از کی دچار افسردگی شد؟ او که از این مرضا نمیگرفت. در هر شرایطی سرحال بود. مثل بولدوزر کار میکرد که چرخ زندگیاش خوب بچرخد و لنگ پول و این حرفا نباشد. چند جا کار میکرد. زن و مرد نداشت. هر کی میگفت، ببین! پولت را از پول شوهرت جدا کن… تشرش میزد. خانواده و زندگی زن و شوهری که این حرفها را ندارد. چرخ خانواده هرچقدر روانتر بچرخد حال همه خوبتر است…
پاییز و زمستان برایش عین بهار و تابستان بود… پاییز نورش کمرمق است که باشد، آدم را گرم نمیکند، گرم نکند! او با شوهر و دخترش زیر سقف خانهای زندگی میکرد که گرم بود. آخ چقدر دوست داشت زندگی زیر این سقف را. روزها و شبهایش را، فصلهایش را.
شقیقههایش تیر میکشید. توی سرش بازار مسگرها بود. ای وای درد میگرن دارد شروع میشود. نه نباید شروع شود که اگر شود معلوم نیست کی تمام شود. باید چشمانش را باز میکرد اما میترسید چشم باز کند و نور بیرمق روی قالیچه جانش را بگیرد. افسردگی پاییزی دیگر چه مزخرفی است! باید میشمرد، از «چند تا چند» بعد چشمانش را باز میکرد، حتما نور از روی قالیچه رفته بود. کاش زودتر شب شود. این روز با این نور بیرنگ و غبارآلود تمام شود. شب بیاید و او چراغها را روشن کند. بیرون تاریک باشد، بینور، ظلمانی.
یادش آمد، رعنا که صبح از خانه به مدرسه رفت، وقتی در را میبست، گفت: «مامان، یادت نره امروز بیای مدرسه. جشن شب یلداست… گفتن مامان و باباها بیان…» ای وای، دیر شد و نرفت مدرسه رعنا. دلش آشوب بود. چی بگوید در جواب رعنا. بگوید نور پاییز مریضش کرده. جانش را گرفته!
چشمانش را باز کرد. نور از روی قالیچه رفته بود.جرات نداشت، برگردد و از پنجره بیرون را نگاه کند. چرا نرفت مدرسه! دلش آشوب شد. رعنا چقدر چشم به در مدرسه دوخته! اشکهایش ریخت روی صورتش. چرا نرفت مدرسه. چرا دارد به جان دخترکش زهر میریزد، تلخش میکند؟ دلش آشوب شد، چرا باید برای دخترکش از افسردگی پاییزی بگوید. اصلا چرا باید بگوید؟ چرا باید در ذهن دخترکش این گزینه را فعال کند که پاییز میتواند افسردهات کند! بگذار دخترکت از نارنجیها و زردهای پاییزی لذت ببرد. بگذار در پاییز عاشقی کند.
امشب شب یلداست. دمپاییهایش را پوشید. ژاکت را دور خودش پیچید و رفت آشپزخانه. به فنجان دست زد، چای سرد شده بود. در یخچال را باز کرد. خالی بود. نه هندوانهای، نه اناری، نه شیرینی. هیچی نبود. نفسش را با صدا داد بیرون. در یخچال را بست. شقیقههایش دوباره ضرب گرفتند. خیلی نامردی، داری شب یلدا را برای دخترکت زهر میکنی. تلخ میکنی…
چای را سرد خورد. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. دوباره رفت نشست روی مبل. صداهایی از دور آمد و نشست در گوشش. تا همین پارسال شب یلدایی داشت با شوهر و دخترکش. از یک هفته قبل با هم میرفتند خرید. شبِ چله قرمز میپوشیدند… انار میخوردند و هندوانه و آجیل. شام فسنجان میپخت، چه فسنجانی! چقدر میخندیدند. آنهمه خنده و حرف خندهدار از کجا میآمد. دعوت هیچکس را قبول نمیکردند. قرار این بود که شب چله خانه خودشان بمانند. بدون مهمان. خودشان باشند. سهنفری طولانیترین شب سال را جشن بگیرند… آداب مخصوص خود را بهجا آورند تا بماند به یادگار تا برسد به نسلهای بعد به نوهها به داماد شاید هم در آینده به عروس.
حالا کز کرده بود روی مبل. صدای خنده در گوشش همهمه به راه انداخته بود. دلش آشوب بود. از هر چی شب یلدا و آدابش بود حالش بهم میخورد. اصلا هر چه مراسم و آیین بود، جانش را میگرفت. اول سال، عید نوروز را با دخترکش گذرانده بود، هنوز از نهیب تنها بودن با دخترش تنش میلرزید. حالا رسیده بود به شب یلدا. با خودش گفت این شب را هم بگذرانم از سال دیگر همهچیز روبهراه میشود. نوروزی که در پیش است دیگر اذیت نمیشویم و رعنا به نبود پدر سر سفره هفتسین عادت کرده. یکبار آن را تجربه کرده و دیگر برایش عادی است، نبود پدر. امشب اما یلداست. هنوز بیپدری را در شب یلدا تجربه نکرده.
نفس عمیقی کشید. از روی مبل بلند شد. مثل کاموایی که گره خورد باشد، جمع شده بود در خودش. قد راست کرد. دوباره نفس عمیق کشید. دخترکش چه گناهی داشت که یلدا زهر شود برایش. تلخ شود. با همین چراها و چه گناهی داردها بود که نوروز را برگزار کرد. خوب هم برگزارش کرد. برای دخترکش سنگ تمام گذاشت. چشمان رعنا در جانش پلک میزد. با هر پلکش جان میداد به مادر بیجان. جانش را جور میکرد. دخترکش چه گناهی داشت که پدرش ناخلف از کار درآمد و رفت. رعنایش هنوز زود است که با مفهوم خیانت آشنا شود. کلمهای که انگار زهر مار کبرا است، میریزد به جان و آلودهاش میکند. میکشد، ذره ذره.
چشمان رعنا در جان مادرش پلک میزد. گرمش میکرد. حالا داشت خرید میکرد. وسط بازار بود. انار و هندوانه خرید. بادام هندی و پسته که رعنا دوست داشت. گردو خرید برای پختن فسنجان. رب انار هم خرید. با خودش گفت اگر رعنا گفت چرا نیامدی مدرسه؟ میگویم داشتم بساط فسنجان را جور میکردم. دروغ میگویم بهش. گاهی طعم دروغ از زهر واقعیت بهتر است. بگذار دخترکم دروغ بشنود اما پاییز و شب یلدایش تلخ نشود. با مزخرفاتی مثل افسردگی پاییزی و خیانت مرد به همسرش.
با دستان پر در پیادهرو راه میرفت… دلش آشوب بود. آسمان غبارآلود بود و او ساعت و دقیقهای را بیاد آورد که مردش را با زنی دیگر دید. مجسمه شد، سنگی و جاماند در پیادهرو. بعد از آن زندگی کرد اما آن آدم سابق در پیادهرو جا مانده بود سنگ شده بود. آنی که راه میرفت و جلو میآمد، مادری بود که دخترکش در جانش پلک میزد. گرمش میکرد…
ایستاد مقابل مغازه خوشحالی فروشی. کلی عروسک پشت شیشه بود. کلی لوازم دستساز خوشگل. ویترین خوشحالی فروشی تزئین شده بود، با پودر سفیدی که مثلا برف است. چشمش افتاد به گویی شیشهای که آدم برفی در آن میچرخید و گولههای برف هم با آدم برفی میچرخیدند. رفت داخل مغازه، گوی را خرید. گفت کادو کنند. با کاغذ کادویی که برف رویش بود و گل سرخ. گوی شیشهای را که در دستانش گرفت، رعنا در جانش پلک زد. گرمش کرد. لبخند زد؛ شب یلدا آدابی دارد. یکی از آنها خرید کادو برای دخترکش است. سالها بعد وقتی رعنا بزرگ شود، برود سر خانه و زندگی خودش. کلی هدیه شب یلدا دارد که مادرش از خوشحالیفروشیهای شهر برایش خریده تا شب یلدا برایش زهر نشود. دخترکش چه گناهی کرده که عاشقی نکند که در میان برگهای پاییز ندود تا در میان برف زمستانی آدم برفی درست نکند. تا دست در دست معشوق به صدای برف زیر پاهایش گوش نسپرد، تا زیر باران خیس خیس نشود. این یلدا هم میگذرد. نوروز و یلدای سال آینده او و دخترکش از رنجها عبور کردهاند… شقیقههایش آرام شده بود. مرد فروشنده بسته کادو پیچ را داد دستش و گفت: یلدا مبارک…
انتهای پیام/