روایتی از اصلِ سختِ مادری
تو دوستش داشته باش!
کمرو و خجالتیست؟ تو دوستش داشته باش. بیشفعالی دارد؟ تو دوستش داشته باش. بدغذاست؟ تو دوستش داشته باش. تنبل است؟ تو دوستش داشته باش. فرمولهای ریاضی در سرش فرو نمیرود؟ تو دوستش داشته باش
تجربهنگاری مادرانه از «مادری کردن»
مادرها به روضه نیاز ندارند
من فکر میکنم مادرها در هر فصل از بزرگکردن فرزنداشان که باشند، فقط کافیست خیره شوند به میوهدلشان و به قدر لحظهای خود را بگذارند جای مادرِ آن طفلشش ماهه آنوقت دلشان بیهوا داغ میزند، چانهشان میلرزد و اشک صورتشان
اینجا فقط بازار نیست
بیا بریم سهشنبه بازار
نامش سهشنبه بازار بود اما مکانی بود برای ديد و بازديد، رد و بدل كردن مسائل روز شهر، چاق سلامتی کردن و حالا من سهشنبهها دلتنگ میشوم، دلتنگِ این که مادر بگوید: «بیا بریم سهشنبه بازار»، دلتنگِ بازاری که روزی دوستش
از افطار بدون برنج تا شبهای روشن در گیلان
مهمانی نور و نشاط
من فکر میکنم گیلانیها مردمانی شادند و برای اثبات این حرف نه عدد و رقم و آمار و درصد دارم و نه پژوهش علمی. فقط وقتی ماه رمضانهایی که در گیلان تجربه کردهام را مرور میکنم جز صدای خنده، عطر
قرن نو ـ نوروز و فراموشی جمعی...
از عطر لاکو تا نغمه نوروزخوان
در جهانِ من همه چیز «عطر و بو» دارد، آدمها، مکانها، اشیاء و حتی مناسبتها! «عید نوروز» در شامه من، نه بوی توپ میدهد نه بوی کاغذ رنگی. نوروز برای من مساوی است با بوی آرد برنجی که خامیاش گرفته
قرن نو ـ روایت یک رسم شمالی در «چهارشنبه سوری»
امشب خاتون کجاست؟
شما تا حالا «چهارشنبه خاتون» را دیدهاید؟ من او را ندیدهام. اما سالها چشم انتظارش بودم و از شما چه پنهان هنوز هم تهِ تهِ دلم، آنجا که چراغ منطق خاموش است حس میکنم هست، میآید و به خانهها سر
درباره زبان مادری و ترسی که نباید داشت
من تُرشِ گیلکم
از همان لحظه «ترشِ گیلک» بودن شد کابوسِ زندگیام. یک جمله ساده زندگی مرا بهم ریخت. با اینکه درست نمیدانستم ترشِ گیلک بودن خوب است یا بد، اما به خندههایشان که فکر میکردم مطمئن میشدم چیزِ بدیست.