آن روز عطرِ خوش سبزیهای محلی در خانه پیچید و غذاها کمکم آماده شد، من چشمم به در بود. منتظرِ آمدن خاتون بودم. شاید باورش سخت باشد اما من واقعا فکر میکردم در خانه باز خواهد شد و خاتون پا درون حیاط میگذارد. نمیدانم چرا اما واژه خاتون، برایم مساوی بود با زنی بالابلند، با چشمانی درشت و زیبا و چادری سفید.
سیاهی که از راه رسید، غذاها آماده بود. کته را روی چراغ والور گذاشته بودند و مادربزرگ میگفت حالا باید لباسهای تازهمان را بپوشیم، عید هنوز نیامده بود و اما قدم خاتون آنقدر مبارک بود که اجازه داشتم لباسهای عید را قبل از عید تن کنم. عطرِ اسپند و عود که در خانه پیچید، بابابزرگ هم دستههای کاه را در حیاط چید و نورِ سرخ آتش همه جا را روشن کرد. دلمان خوش بود، یک خوشی عجیب. دور آتش جمع شدیم، خندیدم، چند باری پریدیم، حتی شعر «گلِ پامچال… گل پامچال… بیرون بیا! بیرون بیا؛ فصلِ بهاره… عزیز، موقع کاره!» خواندیم. بعد هم زنهای خانه رفتند تا سفره پهن کنند و من متعجب که: «پس خاتون کجاست؟»
مادربزرگ میگفت خاتون درون چاه آب زندگی میکند و از سرنوشت همهچیز و همهکس آگاه است. اگر کسی در نیمهشب «گول گوله چهارشنبه» یا همان چهارشنبهسوری نیت کند و به قصد باخبر شدن از سرگذشت خود سر و گردنش را وارد دهانه چاه کند و چندین بار چهارشنبهخاتون را به نام بخواند، خاتون از شخصی که او را خوانده میخواهد تا گیسویش را بگیرد و او را از چاه بیرون بکشد. اگر شخص پاک باشد و جرات بکند و به خواست او عمل نماید، آرزویش برآورده میشود، ولی اگر پاک نباشد و یا بترسد، چهارشنبهخاتون از چاه درآمده سیلی محکمی به او می زند و پنهان میشود.
آن شب مادربزرگ وقتی غذا کشید، بشقابی را پر کرد از غذا. از هر غذا کمی توی ظرف کشید، مخلفات سفره را هم گذاشت و بعد از من خواست ظرف را ببرم و توی ایوان خانه بگذارم. غذا برای خاتون بود، مادربزرگ میگفت خاتون تا سپیده صبح به همه خانهها سر خواهد زد. اما از هر خانهای غذا نخواهد خورد. اگر خانه تمیز باشد، بوی پاکی بدهد، عاری از خاک باشد، گلهای شمعدانی داشته باشد، عطر اسپند بدهد یعنی زنی خوشسلیقه در خانه زندگی میکند و خاتون ارادت خاصی به زنهای خوش سلیقه و کدبانو دارد. پس لحظهای بر ایوان آن خانه مینشیند، از دستپخت زن میخورد و برکت و شادی و سلامت را به اهلِ خانه هدیه میدهد، اما امان از وقتی که خاتون برسد و خانه مرتب نباشد و عطرِ عید نیاید… آنوقت خاتون میرود و تا سال بعد اهل خانه باید در حسرت دیدارش، در حسرت برکت و شادی و سلامتی که او هدیه میداد بمانند.
با چشمانی که پر از سوال بود بشقاب غذا را در ایوان گذاشتم. بعد، برگشتم و از پشت پنجره منتظر آمدن خاتون نشستم، یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت. پلکهایم سنگین شد، خواب مرا با خود برد و خاتون نیامد.
صبح فردا با گریه، بشقابِ غذا را دست گرفتم و فریاد و فغان زدم که: «نیومد، نیومد…» اما مادربزرگ و همه اهالی خانه معتقد بودند که خاتون آمده، از غذا چشیده و رفته. با شنیدن این حرف بغض چسبید بیخ گلویم. خاتون الان کجا بود؟ برگشته بود درون چاه آب؟ دلم میخواست بروم سر چاه، نامش را صدا کنم. اما اگر میآمد و جای برآورده کردن آروزهای من یک سیلی به صورتم میزد چه؟
با خودم قرار گذاشتم سال بعد دانهدانه برنج را بشمارم، غذاها را هم. بعد چشم از بشقاب برندارم تا بالاخره بتوانم خاتون را ببینم. این کار را هم کردم، اما باز نشد، سال بعد هم نشد، سالهای بعد هم.
یکبار به خودم آمدم دیدم شب چهارشنبهسوریست و من دارم تندتند خانه «خودم» را مرتب میکنم و قبل از خوردن شام یک ظرف غذا گذاشتهام در بالکن برای چهارشنبه خاتون. من بزرگ شده بودم، خانم خانه خودم بودم، دیگر در شمال زندگی نمیکردم اما آن افسانه آمیخته به واقعیت همراهم بود.
حالا دوباره گول گوله چهارشنبه از راه رسیده. من کوکوی هفت سبزی و ترش تره و سیروابیج و ماهی شور پختهام و منتظرم تا امشب سهم خاتون را بگذارم درون بالکن.
خاتون بیاید یا نه، دیگر مهم نیست. حالا خوب میدانم که پیشکش کردن غذا به خاتون، جوری به رخ کشیدنِ «زنانگی» است، انگار که بخواهم کدبانو بودن خود را به خودم ثابت کنم و دریافتِ آن دعای خیر… این روزها همه ما به دعای خیر محتاجیم، حالا از زبان چهارشنبه خاتون باشد یا نه…اصلا شاید خاتون آمد و مهر تایید به کدبانو بودن ما زد و دعای خیرش بالا رفت، بالای بالای بالا!
انتهای پیام/