهراً پیوندی میانشان نیست، من به یک خواسته می­‌رسم، این­که هستی را از خودم بیرون برانم. چربی لحظه‌ها را بگیرم، بچلانمشان، خشکشان کنم، خودم را خالص کنم. سخت شوم تا سرانجام صدای واضح و دقیق یک نت ساکسیفون را ایجاد کنم.»

هستیِ چرب…!

من حَتم دارم که ژان پل سارتر زمانی که می­‌خواسته این کلمات را، و تنها همین دوکلمه را، یعنی هستی و چرب را کنار هم قرار دهد، یا ساعت­‌ها درمورد این­که چه بنویسد اندیشیده، ترکیب‌­های مختلف را امتحان کرده و برای مطمئن شدن از متناسب بودن یا نبودن هرکدام، یک­بار کتاب را از اول تا اینجا مرور کرده؛ یا این­که این دو واژه، در یک آن، و شاید حتی بدون اندیشه، بر قلم او جاری شده است. با این‌حال حدس دومی، برایم بسیار محتمل‌­تر است! هرچه هست، همین دوکلمه، به‌تنهایی کافی­‌اند تا فردی که یک­بار «تهوع» را خوانده است، با آن، کتاب را به‌تمامی دوره کند و تک‌­تکِ اجزای آن را به‌خاطر آورد!

برای آنکه متوجه شوید «هستیِ چرب» چیست این بند را از کتاب «تهوع» که در صفحه ۱۴ آن آمده بخوانید:

«شنبه پسربچه­‌ها سنگ‌­پرانی می­‌کردند (سنگ‌­ها را به‌صورت مایل به سطح آب پرتاب می‌کردند، به شکلی که چند بار با سطح آب تماس پیدا کند). من هم خواستم مثل آنها سنگی به آب بزنم. در همان وقت، ایستادم، سنگ را به زمین انداختم و رفتم. انگار گیج‌وگنگ بودم، چون پشت سرم بچه‌­ها زدند زیر خنده. این ظاهر ماجرا بود. از آنچه در درونم گذشت ردّ مشخصی به جا نمانده. چیزی آنجا دیدم که حالم را به هم زد، ولی خوب یادم نیست داشتم به دریا نگاه می‌کردم یا به سنگ. سطح سنگ صاف بود، یک‌ورش کاملاً خشک بود و یک ورِ دیگرش خیس و گل‌آلود. با انگشتان کاملاً باز لبه‌اش را گرفتم تا کثیف نشوم…»

سپس در صفحه ۲۸ می‌خوانیم:

«حالا متوجه می‌شوم. احساسی را که آن روز لب دریا به من دست داد ـ وقتی که سنگ را برداشتم ـ بهتر به‌خاطر می­‌آورم. یک­جور تهوعِ بی­‌مزه بود. ولی چقدر بد بود! مطمئنم از طرف سنگ بود. از سنگ به دستم منتقل شد. بله، همین‌طور است، کاملاً، یک‌جور احساس تهوع توی دست…»

«هستیِ چرب» در این عبارات خودنمایی می­‌کند. این هستیِ سیّالِ سنگین، خود را در سنگی نمایان می­‌کند که انگاری خود را به دست روکانتن می­‌چسباند تا او را دعوت به درک‌کردنش بکند. چربیِ این هستی، خود را بر جانِ روکانتن آوار می­‌کند. آن­قدر که این چربی تبدیل می‌­شود به تهوع، فعلی از سر ناتوانی. نکته دیگر، کارکرد نمادین سنگ است در معرفی هستی چرب. سنگ به ما راه می­‌دهد تا هستی را چیزی سخت و خشن بفهمیم. همچنین سنگی که دو رو دارد، یک‌روی کثیف و گِل‌­گرفته و سطحی صاف و خشک، معرف واقعیت هستی در نگاه سارتر است. این تعامل اضداد، خود را به‌خوبی در دیالکتیک هستی‌ـ‌نیستی که بعدتر به آن می­‌پردازیم نمایان می­‌سازد. انسان به‌عنوان یک هستنده، صاحب و دقیق­‌تر، جزئی از هستی است. پس او اشتراکی گریز­ناپذیر در تمام ویژگی­‌های نام‌برده با سنگ دارد؛ و اصلاً همین مشابهت با سنگ است که او را به تهوع وامی‌دارد.

ـ تهوع: تعیّن

فعلِ تهوع، فعلی عینیّت افزا است. یعنی آنچه در درون وجود دارد اما دیده نمی‌­شود، بیرونی می‌شود تا جسمیت یابد. اهمیّت کارکرد عینیّت‌افزاییِ این فعل، خود را در محتوای محوری اثر نمایان می‌کند. این تعیّن، در پدیدارشدنِ هستی‌­آگاهی روکانتن خود را نشان می‌­دهد. بی‌جهت نیست که سارتر چنین عنوانی بر اثرش نهاده است. انسان آکنده از موجودیّت‌­های عینیّت نیافته است. تنها آگاهی است که او را به آنچه در او پنهان شده و بیرون از او، از دستِ ادراک لیز می‌خورد، اما همچنان وجود دارد، سوق می‌دهد و آگاهی، خود فعلی است که انسان را دچار تهوع می­‌کند. تاریخ­‌نگار بزرگ، ویل دورانت می­‌گوید: «در حکمت بیشتر، بیهودگی بیشتر نهفته است.»

ـ ترومای تولد و تولد روان­شناختی

آیا می‌­توان این پرسش را مطرح کرد که مواجهه روکانتن با سنگ سرآغاز آگاهی اوست؟ آگاهی‌­ای که سنگ، او را به آن دعوت می­‌کند، و به دنبال آن پرسید، آیا گسترشِ شناختِ روکانتن، از خود و هستی‌­اش او را مهوع می‌­کند؟

در صفحه ۲۱۴ می‌­خوانیم:

«معمولاً هستی خودش را پنهان می­‌کند. هستی اینجاست، دوروبر ما، درونِ ما، خود ماست. نمی­‌توانیم دوکلمه بگوییم و از آن نگوییم، و دست آخر، برایمان ملموس نیست… هستی خمیره چیزها بود.»

کمی قبل‌تر در صفحه ۲۰۷ می­‌بینیم:

«…حالا می‌­دانم که وجود دارم ـ جهان وجود دارد ـ و من می­‌دانم که جهان وجود دارد. همین و بس. ولی برایم فرقی نمی­‌کند. عجیب است که نسبت به هر چیز این‌قدر بی‌تفاوت باشم. این مرا می‌­ترساند. از همان روز کذایی شروع شد که خواستم سنگ­‌پرانی کنم، می‌خواستم آن سنگ را پرتاب کنم، نگاهش کردم و همه چیز از همان وقت شروع شد. حس کردم که سنگ وجود دارد و از آن‌وقت به بعد باز چندین بار دچار تهوع شدم…»

اتو رنک، روانکاو اتریشی، مفهومی دارد تحت عنوان ترومای تولد (birth trauma)؛ رنک معتقد است حضور انسان در این جهان، برای انسان یک تجربه آسیب­‌زاست. پیش از تولد همگی در رَحِم مادرمان طعم سازگاری را چشیده‌­ایم، غذایمان از طریق جفت تأمین بوده و آسایش امنی در آنجا داشته‌­ایم. امّا همین­که متولد می‌­شویم، با جهانی مبهم سروکار خواهیم داشت که می­‌بایست آن را کشف کنیم تا بتوانیم نفس بکشیم، غذا بخوریم و در یک‌کلام زنده بمانیم. این مفهوم(ترومای تولد) بعدها خود را در آنچه تولد روان­شناختی می­‌دانیم و آن را از رویکردِ درمان اگزیستانسیال وام می­‌گیریم، نفوذ می‌­کند؛ به طوری که فرد، در لحظه‌ای بودنِ خود را در جهان احساس می­‌کند، همان دم آگاه می­‌شود از امکانی دیگر. امکان نیستی. امکان نبودن، اینکه من در موقعیت یک هستنده، دائما توسط نیستی تهدید می‌شوم. این اضطراب منجر به تولد مجدد او در جهان می‌­شود. چیزی که نامش را تولد روان‌شناختی می‌گذاریم. رولو مِی درمانگر اگزیستانسیال سه نوع بودن‌ در دنیا (Dasien) را برای انسان در نظر می‌گیرد.

ـ اول محیط (Umwelt)، بودن فرد در محیط پیرامون با قوانین طبیعی.

ـ دوم دیگران (Mitwelt)، بودن با دیگران شامل روابط ما با مردم خانواده و… . نکته مهم آن است که روابط ما با دیگران رابطه من‌ـ‌تو است، نه یک رابطه شی‌زده من‌ـ‌آن. اگر ارتباط ما با انسان­‌ها مثل اشیا باشد تنها در Umwelt خواهیم بود.

ـ سوم خود (Eigenwelt)، بودنِ خود. اینکه از حضورمان در این جهان آگاه باشیم و از اصالت خود در ارتباط با دیگران و محیط، فهمی غنی داشته باشیم.

در این نگاه، انسان سالم کسی است که هر سه شکل بودن در دنیا را به طور متعادل ارضا می‌­کند و پیش می‌­برد.

روکانتن در شرایطی قرار گرفته است که گویی پس از سال­‌ها تازه فهمیده، بودن در این جهان یعنی چه. او متوجه می‌­شود وجود دارد، او می­‌فهمد جهان وجود دارد. همین باعث می‌­شود او از غفلت همیشگی‌­اش هراسان شود. همین از خودبیگانگی باعث می‌­شود تا در لحظه مواجهه با آن سنگِ ماجراساز دچار تهوع شود. روکانتن، ارتباط خود را با هستی که خود قسمی از آن نیز هست، بازمی‌یابد، آگاه می‌­شود و این اتفاقات او را دچار تهوع می­‌کند. همان گونه که ترک کردن رحم مادر و پا روی این جهان گذاشتن ما، همراه با سختی و مشقت است، تولد روان­شناختی، ما را دچار تهوع می­‌کند.

ـ دیالکتیک هستی‌ـ‌نیستی، جهان فراپدیداری و تهوع ممتد

یک­‌بار دیگر این تکه از یادداشت­‌های او را بخوانید:

«…حالا می‌­دانم که وجود دارم ـ جهان وجود دارد ـ و من می­‌دانم که جهان وجود دارد. همین و بس. ولی برایم فرقی نمی­‌کند. عجیب است که نسبت به هر چیز این‌قدر بی‌تفاوت باشم. این مرا می‌­ترساند. از همان روز کذایی شروع شد که خواستم سنگ­‌پرانی کنم، می‌خواستم آن سنگ را پرتاب کنم، نگاهش کردم و همه چیز از همان وقت شروع شد. حس کردم که سنگ وجود دارد و از آن‌وقت به بعد باز چندین بار دچار تهوع شدم…»

اگر خوب بنگریم، تا صفحه ۲۱۴، یعنی زمانی که آنتوان روکانتن به چرایی رخداد این حالات ناخوشایندِ تهوع‌آور پی می­‌برد، بارهاوبارها چنین بندهایی را مشاهده می­‌کنیم.

او در همه این بندها، یک مشاهده­‌گر دقیق، شنونده حساس و لمس‌کننده تمامی جزئیات است. در صفحه ۲۶ می­‌نویسد:

«زمستان، بعضی کاغذها له‌ولورده، تکه پاره و لکه دارند. آنها به زمین بر می­‌گردند. بعضی‌هایشان هم که تروتازه و حتی برّاق و سفید و جذاب‌­اند، مثل قو متین و موقرند، ولی از زیر به زمین چسبیده‌­اند. پیچ‌وتاب می­‌خورند و گِلی می­‌شوند، ولی عاقبت کمی آن­‌طرف‌­تر نقش زمین می­‌شوند. همه‌­شان را می‌­شود برداشت. گاهی فقط با نگاه لمسشان می­‌کنم. گاهی هم جرشان می­‌دهم تا صدای کش­دار جر خوردنشان را بشنوم. اگر هم خیلی خیس باشند، آتششان می­‌زنم که این کارِ سختی است. بعد کف دست­‌های گلی‌­ام را با دیوار یا تنه درخت پاک می‌­کنم … امروز داشتم چکمه­‌های سرخ افسر سواره نظامی را نگاه می‌­کردم که از پادگان بیرون می‌­آمد. همین­طور که با نگاه چکمه‌­هایش را دنبال می­‌کردم، چشمم به کاغذی افتاد که لب چاله‌­ای افتاده بود. فکر کردم الآن آن افسر با پاشنه‌­اش کاغذ را لگد می‌کند. اما نه با یک گام از روی کاغذ و چاله پرید. جلو رفتم. یک صفحه کاغذ خط‌کشی‌شده بود که حتماً از دفتر مشق کنده بودندش. توی باران خیس و کج‌وکوله شده بود و مثل یک دست سوخته پر از ورم و تاول بود. خط قرمز حاشیه‌­اش کم‌رنگ و پخش شده بود. بعضی از جاهایش لکه‌های جوهر بود. پایین کاغذ زیر قشری از گل‌ولای گم شده بود. خم شدم. از فکر اینکه الآن این خمیر نرم و تروتازه را لمس می­‌کنم و زیر انگشت‌­هایم به شکل گلوله‌­های خاکستری در می­‌آید حسابی کیف کردم… اما نتوانستم برش دارم…»

چه چیزی باعث می­‌شود که آنتوان روکانتن در مواجهه با هستی، آن­هم مواجه‌ه­ای این اندازه چرب! دچار ناتوانی می‌­شود؟ آن­قدر ناتوان که توان برداشتن یک کاغذ را هم ندارد. در صفحه ۱۸ می‌­خوانیم:

«پس در این چند هفته تغییری به وجود آمده. اما کجا؟ تغییری انتزاعی که هیچ مقرّی ندارد. این منم که تغییر کرده‌­ام؟ اگر من نیستم، پس این اتاق، شهر یا طبیعت تغییر کرده‌اند. باید یکی را انتخاب کنم.»

این پرسش همواره با اوست تا آنکه در صفحه ۲۱۴ می‌­نویسد:

«… به مقصودم رسیده‌­ام. حالا چیزی را که می­‌خواستم بدانم می‌­دانم. همه آنچه را که از ماه ژانویه به بعد برایم پیش‌آمده، فهمیدم. تهوع رهایم نکرده و فکر نمی­‌کنم به این زودی‌ها رهایم کند. ولی دیگر لازم نیست تحملش کنم. دیگر یک بیماری یا یک بحران زودگذر نیست: خود من است…»

این پرسش را قبل­‌تر پاسخ دادیم. پرسشی که روکانتن از منشأ و علت تغییرات اخیر مطرح می­‌کند. آنتوان روکانتن می‌­فهمد که این تهوع، چیزی نبوده جز نتیجه گریزناپذیرِ احساس‌کردن بی‌واسه هستی. در صفحة ۲۱۴ می‌خوانیم:

«تا چند روز پیش، هیچ‌وقت تصورش را نمی­‌کردم که هستی یعنی چه. مثل دیگران بودم، مثل کسانی که در لباس بهاره‌­شان لب دریا قدم می­‌زنند. مثل آنها می­‌گفتم دریا سبز است؛ آن نقطه سفید که آنجاست، مرغ دریایی است، ولی حس نمی‌­کردم که مرغِ دریایی وجود دارد، که مرغ دریایی یک مرغ دریایی موجود است. معمولاً هستی خودش را پنهان می‌کند. هستی اینجاست، دوروبر ما، درون ما، خود ماست. نمی­‌توانیم دوکلمه بگوییم و از آن نگوییم، و دست آخر، برایمان ملموس نیست… هستی خمیره چیزها بود. این ریشه درخت، در قالب هستی ریخته شده بود؛ به‌عبارت‌دیگر، ریشه، نرده‌های باغ، نیمکت، چمن تنک پارک، همه ناپدید شده بودند. گوناگونی چیزها، فردیتشان فقط ظاهری بود، یک لعاب بود. این لعاب ذوب شده بود و توده‌­های درهم‌وبرهم مهیب و نرم ـ و برهنه، از نوع هولناک و مبتذل آن ـ باقی‌مانده بود…»

در اینجا ژان پل سارتر در کسوت آنتوان روکانتن سعی می­‌کند تا چیزی را برای ما روشن کند. سارتر می­‌خواهد بگوید که میان تکثراتی که در جهان وجود دارد، وحدتی هست و آن وحدت چیزی نیست جز ضرورت، هستی داشتن و بودن.

سارتر در اثر دیگرش که مهم‌ترین نوشته اوست یعنی «هستی و نیستی» به‌­شدّت تحت‌تأثیر منطق هگل و فلسفه پدیدارشناسی ادموند هوسرل قرار دارد. وقتی نام هگل بر زبان می­‌چرخد، دیالکتیک اولین کلمه­‌ای است که بر ذهن نقش می‌­بندد. این دیالکتیک را عنوان کتاب به‌خوبی نشان می‌­دهد؛ «هستی و نیستی». نیستی نفی هستی است، منفیت آن است. انسان همیشه در هستی نیست و گاهی در تخریب آن، به نیستی می‌­گراید؛ اما آنچه در فلسفه سارتر ضرورت دارد نه نیستی محض و نه هستی مطلق است. گفتیم که او تحت‌تأثیر منطق هگل، «هستی و نیستی» را نوشته است، نتیجه آنکه این دیالکتیک باید سنتزی (تعامل و آمیختگی دو گزاره به سمت دستیابی به گزاره­ای واحد) داشته باشد و آن در نگاه سارتر گردیدن است. شدن (becoming) است. آمدوشد بین هستی و نیستی است. روکانتن هستی دارد. آن دم که سنگ، بودنِ هستی را بر سرش می‌­ریزد آگاه می‌­شود از هستی اما آگاهی از هستی بدون آگاهی از قطب منفی (نه در معنای ارزشی) آن، نیستی، شدنی نیست. این ضرورتی است که سارتر در خودِ مسجم­ش یعنی روکانتن قرار داده است. نیستی است که روکانتن را دچار بیهودگی می‌کند. آنچه «تهوع» را در روکانتن ایجاد کرده بود، نه صِرف مواجهه با هستیِ چرب که پی­ بردن به گزافه و بیهودگی آن بود. این بیهودگی فرزند آگاهی است، آگاهی به امکان نیستی در تقابل و تعامل با آگاهی از هستی.

در صفحه ۲۲۶ می‌نویسد:

«مسلماً هیچ دلیل نداشت که آن کِرم روان وجود داشته باشد، اما محال بود که وجود نداشته باشد.»

دیالکتیک موجود در این جمله را نگاه کنید. ابتدا هستیِ کرم را نفی می­‌کند، سپس نیستی‌اش را. این همان آمیختگی توأمان هستی‌ـ‌نیستی است.

نیز در صفحه ۲۱۷ می‌خوانیم:

«هر موجود، آشفته، کمابیش هراسان نسبت به دیگری خود را زیادی حس می‌­کرد. زیادی: این تنها رابطه‌­ای بود که می­‌توانستم میان آن درخت‌­ها، آن نرده‌­ها، آن سنگ­ریزه‌­ها برقرار کنم … و من ـ سست و وارفته، جلف، در حال گوارش، که افکار تیره‌ام را بالا و پایین می‌کنم ـ من هم زیادی بودم. خوشبختانه این را احساس نمی­‌کردم. بیشتر درکش می‌­کردم. ولی ناخشنود بودم، چون که می‌ترسیدم احساسش کنم: به طرز مبهمی به این فکر می‌کردم که خودم را از سر راه بردارم تا دست‌کم یکی از هستی‌­های زاید را نابود کنم. اما مرگم هم زیادی بود. جنازه‌­ام، خونم روی این سنگ­ریزه‌ها، بین این گیاهان، تهِ این باغ باطراوت زیادی بود. و گوشت فرسوده تنم در خاکی که پذیرایش می‌­شد زیادی بود. و استخوان­‌هایم نیز، که سرانجام عاری از گوشت و مثل دندان تروتمیز می‌شد، زیادی بود. من تا ابد زیادی بودم.»

اینجا نیز هم‌­آمیزی هستی‌ـ‌نیستی به‌خوبی خودنمایی می­‌کند. روکانتن درباره هستی‌­های زاید حرف می‌­زند. هستی­‌هایی که به‌واسطه آگاهیِ روکانتن از دوگانه هستی‌ـ‌نیستی دچار بیهودگی می‌­شوند یا به زبان روکانتن زیادی‌­اند. اما این تمام ماجرا نیست. یک نکته اساسی در این تکه وجود دارد که راه را برای فهم جهان فراپدیداری­ای که قول داده بودم آن را بسط خواهم داد، باز می­‌کند. به این قسمت توجه کنید: «من هم زیادی بودم. خوشبختانه این را احساس نمی‌کردم. بیشتر درکش می‌­کردم.»

چگونه می‌­توان چیزی را درک کرد اما حس نه؟ مگر نه اینکه احساس مقدمه ادراک است، پس چگونه چنین چیزی ممکن است؟ آیا سارتر دچار اشتباه شده است؟

پاسخ به این سؤال مساوی است با فهم جهان فراپدیداری. کانت فیلسوف بزرگ آلمانی جهان را به بود و نمود تقسیم می­‌کند. او معتقد است دسترسی به شی فی‌نفسه یا همان بود یا نومن، شدنی نیست. چراکه بود خارج از دسترسی حسی انسان است. ما تنها می‌توانیم نمودها یا پدیدارها یا فنومن را بشناسیم چراکه خود را بر احساس ما عرضه می‌کنند. اما برای اینکه چنین احساسی معرفت نام بگیرد و تبدیل به ادراک شود، نیازمند مقولات فاهمه­‌ایم. مقولاتی از جنس زمان، مکان، علیت و… . جهان قابل شناسایی برای کانت جهان پدیدارهاست. جهانی که به احساس تن می­‌دهد و سپس ذهن انسان با کاربست مقولات فاهمه آن­ها را به ادراک تبدیل می­‌کند. اما جهانی که روکانتن حس می‌­کند جهانی فراپدیداری است. روکانتن آنتی‌­تز فلسفه کانت است. سارتر در «هستی و نیستی» می‌­نویسد:

«از دیدگاه ایدئالیسم، هستی با شناخت سنجیده می‌­شود، نتیجه آن که هستی‌­ای جز هستی شناخته شده وجود ندارد. حتی اگر مسئله خود اندیشه مطرح باشد: اندیشه تنها از خلال نتایج خود پدیدار می‌­شود به‌عبارت‌دیگر آن را هرگز جز به‌مثابه معنی اندیشه‌­های صورت‌گرفته در نمی‌­یابیم و فیلسوف جویای اندیشه باید به پرسش از علوم تثبیت ­شده بپردازد تا اندیشه را به‌عنوان شرط امکان این علوم، از دل آنها به دست آوریم. ما بر عکس هستی‌­ای را درک کرده­‌ایم که زیر بار شناخت نمی‌­رود و آ­ن را پایه‌­ریزی می‌­کند و اندیشه­‌ای را درک کرده‌­ایم که به‌هیچ‌روی خود را به‌مثابه بازنمود یا به‌مثابه اندیشه‌های بیان شده نشان نمی‌­دهد بلکه مستقیماً چنان که هست دریافت می­‌شود و این شیوه دریافت پدیده‌ای از شناخت نیست بلکه ساختار هستی است.»

به این واژه­‌ها توجه کنید، «ما بر عکس هستی‌ای را درک کرده‌ایم که زیر بار شناخت نمی‌رود… بلکه مستقیماً چنان که هست دریافت می‌شود.» شناخت در این هستی وجود ندارد. نتیجه آنکه احساسی وجود نداشته است تا تبدیل به شناخت گردد. در بررسی قهرمان یا ضدقهرمان بودن روکانتن نوشتم، در جهان فراپدیداری، کنش انسانی وجود ندارد تا معیّن قهرمان یا ضدقهرمان باشد. این هستی است که رو به روکانتن می‌­کند. این سنگ است که او را چنان گردابی عظیم به خود دعوت می‌­کند. روکانتن لوحی است برای آنکه هستی عریانی‌­اش را روی آن نَقر کند. پیش­تر گفتم، کتاب «هستی و نیستی» تحت‌تأثیر هگل و هوسرل بوده است. حالا تأثیر هوسرل بر این کتاب و اثرش را در «تهوع» بررسی خواهیم کرد.

مسئله هستی فراپدیداری را هوسرل بنیان گذاشت. هم او بود که فلسفه­‌اش روبه‌روی فلسفه کانت و ادامه فلسفه دکارت قرار گرفت. هوسرل می­ خواست شی فی‌نفسه را در مشت داشته باشد. مواجهه محض با نومن. هوسرل معتقد بود با تحویل استعلایی پدیدارشناسانه که نام دیگرش اپوخه کردن(لحظه‌ای نظری که تمامی باورها و قضاوت‌­ها درباره وجود یا هستی جهان خارجی، یعنی پدیدار­ها و در نتیجه تمام کنش‌ها در جهان به حالت تعلیق در می‌آید) است می­‌توان به چنین هستی‌­ای دریافت اگرچه هوسرل هیچ‌­گاه راهنمای عملی و رفتاری دقیقی برای اپوخه کردن به ما عرضه نکرد و این یکی از ابهامات فلسفه اوست اما آنچه بر روکانتن می­‌رود همین نوع ادراک است. مواجهه بی‌قیدوشرط. گذشتن از نمود و رسیدن به بود. بود را در مشت گرفتن همان سنگ را در دست داشتن است. حالا بازمی‌گردیم به آنچه کانت می‌­گفت. او با تمایز گذاشتن بین بود و نمود و ابطال امکان دسترسی به بود ما را به احساس‌کردن نمود دعوت می‌­کند و سپس این ذهن کنش‌گر انسان است که احساسات را با توجه به مقولات فاهمه به ادراک تبدیل می­‌کند. آنچه بر روکانتن می­‌گذرد همان جهان فراپدیداری است. در حقیقت امکانی برای احساس‌کردن چنین جهانی وجود ندارد و از این روست که روکانتن می­‌گوید، می­‌توانم درکش کنم اما احساس نه.

همان گونه که از مطالعه این رمان برداشت می­‌شود جهانی که روکانتن ادراک می­‌کند جهان ساده نمود­ها نیست. یک سنگ در دنیای نمودها تنها یک سنگ است و لاغیر. احتمالاً از سیلیس و ترکیبات دیگر ساخته شده است. چنین چیزی و چنان معرفتی ابداً تهوع‌­آور نیست، اما وقتی پا را فراتر از نمود می­‌گذاریم آنجا ادراک محض اتفاق می­‌افتد. آنجا می‌توان ادراک کرد و ناتوان بود از احساس‌کردن. جهان روکانتن احساس‌بردار نیست که اگر بود او در مواجهه با یک سنگ یا ریشه‌های یک درخت، دچار تهوع نمی­‌شد. او هستی را در عریان‌ترین حالت ممکن درک می­‌کند. شاید دلش می‌­خواست چنین چیزی حس‌کردنی هم باشد. اما نیست. حداقل تا جایی که در فلسفه پدیدارشناسی قرار داریم.

حالا بر می‌­گردیم به بیهودگی ناشی از فهم نیستی. در صفحه ۲۲۱ می‌­خوانیم:

«هر چیز بی‌دلیل است؛ این پارک، این شهر، خود من. وقتی متوجه این نکته شوید، حالتان به هم می‌­خورد و همه چیز شناور می‌­شود… تهوع همین است، همان چیزی است که اراذل (آنان که خود را در نقش­‌های اجتماعی­‌شان غرق کرده­‌اند و در کنار وظایفی که دارند، به‌تبع حق و حقوقی را طلب می‌کنند)، تلاش می­‌کنند تا تصورشان از حق، نادیده‌­اش بگیرند. اما چه دروغ بی‌ارزشی! هیچ­کس حقی ندارد. آنها همه بی­‌دلیل‌­اند، مثل بقیه آدم­‌ها. نمی‌توانند خودشان را زیادی حس نکنند.»

بد نیست نگاهی به غریزه مرگ فروید بیندازیم تا درک بهتری از زیادی بودن داشته باشیم. غریزه‌ای که به زبان ساده می­‌خواهد هر چیزی را به شکل نخستین خودش یعنی نیستی برگرداند. غریزه مرگ در پی ثبات و تعادل و آرام بودن است، از برانگیختگی بی‌زار است. اما چیز دیگری به اسم غریزه زندگی و در تقابل با غریزه مرگ وجود دارد که اجازه نمی­‌دهد موجودات به این راحتی بمیرند، دست به خودکشی بزنند یا نیست شوند. در نگاه روکانتن نیز، هستی یعنی برانگیختگی، و برانگیختگی یعنی زیادی بودن.

او در صفحه ۲۲۴ می‌نویسد:

«این‌همه هستی برای چیست؟ … این وفور، احساس گشاده‌­دستی را ایجاد نمی­‌کرد، بلکه برعکس غم­‌انگیز و رنجور و درگیر خویش بود. این درخت‌­ها، این تنه‌­های گنده بی‌­عرضه… خنده‌­ام گرفت، چون یک­‌دفعه یاد بهاران دلکشی افتادم که وصفش در کتاب‌­ها آمده، آکنده از ترق و تروق و طغیان و شکفتن‌­های غول‌­آسا. فقط احمق­‌ها با شما از نیروی اراده و پیکار برای زندگی حرف می‌­زنند. هیچ‌وقت شده که آنها به درخت یا به جانوری نگاه کرده باشند؟ آنها می‌­خواهند که من آن چنار با پوسته گر یا آن بلوط نیمه‌گندیده را نیروهای جوان سرسختی بدانم که سر به آسمان کشیده­‌اند. و آن ریشه؟ حتماً باید آن را پنجه حریفی در نظر بگیرم که خاک را می­‌درد و غذایش را از دل آن بیرون می‌­کشد؟ دیدن چیزها به این شکل ناممکن است. بله، سستی، ضعف. درخت‌ها شناورند. سر به آسمان می‌­کشند؟ بهتر است بگویم فرو می‌­ریزند. هر آن منتظرم ببینم که تنه‌­های درختان مثل آلت­‌های خسته جمع شوند و به‌صورت توده­ای سیاه و شل‌وول و چروکیده به زمین بیفتند. آنها نمی‌خواستند وجود داشته باشند، ولی نمی‌توانستند جلویش را هم بگیرند، فقط همین. پس آرام و بی­‌شور و نشاط به وظیفه حقیرشان عمل می‌­کردند. شیره گیاهی ناخواسته به‌آرامی بالا می‌­رفت و ریشه­‌ها آرام در خاک فرو می‌­رفتند. ولی انگار هر آن ممکن بود همه چیز را رها کنند و نابود شوند. آنها پیر و خسته، برخلاف میل خود، فقط زندگی را ادامه می‌دادند، چون ضعیف­‌تر از آن بودند که بمیرند، چون مرگ فقط از بیرون می­‌توانست به سراغشان بیاید.»

روکانتن در صفحه ۱۱۹ همین مفاهیم را به شکلی دیگر درمورد انسان­‌های سالخورده به‌ظاهر باتجربه به کار می‌­برد، انسان­‌هایی که غریزه زندگی‌­شان، با حدت و شدت در پی پیشی گرفتن و غلبه کردن بر غریزه مرگ است:

«… [این آدم‌های به‌ظاهر مهم]، آدم‌­هایی که در کسب تجربه حرفه‌­ای‌­اند! آن­ها خواب‌آلود و بی‌­حس و حال رنج زندگی را بر خود هموار کرده‌­اند. آن­ها باعجله و هول‌هولکی ازدواج کرده‌­اند و اتفاقی بچه‌­دار شده­‌اند. در کافه­‌ها، در مجالس عروسی و عزا با آدم­‌های دیگر روبه‌رو شده­‌اند. گاه­‌گاه در یک گرداب گرفتار شده­‌اند و بی‌آنکه بفهمند چه بر سرشان آمده، دست‌وپا زده‌­اند. هرچه دور و برشان پیش‌آمده، دور از چشم آنها آغاز شده و پایان‌یافته است. اشکال دراز و تیره، رویدادهایی که از دوردست آمده‌اند، به‌سرعت از بیخ گوششان گذشته و تا آمده‌اند ببینند چه شده، دیگر همه چیز خاتمه یافته. بعد سر چهل‌سالگی، اسم یکدندگی‌ها و چند ضرب‌المثل را می‌گذارند تجربه. تازه می‌شوند مثل دستگاه‌های توزیع خودکار. دو سکه در شکاف سمت چپشان بیندازید، قصه‌هایی تحویل می‌دهند که دورشان کاغذ نقره‌ای‌ست. دو سکه در شکاف سمت راستشان بیندازید، پند و اندرزهایی نصیبتان می‌شود به شیرینی حلوا…»

ـ القای احساس ماجرا داشتن

در اینجا می‌­خواهم مخاطبین این نوشته را متوجه نکته‌­ای پراهمیت کنم. آنتوان روکانتن از صفحات نخست این کتاب، احساس انزجار را تجربه می‌­کرده و حالت تهوع را به‌مثابه تجربه‌­ای ناب و انسانی با روح خود یدک می­‌کشیده. اما چه رویدادهایی باعث شده­‌اند که او تازه در صفحه ۲۱۴ بفهمد این تهوع چیست و چرا به سراغش می‌­آید؟ آیا تمام این تهوع را می‌­توان بهای آگاهی ناگهانی روکانتن از موجودیّت هستی دانست؟ مگر نه اینکه آگاهی راه­گشاست پس چیست این تهوع همیشه همراه که روکانتن را رها نمی‌­کند؟

برای پاسخ به این پرسش، ادر ابتدا می­‌خواهم نکته­‌ای را بیان کنم که به تجربه مطالعه کتاب‌هایی چون «تهوع» به آن دست­ یافته‌­ام. کتاب‌­های چون «تهوع» یعنی چه کتاب‌هایی؟ در برخی کتاب‌­ها، روایتِ داستان، به حاشیه می­‌رود تا در بسترِ لق و شکننده آن، نویسنده آموزه‌­هایش را برای ما بازگو کند. در این­گونه رمان‌­ها روایتی در پس هر رویدادی وجود دارد و حتی سرانجامی دارد، اما این روایت هیچ­‌گاه نمی­‌تواند خوانندگانش را جذب خود کند. آنچه این رمان­‌ها را خواندنی می­‌کند، نه روایت موجود در آنها که توصیفی منحصربه‌فرد از وقایع، رویدادها و فرآیندهای ذهنی و روانی آدمیان توسط نویسنده زبردست است. از همین‌جا مشخص است که هر نویسنده­‌ای به سراغ نوشتن چنین کتاب­‌هایی نمی­‌رود، چراکه چنین عملی تنها از شخصی بر می‌­آید که احاطه کاملی بر ذهن و ضمیر آدمی، روان انسان و نیازهای او داشته باشد و مهم‌­تر از همه بتواند به‌خوبی هر چیزی را حس کند: ببیند، لمس کند، بشنود و بو بکشد. فی‌­المثل «شیاطین» داستایفسکی چنین کتابی است. نمونه بهتر آن «در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته» اثر مارسل پروست است.

شاید از خود بپرسیم انسجام اثر چگونه حفظ می­‌شود؟ این­گونه کتاب‌ها باوجود تمام تفاوت‌هایشان در ایدئولوژی موجود در آن­ها، نحوه روایت داستان یا در مفاهیم محوری حاکم بر آن­ها، شباهت و فصل مشترکی دارند که آن­ها را به نوشته­‌هایی منسجم تبدیل می‌­کند، درحالی­‌که به‌ظاهر، متشکل از قطعاتی نامربوط و پاره­‌پاره‌­اند. این شباهت، عبارت است از یک مفهوم بنیادین یا یک اصل بدیهی در زندگی عامه مردم که نویسنده تمام روایتش را و تمام آموزه­‌هایش را بر پایه آن بنا کرده است؛ با این­که این ویژگی برای انسان و زندگی‌اش عادی و بدیهی است، برای نویسنده چنین نیست و او سعی می‌کند زوایای پنهان و مختلف آن را آشکار و موشکافی کند.

برای مثال در رمان «در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته» این مفهوم بنیادی را می‌توان در آفرینش قلم خلاصه کرد. راوی این داستان، به کودکی خویش بازمی‌گردد و هر چیزی را که دیده، شنیده، لمس کرده یا بوییده، توصیف می‌­کند. زمانی که توصیفات او را می­‌خوانیم، متوجه می­‌شویم که در ابتدا، با دیدن گلی، یا قدم‌زدن در بیشه‌­زاری، دچار لذت و شعف می‌شود اما نمی‌­تواند آن را توصیف کند. هرچه پیش­تر می­‌رویم، متوجه می­‌شویم که قدرت راوی در توصیف آنچه دیده یا لمس کرده، بیش­تر می‌­شود و گویی لذت و شوری که در او به دنبال دیدن زیبایی­‌ها می­‌دود، عمیق­‌تر و باثبات‌­تر است.

این روند ادامه می­‌یابد تا جایی که راوی می­‌تواند قلم‌به‌دست بگیرد، دیده‌­ها، ادراکات و لذت­‌هایش را بنویسد و تا ابد حفظ کند و این­گونه، خود را دچار شادی و سرمستی و یگانگی با جهان هستی می‌­یابد. این همان چیزی است که مردم عادی به‌راحتی از کنارش عبور می­‌کنند. برایشان بدیهی است که دشتی در سمت چپشان و گلزاری در روبه‌روی‌شان باشد و نیز برایشان بدیهی است که نوشته‌­هایی با مضمون ادبی را بخوانند و از توصیفات دلکش نویسندگان آنها حظ برند.

در رمان «تهوع» نیز چنین مفهوم بنیادینی، انسجام نوشته را حفظ می­‌کند. این مفهوم احساس ماجرا داشتن است. احساس ماجرا، به زبان ساده یعنی احساس زنده و پویا بودن. در واقع آدمی زمانی می‌­تواند احساس ماجرا داشتن، بکند که در فعالیت­‌هایش، رویدادهای مختلف زندگی‌اش و اعمالی که از او سر می­‌زند، هدف، معنا و ارزشی (هرچه می‌خواهد باشد) پیدا کند. احساس ماجرا داشتن، زمانی محقق می‌شود که انسان، گذشته، حال و آینده‌اش را واجد معنا بیابد و نیز بداند که وقتی فعالیتی را شروع می‌کند، نتیجه‌ای درخور حال او دارد. آنتوان روکانتن، یک‌سوم ابتدایی کتاب، ناگهان دچار پرسشی مهیب می‌شود:«آیا من ماجرایی داشته‌ام؟»، «آیا می‌توانم از احساس ماجرا داشتن، خرسند باشم؟» و سپس متوجه پاسخ سؤال خود می‌شود: «ماجراها تنها در کتاب‌ها رخ می‌دهند. من ماجرایی نداشته‌ام… اگر هم رویدادی بوده، یک واقعه، حادثه، اتفاق یا چنین چیزی بوده اما ماجرا نبوده… هر چیزی که شروع می‌شود در ثانیه‌ای بعد می‌میرد و بعد یکباره می‌شکند و زمان یکبار دیگر رخوت معمولش را باز می‌یابد.» انگار انسان‌هایی هم که احساس ماجرا می‌کنند، آن‌قدر خود را در رویدادهای مختلف غرق می‌کنند، که متوجه مرگ لحظه‌ها و رویدادها نمی‌شوند. آنها همواره در یک رویداد جدید غرق‌اند. روکانتن در این بین به مفهوم دیگری نیز می‌پردازد و آن خواستِ کامل (کامل را خواستن) است. او متوجه شده است که مسیرهایی که شروع می‌کند، هیچ لزومی ندارد که به نتیجه درخور او ختم شود و درواقع تنها اتفاقی که می‌افتد، تلمبار شدن لحظه‌ها به روی‌ هم هست. رویدادها از پس هم می‌آیند و هر لحظه‌به‌لحظه بعدی خودش متصل می‌شود و هیچ کاری به کار ما ندارد. روکانتن در صفحه ۲۶۵ می‌نویسد:

«… این طبیعت را می‌بینم… می‌دانم که فرمان‌بردار کاهلی است. می‌دانم که قانون ندارد: یعنی آنچه را که آدم‌ها مایه ثباتش می‌دانند… فقط عادت‌هایی دارد که ممکن است فردا تغییرشان بدهد.»

حالا بار دیگر به سؤالمان بازمی‌گردیم. علت‌العلل چنان تهوعی چیست؟ آیا می‌توان این تهوع را به ادراک هستی فروکاست و چیز دیگری نگفت؟ دیدیم که چنین نیست. اگرچه شروع تهوع در روکانتن با آگاهی‌اش از هستی شروع می‌شود اما رفته احساس ماجرا نداشتن می‌شود علت محوری تهوع همیشه همراه او.

ـ انسان: هستیِ رو به شکست

در رمان «تهوع» سه مقوله وجود دارند که به نظر می‌رسد در اوایل داستان، احساس ماجرا را در روکانتن متولد می‌کنند و اجازه نمی‌دهند او تهوع را به کمال احساس کند و دلیل آن را متوجه شود. اما به‌مرور و با مرگ آن سه مقوله، هستی خود را به‌تمامی در می‌­یابد و در تهوع غوطه‌ور می‌شود.

یکی از آن سه مقوله، تجربیاتی است که روکانتن پیش از این در سفرهای بسیارش به دست آورده. او تا زمانی فکر می‌کرده که ماجراهایی داشته است اما وقتی به بی‌معنایی و پوچی آنها پی می‌برد، احساس ماجرا و ارزشمندی که از آن توقع داشت، زایل می‌شود. او در صفحه ۷۱ می‌نویسد:

«… خب این تنها چیزی است که نداشتی (یادت باشد که خودت را با کلمات گول می‌زدی. به زرق‌وبرق سفر، زد و خوردها و ظواهر خیره‌کننده می‌گفتی ماجرا) و هیچ‌وقت هم نخواهی داشت…»

مقوله دیگر، نویسندگی اوست. روکانتن در رمان حاضر، در حال نوشتن یک کتاب تاریخی درباره مارکی دورولبون است. گویی با او زندگی می‌کند و همراه او همه چیز را درگذشته حس می‌کند. اما مدتی که از نوشتنش می‌گذرد در صفحه ۱۶۷ به مرگ مارکی دورولبون در بستر تاریخ می‌رسد:

«ناگهان احساس تهوع شدیدی کردم. قلم از لای انگشت‌هایم افتاد و جوهرش پخش شد… کمی قبل، مارکی دورولبون برای دومین بار مرده بود… من و مارکی دورولبون به‌هم‌وابسته بودیم: او برای بودنش محتاج من بود و من برای حس نکردن بودنم محتاج او بودم. من ماده خام را فراهم می‌کردم، ماده‌ای که باید می‌فروختمش و نمی‌دانستم با آن چه کنم: هستی‌ام را می‌گویم، هستی‌ام را. اما سهم او عرضه بود. جلویم می‌ایستاد و زندگی‌ام را تصرف کرده بود تا زندگی خودش را به من عرضه کند. دیگر متوجه نبودم که وجود دارم، دیگر نه در خودم، بلکه در او وجود داشتم؛ به‌خاطر او بود که غذا می‌خوردم، به‌خاطر او بود که نفس می‌کشیدم. هر حرکتم مفهومی در بیرون داشت، در آنجا، درست در روبه‌رویم، در او؛ دیگر نه دستم را می‌دیدم که حروف را روی کاغذ می‌نوشت، نه حتی جمله‌ای را که نوشته بودم ـ بلکه، در پشت آن، در ورای کاغذ، مارکی را می‌دیدم که این حرکت را می‌خواست و این حرکت هستی را طولانی می‌کرد و دوام می‌بخشید. من فقط وسیله‌ای بودم تا او را به زندگی وادارم. او دلیل هستی من بود، مرا از خود رها کرده بود…»

و آخرین مقوله‌ای که او را با هستی بی‌واسطه و بی‌رحم خویش مواجه کرد، معشوقه دیرینه‌اش بود که سال‌ها او را ندیده بود. نامه‌ای از جانب او به دست روکانتن می‌رسد و از او درخواست ملاقات می‌کند. روکانتن به شهری که معشوقه دیرینه‌اش در آن اقامت دارد سفر می‌کند، او را ملاقات می‌کند و به این دل می‌بندد که می‌تواند یک‌بار دیگر او را کنار خودش نگاه دارد. اما این اتفاق نمی‌افتد و معشوقه او، یکبار دیگر از نزد او می‌رود، و شاید برای همیشه. او در صفحه ۲۵۷ می‌نویسد:

«شاید ده سال دیگر ببینمش. شاید هم این آخرین باری باشد که می‌بینمش. فقط رفتن او نیست که سخت متأثرم می‌کند، از برگشتن به تنهایی‌ام خیلی وحشت دارم.»

با طرح کردن این سه مقوله و از بین بردنشان در خلال داستان توسط ژان پل سارتر، می‌توان حدس زد که او می‌خواسته نکته‌ای عمیق را که در فلسفه خویش بیان می‌کند، برای ما بازگوید. سارتر می‌نویسد که انسان هستیِ رو به شکست است. چراکه هرگونه از خود بیرون‌روی محکوم به شکست است. او می‌نویسد که انسان سه نوع از خود بیرون‌روی دارد: یکی به‌سوی نیستی، دیگری به‌سوی هستی و در نهایت به‌سوی دیگری.

روکانتن در ابتدای یادداشت‌هایش سفرهای گذشته و خاطراتش را قسمی از احساس ماجرا داشتن تفسیر می‌کند. در لابه‌لای تهوع می‌بینیم تنها دل‌مشغولی روکانتن که او را به زندگی عملی پیوند می­‌زند، یادداشت‌برداری و پژوهش درباره مارکی دورولبون است. دومؤلفه‌ای که نام بردیم با توسل به خود بیرون‌روی‌هایی که سارتر مطرح می‌کند در حوزه بیرون‌روی به‌سوی نیستی قرار می‌گیرد. در مواجهه با نیستی، فرد خودش را نیست می‌کند، یعنی وجود امکانی خویش و مسئولیت خود را در برابر هستی فراموش می‌کند و به زندگی عاریتی روی می‌آورد. او می‌خواهد مسئولیت حضورش در هستی را بر دوش دیگران بیندازد، گاه در قالب امید بستن به افراد دیگر، گاه در قالب پیروی از آرمان‌های از پیش تعریف شده و گاه نیز در قالب پناه بردن به خاطرات و کتاب‌ها. این‌گونه از خود بیرون‌شوی، محکوم به شکست است چراکه در آن، فرد برای نبودن به شکلی که باید باشد، مدام به اضطراب و دلهره دچار می‌شود. روکانتن با توسل به نوشتن درباره کسی که نیست و هم چنین مرور خاطرات سفرهایش مسئولیت خود را قبال خویش فراموش می‌کند.

مقوله دیگر بیرون‌روی به‌سوی هستی است. بهترین تجلی آن همان سنگ است که روکانتن را به تهوع دچار می‌کند. در مواجهه با هستی، یعنی آن‌گونه که باید باشد، فرد نمی‌تواند تمامی امکانات وجودی خویش را بالفعل کند و به یک موجود فی‌نفسه یا ضروری مانند خدا بدل شود. اینجا می‌توان کمی درباره آزادی در نگاه سارتر غور کرد. سارتر آزادی را در کنشی فعالانه در مواجهه با محدودیت‌ها تعریف می‌کند. همان گونه که ماهی بدون آب، چیزی که احاطه‌اش کرده است تعریفی از حیات ندارد، انسان نیز بدون چارچوبی که محدودش کند توانی برای آزاد بودن ندارد چراکه آزادی در بافت محدودیت‌ها شکل می‌گیرد. پرورش امکان‌های بالفعل و بالقوه کردن آنان نیازمند چنین آزادی‌ای است. روکانتن به‌نوعی از این آزادی محروم است. او نمی‌تواند از دل محدودیت‌هایش به آزادی خلاق دست پیدا کند. آدمی همواره در حال بالفعل کردن امکان‌های مختلف وجودی خویش است و اگر با مفاهیم موجود در رمان «تهوع» به این مقوله بنگریم، باید بگوییم که حتی هیچ عهدی با انسان در جایی بسته نشده که او به امکانات مورد نظرش دست یابد.

آخرین نوع از خود بیرون‌روی حرکت به سمت دیگری است. حرکتی نابه‌هنجار که بیش‌تر از آنکه شکل‌دهنده رابطه انسانی باشد میل به شی‌انگاری دیگری دارد و می‌خواهد بر او تملک جوید. چیزی که در رابطه روکانتن با معشوقه قدیمی‌اش به‌خوبی نمایان است. در بیرون‌روی به‌سوی دیگری، رابطه از طریق نگاه و از دریچه چشم رخ می‌دهد و اولین کاری که طرفین می‌کنند، تلاش برای شناخت یکدیگر به طور کامل و تبدیل کردن دیگری به شی فی‌نفسه و ضروری، سپس در پی آن تلاش برای به مالکیت در آوردن دیگری است. در واقع رابطه از نظر سارتر تخاصم نگاه‌هاست و تلاش برای تبدیل کردن دیگری به موجودی قابل شناخت همچون یک‌تکه سنگ و نیز مورد تملک قراردادن او. این نیز محکوم به شکست است که در رمان «تهوع» به‌خوبی نشان داده شد که روکانتن هیچ‌گاه نتوانست معشوقه‌اش را آن‌گونه که خودش دلش می‌خواست داشته باشد.

ـ آزادی، حرکت و تصمیم­‌گیری

در نهایت، آنتوان روکانتن تصمیم می‌گیرد که از شهر ساکن در آن سفر کند و به پاریس عزیمت کند. در صفحه ۲۶۰ می‌نویسد:

«از این تغییر چه حاصلم می‌شود؟ بازهم یک شهر: این یکی، یک رود از وسطش رد شده، آن‌یکی کنار دریاست؛ از این که بگذریم، شبیه هم‌اند. یک‌تکه زمین بایر را برمی‌دارند و چند تا تخته‌سنگ بزرگ خالی را تویش می‌غلتانند. در این سنگ‌ها بوها اسیر می‌شوند، بوهای سنگین‌تر از هوا. گاهی آنها را از پنجره بیرون می‌اندازند تا باد آنها را از هم بدرد. وقتی هوا روشن است، صداها ازیک‌طرف شهر می‌آیند و بعد از گذشتن از همه دیوارها، از آن طرف شهر بیرون می‌روند. مواقع دیگر، بین این سنگ‌ها که آفتاب می‌پزدشان و یخ‌بندان می‌ترکاندشان، چرخ می‌زنند… من آزادم. دیگر هیچ دلیلی برای زندگی‌کردن برایم نمانده. همه دلایلی را که آزمودم بیهوده بودند و نمی‌توانم دلیل دیگری بتراشم. من هنوز جوانم. هنوز آن‌قدر توان دارم که از نو شروع کنم. ولی چه چیز را باید از نو شروع کنم؟ الآن است که می‌فهمم، در اوج هراس‌ها و تهوع‌هایم، چقدر روی آنی (معشوقه دیرینه‌ام) حساب کرده بودم که نجاتم بدهد. گذشته‌ام مرده. مارکی دورولبون مرده. آنی فقط برگشت تا همه امیدم را از من بگیرد… تنها و آزادم. ولی این آزادی تا حدی مثل مرگ است… کسالتی عمیق دارم، عمیق، قلبی عمیق، آکنده از هستی، همان ماده‌ای که من ازش ساخته شده‌ام.»

بعد در آخرین گفته‌هایش در صفحه ۲۸۲ این‌گونه می‌نویسد:

«حالا وقتی می‌گویم من، تهی به نظر می‌رسم. آن‌قدر فراموش شده‌ام که دیگر درست نمی‌توانم خودم را احساس کنم. تنها چیز واقعی که در من مانده هستی است که احساس می‌کند خودش وجود دارد… و این آنتوان روکانتن چیست؟ یک چیز انتزاعی است. خاطره‌ای اندک و رنگ‌باخته از خودم در ذهنم کورسو می‌زند. آنتوان روکانتن… و به یکباره رنگ می‌بازد. رنگ می‌بازد تا اینکه سرانجام خاموش می‌شود.»

اکنون بهتر می‌توان فهمید آن بند که نوشته‌ام را با آن آغازیدم، چه بود:

«من در آشفتگیِ آشکار زندگی‌ام روشن بینم: ته همه این تلاش‌هایی که ظاهراً پیوندی میانشان نیست، من به یک خواسته می‌رسم، اینکه هستی را از خودم بیرون برانم. چربی لحظه‌ها را بگیرم، بچلانمشان، خشکشان کنم، خودم را خالص کنم. سخت شوم تا سرانجام صدای واضح و دقیق یک نت ساکسیفون را ایجاد کنم.»

گویی روکانتن در پی این است تا اگر ذره‌ای هم شده، از چربی هستی بکاهد و مواجهه بی‌رحم وجود را با خویش کم کند. روکانتن دیگر چیزی ندارد تا در اسارت و بندگی‌اش باشد. تمام محدودیت او محدودیت‌های عمیق هستی‌شناختی و متعین است اما معشوقه‌ای که بدان امید بندد تا محدود باشد و مسئولیتش را کتمان کند وجود ندارد. سارتر به‌خوبی زوال این محدودیت‌های حقیر را در شخصیت روکانتن به نمایش می‌گذارد و تیر آخر را با طردشدن توسط آنی، معشوقه‌اش، به او می‌زند. اکنون با روکانتن آزاد سروکار داریم. گفتیم آزادی شرط کنش اصیل است. حالا سؤال این است روکانتن می‌خواهد با ادامه هستندگی‌­اش چه بکند؟ او چه چیز را انتخاب می‌کند؟

«من در آشفتگیِ آشکار زندگی‌ام روشن بینم: ته همه این تلاش‌هایی که ظاهراً پیوندی میانشان نیست، من به یک خواسته می‌رسم، اینکه هستی را از خودم بیرون برانم. چربی لحظه‌ها را بگیرم، بچلانمشان، خشکشان کنم، خودم را خالص کنم. سخت شوم تا سرانجام صدای واضح و دقیق یک نت ساکسیفون را ایجاد کنم.»

کاری که او می‌خواهد انجام بدهد چیست؟ ایجاد صدای واضح یک ساکسیفون؟ این چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ او می‌خواهد هستی را از خود بیرون بکند؟ چگونه؟ به‌راستی منظور روکانتن از این حرف‌ها چیست؟ در صفحه ۲۶۲ می‌خوانیم:

«هنوز آن‌قدر توان دارم که از نو شروع کنم. ولی چه چیز را باید از نو شروع کنم؟»

بعدتر در صفحه ۲۶۳ می‌خوانیم:

«حالا من هم کار آنی را می‌کنم. همین‌جوری زندگی می‌کنم. می‌خورم می‌خوابم، می‌خوابم می‌خورم. آرام، آهسته زندگی می‌کنم مثل درخت‌ها مثل چاله آب مثل نیمکت قرمز تراموا.»

اما آیا این واقعاً کاری است که روکانتن انجام خواهد داد؟ یعنی پس از این‌همه تهوع که بر او رفته است او همچنان به دنبال زیستنی چنین مهوع است؟ سارتر می‌خواهد حرف مهمی به خواننده بزند. اینکه انسان میلی بی‌کران به گریختن دارد. حتی اگر روزها عریانی هستی را چشیده باشد بازهم این ابتذال پایان‌ناپذیر او را وسوسه می‌کند تا زندگی نکند. تا اصالتش را بفروشد و مسئولیتی به دوش خود نداشته باشد.

سارتر جلوتر، از امکانی حرف می‌زند که ممکن است ناگهانی به جان تمام مردم بیفتد. امکان خرق عادت، امکان اینکه روکانتن‌های زیادی در یک آن هستی چرب اطرافشان را درک کنند. سارتر در صفحه ۲۶۶ از زبان روکانتن می‌نویسد:

«ولی یک روز صبح که مردم کرکره‌هایشان را بالا می‌زنند، یک حس هولناک غافلگیرشان می‌کند که روی چیزها سنگینی می‌کند و انگار منتظر است. فقط همین. ولی اگر این وضعیت کمی ادامه پیدا کند صدها نفر خودکشی می‌کنند. خب، بله. وضع باید کمی تغییر کند. این بهترین راه است برای اینکه ببینیم چه می‌شود. آن‌وقت کسانی را می‌بینیم که یک‌دفعه در تنهایی فرورفته‌اند. آدم‌های تنهایِ تنها، کاملاً تنها با شکل هیولاوار مهیبشان در خیابان‌ها می‌دوند، با سنگینی از جلویم می‌گذرند، با چشم‌های خیره از دردهایشان می‌گریزند و آنها را با خود می‌کشند، بادهان باز و زبان حشره­وارشان که پرپر می‌زند.»

می‌بینیم که سارتر این امکان را در کنار عواقبش مطرح می‌کند. خودکشی و تنهایی. مفهومی در نظریه روانکاوی وجود دارد تحت عنوان ظرفیت روانی. اینکه هر فرد تا کجا می‌تواند پیش برود؟ پیشروی در کجا؟ پاسخ این است پیشروی در هر زمینه‌ای و هرجایی. برای آنکه قاتلی زنجیره‌ای بود باید ظرفیتی خاص داشت همان‌طور که برای فیلسوفی دقیق نیازمند ظرفیت روانی خاص آن هستیم. حالا ادراک هستی، مواجهه مستقیم و چرب با آن هم ظرفیت خاص خودش را می‌طلبد. سارتر باور دارد مردم چنان ظرفیتی ندارند که اگر داشتند هستی این‌گونه رها شده نبود و ما امروز شاهد این‌همه ازخودبیگانگی و اصالت‌گریزی نبودیم. سارتر در چند خط بعد چیزهایی را نفی می‌کند. آن‌ها مفاهیمی است که اغلب ما فکر می‌کنیم ما را ظرفیت می‌بخشد تا هستی را درک کنیم و از وجود خود را در این دنیا آگاهی یابیم. در پایین صفحه ۲۶۶ می‌خوانیم:

«سرشان فریاد می‌زنم: با علمتان چه کردید؟ با انسان‌گرایی‌تان چه کردید؟ قدر و منزلتتان به‌منزله نِی اندیشمند (تعریف پاسکال از انسان) کجا رفت؟»

روکانتن فریادش را بر سر آنان خالی می‌کند که امکان دارد روزی در مواجهه با عریانی هستی قرار بگیرند و آن را تاب نیاورند. او آن‌ها را به پرسش می‌کشد. با علمتان چه کردید؟ ازا ین جا می‌توان فهمید ظرفیت روانی لازم برای آگاهی از هستی چیزی نیست که با علم یا انسان‌گرایی یا مسائلی این‌چنین دست‌یافتنی باشد. در حقیقت هر کس به شیوه خاص خود با آن روبه‌رو می‌شود و این زندگی زیسته اوست که تعیین می‌کند فرد تا کجا می‌تواند آگاه باشد از هستی. هر چه این زندگی اصالت بیشتری داشته باشد توان فرد بیشتر خواهد بود.

احساس می‌کنم کمی از سؤال­مان فاصله گرفته‌ایم. تصمیم روکانتن چیست؟

لازم بود تا بار دیگر نشان دهیم زندگی عاریتی جوابگوی انسان آگاه نیست. دیدیم که سارتر چگونه این زندگی را نفی می‌کند. حتی ارزش‌هایی مثل علم باوری را به چالش می‌کشد. در حقیقت سارتر می‌خواهد بگوید هستی انسان باید ضرورت داشته باشد. فی‌نفسه باشد. هستی انسان چنان لباسی خاص تن اوست به‌گونه‌ای که این لباس به هیچ تن دیگری نمی‌رود. روکانتن نیز باید تصمیمی بگیرد هم قواره هستی خودش. او نمی‌تواند آنای دیگری در این جهان باشد. او نمی‌تواند یک علم‌گرا یا انسان‌گرا باشد. نه به این خاطر که این صفات نکوهیده‌اند بلکه به این دلیل که این‌ها شرط اصالت را برای روکانتن ارضا نمی‌کنند. در صفحه ۲۸۷ سارتر به‌خوبی از شرایط درون روانی روکانتن پرده برمی‌دارد و آگاهی روکانتن را برای اینکه دیگر نمی‌تواند زندگی­‌اش مثل قبل باشد بیان می‌کند:

«ای‌وای! این منم که می‌خواهم این هستی قارچ‌گونه را در پیش گیرم؟ با روزهایم چه خواهم کرد؟ می‌روم گردش. می‌روم باغ توییلری روی یک صندلی فلزی ـ یا برای صرفه‌جویی روی یک نیمکت ـ می‌نشینم. می‌روم کتابخانه‌ها کتاب می‌خوانم. بعدش چه؟ هفته‌ای یکبار می‌روم سینما. بعدش چه؟ یکشنبه‌ها برای خودم سیگار برگ ولتیژور می‌خرم؟ می‌روم با بازنشسته‌های باغ لوکزامبورگ کروکه بازی می‌کنم؟ در سی‌سالگی! دلم برای خودم می‌سوزد. گاهی از خودم می‌پرسم بهتر نیست سیصد هزار فرانکی را که برایم مانده ظرف یک سال خرج کنم ـ و بعدش… برایم چه فایده‌ای دارد؟ کت و شلوارهای نو؟ زن؟ سفر؟ همه اینها را داشتم، و حالا تمام شده. دیگر بهشان رغبتی ندارم: ارزشش را ندارد! یک سال بعد، همین‌قدر تهی هستم که امروز، حتی بدون یک خاطره و هراسان از مرگ.»

روکانتن دیگر آن روکانتن قبلی نیست که فکر کند با نوشتن درباره مارکی دورولبون کار شاقی کرده است یا سفرهایش را احساس ماجرا بداند یا امید به عشقی نجات‌بخش داشته باشد. او تهوع را تجربه کرده است. او آزادی وجودی را چشیده است و حالا دیگر نمی‌تواند خودش را با چنین چیزهایی بفریبد.

ـ کوگیتوی آنتوان روکانتن: می‌­نویسم، پس هستم

روکانتن در ادامه تکه قبل در صفحه ۲۸۸ از تصمیم نهایی خود پرده‌برداری می‌کند. تصمیمی که فرایند اتخاذش را تشریح کردیم. از میل به یک زندگی عاریتی مشابه با آنی تا ژرف‌اندیشی درباره افعالی که دیگر برای روکانتن ارزشی ندارند.

«واقعیت این است که من نمی‌توانم قلمم را زمین بگذارم: تصور می‌کنم دچار تهوع می‌شوم و احساس می‌کنم که با نوشتن آن را به عقب می‌اندازم. پس آنچه را که در سر دارم می‌نویسم.»

این همان کاری است که سارتر در تمام عمر خود انجام داد. نوشتن، نوشتن و بازم هم نوشتن. گفتیم که سارتر در کتاب کلمات می‌گوید روکانتن خود اوست. حتی اگر او این حرف را نمی‌زد به‌راحتی می‌شد از علاقه مشترک سارتر و روکانتن به موسیقی جاز یا میل مشترکشان به نوشتن، به این مهم دست یافت. روکانتن، فعلی را پیدا کرده است که می‌تواند او را در کاستن چربی این هستی یاری رساند. نوشتن. اما مگر او قبل‌تر نمی‌نوشت؟ مگر او پژوهش تاریخی نمی‌کرد؟ پس نوشتنی که در اینجا ذکرش می‌رود چگونه نوشتنی است؟

در صفحه ۲۸۵ می‌خوانیم:

«صدا بین دیوارها آهنگ جاز می‌خواند: some of these days آخر تمام نمی‌شود؟»

بعدتر در صفحه ۲۸۹ می‌خوانیم:

«حالا این نوای ساکسیفون است. می‌آیند و می‌روند. انگار می‌گویند: باید مثل ما عمل کرد، به طور موزون رنج کشید.»

می‌بینیم که روکانتن در این صفحات با موسیقی مشغولیت ذهنی دارد. این مشغولیت ادامه‌دار می‌شود به‌نحوی‌که در صفحه ۲۹۱ می‌خوانیم:

«من در آشفتگی آشکار زندگی‌ام روشن بینم: ته همة این تلاش‌هایی که ظاهراً پیوندی میانشان نیست، من به یک خواسته می‌رسم، اینکه هستی را از خودم بیرون برانم. چربی لحظه‌ها را بگیرم، بچلانمشان، خشکشان کنم، خودم را خالص کنم. سخت شوم تا سرانجام صدای واضح و دقیق یک نت ساکسیفون را ایجاد کنم.»

او به دنبال فعلی است تا بتواند چربی لحظه را بگیرد. چربی لحظه را گرفتن یعنی هستی را تا تمام توان چشیدن. حالا ماجرا کمی روشن‌تر است. تصمیم روکانتن نوشتن است. نوشتنی مشابه با کاری که یک ساکسیفون می‌کند. اما چگونه ارتباطی بین نوشتن و صدای ساکسیفون می‌توان یافت؟

در صفحة ۲۹۲ مراد روکانتن از نوشتن و ارتباطش با صدا و موسیقی روشن‌تر می‌شود:

«چیزی هست که قلب را می‌فشرد: اینکه این پرش کوچک سوزن روی صفحه هیچ تأثیری روی آهنگ نمی‌گذارد. آن خیلی دور است ـ خیلی دور، آن پشت. این را هم می‌فهمم: صفحه دارد خط می‌افتد و فرسوده می‌شود. شاید خواننده مرده باشد. من که می‌روم. سوار قطار می‌شوم اما پشت موجودی که از یک‌زمان حال به زمان حال دیگر می‌افتد، بدون گذشته، بدون آینده پشت این اصواتی که روزبه‌روز خراب می‌شوند، ساییده می‌شوند و به‌سوی مرگ می‌لغزند. نغمه همان‌طور می‌ماند، جوان و محکم، مثل شاهدی بی‌رحم.»

روکانتن وجهه‌ای فناناپذیر در آوا پیدا کرده است. فناناپذیری مؤلفه‌ای است که روکانتن در موسیقی پیدا می‌کند و می‌خواهد نوشتنش نوشتنی این‌چنین باشد. روکانتن در پی نوشتنی است که اصیل باشد و فناناپذیر. نوشتنی که بتواند به آن ببالد و توسط آن به پذیرش برسد. پذیرش هستی و نیستی.

روکانتن برای آخرین بار به کافه همیشگی‌اش در بلویل می‌رود و برای بار دوم از مادلن، کافه‌دار، درخواست می‌کند تا صفحه مورد علاقه او را روی گرامافون بگذارد. در صفحه ۲۹۳ از زبان روکانتن می‌خوانیم:

«مادلن می‌خندد. دسته گرامافون را می‌چرخاند و دوباره شروع می‌شود. ولی من دیگر به خودم فکر نمی‌کنم. به آن کسی فکر می‌کنم که روزی از روزهای ژوئیه در گرمای تیره اتاقش این آهنگ را سروده است. می‌کوشم از خلال ترانه، از خلال اصوات سفید و ترش ساکسیفون، به او فکر کنم. او این را ساخته است. او مشکل داشته، اوضاع برایش مساعد نبوده: باید صورت‌حساب‌هایی را پرداخت می‌کرده ـ و غیر از آن، حتماً در جایی زنی بوده که آن‌طور که او دلش می‌خواسته به فکرش نبوده ـ و بعد این هُرم گرمای هولناکی که آدم‌ها را به گودالی از پیه مذاب بدل می‌کرد. در همه این‌ها هیچ‌چیز چندان قشنگ یا چندان با شکوهی نیست. ولی وقتی ترانه را می‌شنوم و به آن آدمی فکر می‌کنم که آن را ساخته، رنجش و عرقش… متأثر می‌شوم.»

روکانتن به زیبایی حقیقت اثر هنری را درک می‌کند. او از آنکه آدمی با سازش، اعلام می‌کند هستی دارد، لذت می‌برد و سرمست می‌شود. این همدلی تا آنجا ادامه می‌یابد که روکانتن را تحت‌تأثیر رنج‌های راستین خالق اثر قرار دهد. ابداً مهم نیست که آیا سازنده آن قطعه موسیقی رابطه عشقی ناموفقی داشته یا نه مهم توان اثر هنری در برقراری احترام متقابل بین انسان‌هاست. احترامی به رنج هستنده بودن در این هستی. خود روکانتن هم به این اشاره می‌کند.

در صفحه ۲۹۴ می‌خوانیم:

«خب، بعد از سال‌ها این اولین باری است که یک نفر مرا تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. دلم می‌خواست یک چیز را درباره این آدم می‌دانستم. دلم می‌خواست به نوع مشکلش پی می‌بردم و اینکه آیا زن داشته یا تنها زندگی می‌کرده. این از روی انسان‌دوستی نیست، برعکس به این خاطر است که این را ساخته.»

سارتر احترام و اهمیت خلق کردن را به‌عنوان کنشی انسانی به ما نمایان می‌کند. این اهمیت نه در واقعیت محض زندگی خالق که در آفرینش هنری او نهفته است. روکانتن به دنبال نوشتنی از این دست است. حالا متوجه شدیم نوشتنی که او می‌طلبد چگونه است. حالا روکانتن خود را در یک‌قدمی نوشتنی اصیل حس می‌کند. سؤالات و مونولوگ‌های صفحات پایانی کتاب به‌راستی خواندنی. در صفحه ۲۹۵ می‌خوانیم:

«آیا آدم می‌تواند هستی‌اش را توجیه کند؟ فقط یک خرده؟ احساس می‌کنم بی‌اندازه هراسانم.»

بار دیگر بیایید بپرسیم روکانتن که بود؟ در ابتدای این نوشتار گفتیم که روکانتن نه قهرمان است و نه ضدقهرمان. دلایل خود را نیز اقامه کردیم. گفتیم برای قهرمان بودن باید کنش داشت. اما دیدیم چیزها و کسانی توان کنش را از روکانتن گرفته بودند. همان‌طور دیدیم جهان فراپدیداری­‌ای که روکانتن در ابتدا توسط ارتباط مستقیم با یک‌تکه سنگ تجربه می‌کرد، توان کنشگری را از او گرفته بود. حالا که او هستی را درک کرده است، تهوعش را چشیده است، توهماتش درباره احساس ماجرا را درک کرده است و به قول خودش آزاد شده، باید دوباره به پرسش قهرمان یا ضدقهرمان بازگردیم. آنچه سارتر در این اثر می‌نمایاند کوششی است برای آزادی انسان. آزادی او از عادت زدگی. به یاد بیاورید نوشته‌های دقیق و حساس روکانتن را در توصیف سنگ‌ها درختان و… . سنگ برای او عادی نیست. همیشگی نیست. سارتر مسیر گریز از آزادی و مسئولیت را در این اثر تا رسیدن به آزادی و آگاهی پی می‌گیرد. مسیری که تمامی ما باید آن را طی کنیم تا قهرمان زندگی خود باشیم. مسیری که هیچ آسان نیست و تا حد بسیاری تهوع‌آور است. بار دیگر به دیالکتیک هستی‌ـ‌‌‌نیستی بازمی‌گردیم. آنچه اگزیستانسیالیسم سارتر برای انسان به ارمغان می‌آورد تولد دوباره است. جهان را از نو ادراک کردن. پیش‌شرط تولد دوباره، مرگ دوباره است. این فرایندی است که در تمام آنات انسان رخ می‌دهد و گویی آنچه انسجام لحظه‌ها را حفظ می‌کند، آنچه مانع فروپاشی اساسی انسان است همین رفاقت هستی و نیستی است. آری روکانتن اکنون قهرمان ماست. مردی که آزاد است و اصیل. بیایید همگان روکانتن را بستاییم و آخرین نوشته‌هایش را در صفحه ۲۹۵ بخوانیم:

«آیا من نمی‌توانم سعی‌ام را بکنم؟… البته منظورم در زمینه آهنگ نیست… ولی آیا نمی‌توانم در زمینه دیگری تلاش کنم؟ باید در حوزه کار کتاب باشد: هیچ کار دیگری بلد نیستم. اما نه کتاب تاریخ: تاریخ از آنچه وجود داشته سخن می‌گوید ـ هیچ‌وقت یک موجود نمی‌تواند هستی موجود دیگری را توجیه کند. اشتباه از من بود که می‌خواستم مارکی دورولبون را دوباره زنده کنم. این یک‌جور کتاب دیگر است. درست نمی‌دانم چه جور ـ ولی باید پشت واژه‌های چاپ شده و پشت صفحات چیزی را حدس زد که وجود نداشته، که بالاتر از هستی باشد. مثلاً داستانی را که نمی‌تواند رخ دهد، یک ماجرا را. باید مثل فولاد سخت و زیبا باشد و مردم را از وجودشان شرمنده کند.

به راه می‌افتم. احساس گنگی می‌کنم. جرئت نمی‌کنم تصمیم بگیرم. اگر مطمئن بودم که استعداد دارم… ولی هرگز ـ هرگز چیزی از این دست ننوشته‌ام. مقالات تاریخی، چرا ـ و هنوز هم می‌نویسم. یک کتاب. یک رمان. و کسانی که هستند که این رمان را بخوانند و بگویند: آنتوان روکانتن این را نوشته، آدمی بوده موحنایی که در کافه‌ها پلاس بوده. و در مورد زندگی‌ام همان‌طور فکر کنند که من در مورد زندگی زن این زن سیاه‌پوست فکر می‌کنم: مثل یک چیز باارزش و نیمه افسانه‌ای. یک کتاب. مسلماً اولش کاری کسالت‌بار و خسته‌کننده است. این هم مانع وجود داشتن من یا احساس اینکه وجود دارم نمی‌شود. اما زمانی می‌رسد که کتاب نوشته شده، پشت سر من است و من فکر می‌کنم که کمی از روشنایی‌اش بر گذشته‌ام می‌افتد. آن‌وقت شاید از خلال آن بتوانم زندگی‌ام را بدون انزجار به‌خاطر آورم. شاید روزی، وقتی درست به این لحظه فکر کنم ـ لحظه تیره‌ای که با پشت قوز کرده منتظرم تا وقت سوارشدن به قطار برسد ـ شاید احساس کنم که قلبم تندتر می‌تپد و به خودم بگویم: آن روز در آن ساعت بود که همه چیز شروع شد. و خواهم توانست ـ درگذشته فقط درگذشته ـ خودم را بپذیرم.»

 

عنوان: تهوع/ پدیدآورنده: ژان پل سارتر؛ مترجم: امیرجلال‌الدین اعلم/ انتشارات: نیلوفر/ تعداد صفحات: 312/ نوبت چاپ: هفدهم.

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • Nima_

    قلم روان، ساده گویی مفاهیم بسیار پیچیده و در عین حال کم نشدن از عمق فکری که پشته نوشته هست. ارتباط‌ دهی پازل پیچیده نظریات و ابعاد انسانی. نوشته‌ای که حتما ارزش چند بار خواندن دارد، خسته نباشید به نویسنده عزیز.

بیشتر بخوانید