روایتی از مردانی که نام‌شان در رگ‌رگ شهر جاری‌ست

اسم یک کوچه شدی…

06 مهر 1400

«از خانه بیرون رفتی/ و اسم یک کوچه شدی...»[1]

اسم سرخ‌پوستی‌ام این است: «کاشف قصه‌ اسم‌ها». این یعنی از آن آدم‌هایی هستم که زیاد دور و بر «اسم‌ها» می‌پلکند. اسم آدم‌ها، کوچه‌ها، خیابان‌ها، اسم شهرها و روستاها، ماشین‌ها، حیوانات خانگی، درخت‌ها، گل‌ها و گیاه‌ها. یک بار جایی خواندم که پیامبر هم برای هر چیزی اسمی انتخاب می‌کرده‌اند. حتی وسایل شخصی. مثل لباس‌هایی که می‌پوشیدند یا اسبی که سوار می‌شدند، یا درختی که وقت صحبت بر آن تکیه می‌زدند. حسم این است که پشت هر اسم، یک قصه جاخوش کرده، که دست همه به آن نمی‌رسد. باید به اسم نزدیک شوی، کمی کنار بزنی‌اش تا آن قصه خودش را نشان بدهد.

قصه‌ بعضی اسم‌ها خیلی جاندار و با رزولوشن بالا، پشت آن‌ها نشسته و مشتاق دیده شدن است. مثلا یک‌بار در تلویزیون گزارشی دیدم از روستایی به نام «دینه‌کوه». گزارش‌گر می‌گفت آنجا کوچه‌هایی‌ست به نام مادرها و مادربزرگ‌هایی که در آن کوچه خانه دارند، یا داشته‌اند. «کوچه گل‌افشان»، «کوچه ماه منیر» و نام‌های دیگر. دوربین پیچید توی کوچه «جهان افروز». خانه‌ «ننه جهان افروز» در میانه کوچه بود. با چین و چروک‌هایی نشسته بر صورت، یک خال آبی روی چانه، چارقدی سفید و بزرگ که زیر گلو سنجاقش زده بود، مثل یک درخت چنار قدیمی که هی دوست داری نگاهش کنی. اما همیشه هم به همین سادگی نمی‌شود دوربین را برداشت و قصه یک اسم را نشان داد. بعضی وقت‌ها کار سخت می‌شود. ممکن است قصه یک اسم، یک راز باشد. مثل عاشق میان‌سالی که اسم کسی را که هزارسال پیش دوست داشته، روی دخترش می‌گذارد. این جور وقت‌ها کشف قصه اسم، مثل راه رفتن با کفش، میان قالیِ‌ خانه مردم است.

گاهی، سطر‌های قصه در گذر زمان کمرنگ شده‌اند، به راحتی نمی‌شود خواندشان. با یک نسخه خطی کمیاب طرفی که یا باید خیلی وقت بگذاری و مثل کارشناس‌های مرمت آثار باستانی تو هم ترمیمش کنی و یا باید با شیدایی بزنی به وادی خیال و خودت قصه قدیمی آن اسم را از نو خلق کنی.

اسم‌ها، به ویژه اسم کوچه‌ها و خیابان‌ها، راز رفاقت من با شهرها هستند. هر اسم که صدایم می‌کند یا صدایش می‌کنم، قصه‌اش را که کشف می‌کنم ذره‌ای از غربت آن شهر برایم کم می‌شود. بالاخره یک چیزی باید باشد که آدم را به یک خاک پیوند بزند. یکی‌اش رفاقت با آدم‌های تازه، یکی‌اش رفاقت با مکان‌ها.

مثلاً دانشکده کشاورزی همدان را می‌گفتند «چرم‌سازی». قصه این اسم این است که حدود صدسال قبل، بنای فعلی دانشکده، کارخانه ساخت چرم بوده. یک برج آجری بلند از آن روزها یادگار مانده. همه وقت‌هایی که بعد از پایان آخرین کلاس، زیر درخت‌های سالخورده حیاط دانشکده منتظر رسیدن سرویس بودیم، کارگران خسته و عرق کرده‌ای را تصور می‌کردم که بعد از تمام شدن یک روز کاری، راهی خانه شده‌اند. هرکدام بقچه‌ای در دست، لابد ظرف کوچک ناهار ظهرشان. یا خیابان «مهدیه»اش، یا «میدان» با آن همه کوچه‌های قدیمی که خودشان را مثل رودهایی کوچک به حوالی‌اش می‌رساندند. یا بلوار «خواجه رشید» که به خاطرش یک دور تاریخ مغول و سلسله ایلخانی‌ها را مرور کردم. یا خیابان «میرزاده عشقی»!

از این «مثلا»ها زیاد دارم. از همه شهرهایی که روزی، ماهی یا سالی مهمان‌شان شده‌ام. این «اسم‌بازی» فقط مال گذشته‌ها نیست. هنوز هم با من است. مثلا چند ماه پیش خیاطی که سفارش دوخت لباس دخترم را قبول کرده بود زنگ زد و نشانی جدیدش را گفت. اسم کوچه «کریم خسروی» بود. در خیابانی خلوت، روبه‌روی یک مدرسه که کاج‌های بلند دارد. دکمه و زیپ توی جیب کیفم بود و پرسان‌پرسان دنبال کوچه «کریم خسروی» می‌گشتم. آن روز گذشت و چند شب پیش وسط خواندن یک کتاب درباره خاطرات جنگ ایران و عراق این اسم را دوباره خواندم: «کریم خسروی، آرپی‌جی‌زن شانزده‌ساله‌ گردان روح‌الله بود، پسر شیردلی که در عملیات از خود دلاوری نشان داد و بعد به شهادت رسید». اینطوری یک اسم کنار رفت و قصه‌اش پیدا شد. بعد دیگر نسبت تو با آن کوچه، با آن اسم، با آن آدم، چیزی فراتر از نسبت عابر و محل گذر است. یا کوچه «حمیدرضا محمدی» در شهر محلات. تا ماه‌ها برایم فقط یک کوچه بود و یک اسم خیلی معمولی روی تابلویی آبی. روی تابلو، همه اسم‌ها شبیه هم‌اند. تصویری از آدم صاحب آن اسم در ذهن نیست. تا ماه‌ها مثل غریبه‌ها از زیر سایه این اسم رد می‌شدم. تا اینکه یک روز از دفتر انتشارات تماس گرفتند برای پیشنهاد تدوین یک کتاب. زندگی حمیدرضا محمدی، فرمانده 17 ساله تخریب لشگر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب. فکر کن! برای یک لحظه قلب آدم می‌ریزد. قصه پشت اسم آنقدر هیبت دارد که تو را می‌گیرد. مثل دیدن یک بنای بزرگ و باشکوه تاریخی. بعد، جالب اینکه بعضی اسم‌ها حکم «سررشته» دارند. یا «سرنخ». قصه‌شان که دربیاید خود به خود کلی اسم دیگر هم رمزگشایی می‌شوند. مثلا بعد از «حمیدرضا محمدی»، کوچه «محمود صادقی» که نجیب و سربه زیر می‌خورد به میدان استقلال محلات، قصه‌اش پیدا شد. این دوتا رفیق فابریک‌هایی بودند که سال 59، از آخر کلاس دوم ریاضی فیزیک دبیرستان مصدق، با کارنامه‌هایی پر از نمره‌های خوب دل به جبهه زده بودند. بعد از آن هم راز کوچه‌های «شهیدان پیموده»، «محمود برزآبادی»، «سعید ایرانشاهی» و خیلی‌های دیگر فاش شد. حالا به وقت گذر از این مکان‌ها قلبم طور دیگری می‌تپد، مثل بیمار آن طبیب، که وقتی اسم شهر محبوبش را آوردند نبضش جان دیگری می‌گرفت.

دایی‌ام وقتی با یادگاری‌های جورواجور در جسم و جانش، از جبهه برگشت نام خانوادگی‌اش را عوض کرد. شد آقای «همت‌یار». چندسالی بعد پسرش به دنیا آمد و اسمش را گذاشت «امیر». سال‌هایی که تهران دانشجو بودم یک بار از خیابانی رد شدم که روی تابلویش نوشته بود «خیابان شهید امیر همت‌یار». تا ته قصه را خواندم، تا ته خیابان را یک نفس رفتم.

با این همه راستش را بخواهید گاهی فکر می‌کنم اسم‌ها‌یی که قصه‌های باشکوه دارند خیلی حیف‌اند برای روی تابلو رفتن. قشنگ‌ترش این است که اول، قصه‌های باشکوه‌شان روایت شود. مگر چند نفر اسم سرخ پوستی‌شان را «کاشف قصه اسم‌ها» گذاشته‌اند؟

این یکی دوسال یک اسم تازه را زیاد می‌‎بینم که روی خیلی از تابلوها نشسته است. تابلوی بزرگراه‌ها، مدرسه‌ها، میدان‌های ریز و درشت. استثنائا قصه این یکی اسم را قبل از اینکه روی تابلوها بنشیند، شنیده بودم. آن اسم تازه «قاسم سلیمانی» است…

[1] – لاادری.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید