«کتابخانه نیمه‌شب» و روایتی از زندگی‌های نکرده

اگر از کلیشه فراری هستید این کتاب را نخوانید

29 آبان 1402

کتابخانه نیمه‌شب برخلاف اسمش که یادآور سکوت و خاموشی‌ست، کتاب پر سروصدایی‌ست. از آن جهت که در شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌ها، تبلیغات زیادی برایش شد و پرفروش بودنش در نیویورک تایمز هم در بیشتر دیده شدنش بی‌تاثیر نبود. این اواخر هر پست اینستاگرامی را که باز می‌کردید، یا با جمله‌ای از کتاب مواجه می‌شدید یا این که می‌دیدید کسی دارد این کتاب را به همه توصیه می‌کند.

چرا؟ چون موضوع اصلی این کتاب چیزی‌ست که تمام آدم‌ها حداقل روزی یک بار به آن فکر کرده‌اند. به یک زندگی دیگر یا اگر بخواهم بهتر بگویم شکل تازه‌ای از زندگی. کتابی که پشت جلدش نوشته شده: «داستانِ نبردِ نفس‌گیر با حال بد.»

یک توضیح گول‌زننده و مهربانانه! حال آن که نبرد نفس‌گیر با حال بد این شکلی نیست! این نبرد تنها در سی صفحه ابتدایی نمایان می‌شود و بعدش شخصیت اصلی به سرزمین عجایب پا می‌گذارد و از نبردی که به آن اشاره شد، حسابی دور می‌افتد. حتی می‌شود گفت نبرد، واژه سنگینی‌ست برای سی صفحه آشنایی با نورا و وضعیت زندگی‌اش. کتابخانه نیمه‌شب یک داستانی خیال‌انگیز است که شما را با وسعت آن چه که تاکنون در ذهن‌تان داشته‌اید، روبه‌رو می‌کند. تمام احتمالات ممکن زندگی، بی‌هیچ حد و مرزی. بیایید از اول شروع کنیم.

نورا قطعا دختر خوش‌بختی نیست که اول صبح برمی‌خورد به سوالات فلسفی صاحب‌کارش. از همین حرف‌ها که تو می‌توانستی چیز بهتری باشی و هنوز هم برای دنبال‌کردن رویاهایت دیر نشده و... از این جملات خیرخواهانه که نتایج خوبی در پی ندارند. مخصوصا اگر بعد از دیر رسیدن به محل کارت این چیزها را بشنوی. این جور مواقع است که صاحب‌کارها آینده روشنی برای زیردستان‌شان می‌بینند و اخراج‌شان می‌کنند. کار نورا با مغازه نظریه ریسمان تمام می‌شود، اما تنها با مغازه‌اش؛ نه خود نظریه. وضعیت نورا بد و بدتر می‌شود. گربه‌اش می‌میرد. تنها شاگرد پیانواَش تماس می‌گیرد و کلاسش را برای همیشه کنسل می‌کند. برادرش به این شهر آمده و حتی نمی‌خواهد سری به نورا بزند چون دوستش ندارد. چون نورا را مسئول به هم خوردن گروه موسیقی‌شان می‌داند. مسئول حال بد امروزش. دیدن راوی، دوست مشترک‌شان هم با آن سر و شکل به‌هم ریخته و داغان در بدتر شدن حال نورا بی‌تاثیر نیست. نورا انگار شات‌گان گرفته‌ دستش و تمام آرزوهای دیگران را کشته ‌است. مسئول تمام نرسیدن‌های خودش و آن‌هاست. و ضربه نهایی! پیرمرد همسایه دیگر نیازی ندارد نورا داروهایش را بخرد، چون صاحب داروخانه، همسایه پیرمرد شده‌. حالا نورا چیست؟ یک بی‌مصرف تنهای به دردنخور که مسئول از هم پاشیدن تمام روزهای خوب است. مسئول تمام آرزوهای بر باد رفته.

انتخاب کردن مرگ کار ساده‌ای نیست. اما نورا انتخابش می‌کند و آن جاست که پایش به جهان‌های موازی باز می‌شود. نبرد همین‌جا تمام می‌شود. مرگ می‌گریزد و زندگی آغاز می‌شود. هزار هزار زندگی! دنیایی که می‌شود تویش همه چیز باشی و هیچ چیز نباشی. می‌شود دنبال شادی بگردی و در میلیون‌ها زندگی پیدایش نکنی. می‌شود تمام نسخه‌هایت را زندگی کنی و بهترین‌شان را انتخاب کنی. در توقف‌گاهی به نام «کتابخانه نیمه‌شب». جایی که خانم الم، کتابدار دوران مدرسه‌‌ نورا، منتظر ایستاده و با مهربانی نگاهش می‌کند. همان کسی که شطرنج بلد بود و نورا را از تنهایی‌ در زنگ تفریح نجات می‌داد. همان که با نورا از آینده صحبت می‌کرد. نورا جایی میان مرگ و زندگی‌ست و می‌تواند با انتخاب هرکدام از این کتاب‌ها به یک زندگی تازه ورود کند. زندگی‌ای که نقش اصلی‌اش خودش است. می‌تواند تا هر زمان که خواست آن جا بماند و ناامید که شد، بازگردد و دوباره انتخاب کند. تا کی؟ تا وقتی مرگ از راه برسد. اگر تا آن موقع زندگی‌ای نیافته باشد که از ته دل بخواهد تویش بماند و جاگیر نشده باشد، می‌میرد. یک مرگ واقعی بدون فرصت دوباره. بدون این دنیای استعاری! در این کتابخانه استعاره‌ها جلوه‌ای مادی گرفته‌اند. ارزشمندی اثر هم بیشتر برای ساختن همین تصویرهاست. تصاویر تازه از هرآنچه که تاکنون شنیده‌ایم. جملاتی که حالا صورت یافته‌اند و می‌شود به چشم دیدشان. مثل وقتی که نورا کتاب حسرت‌ها را برمی‌دارد که بفهمد باید به دنبال کدام آرزویش برود تا اندکی احساس خوشبختی داشته باشد. كتاب حسرت‌ها سنگين است. آدم را می‌كشد توی خودش. دیگر نمی‌شود چشم ازش برداشت. بازوی نورا دارد می‌افتد. نمی‌تواند کتاب را ببندد. خانم الم داد می‌کشد: «کتاب را ول کن. چشم‌های خودت را ببند!» حسرت همین است. شبیه باتلاق آدم را توی خودش غرق می‌کند و از پا می‌اندازدش. جایی دیگر از کتاب، حالا که نورا اکثر حسرت‌هایش را زندگی کرده‌ و دیده آن زندگی‌ها هم چیزی در چنته برایش نداشته‌اند، باز به کتاب حسرت‌ها برمی‌گردد تا راهی پیدا کند. این بار کتاب نمی‌بلعدش. حسرت‌ها کم‌رنگ شده‌اند. نورا هزار آرزو را زندگی کرده و فهمیده خیلی‌هایشان ارزش غم خوردن را نداشته‌اند. این جاست که حسرت‌های مانده نجات‌دهنده می‌شوند. به راستی از زندگی چه می‌خواهی؟ این رودرو شدن متفاوت آدم‌ها با احساسات‌شان است که اثر را متمایز می‌کند. چطور باید به سراغ حسرت‌ها رفت؟ خالی از سرزنش! حالا انتخاب‌شان کن. کتاب از این معناهای استعاری کم ندارد. جایی خانم الم می‌گوید: «هرجای زندگی که احساس ناامیدی کردی، آن زندگی تمام می‌شود. هرجا که واقعا حس بکنی آن زندگی را نمی‌خواهی.» ناامیدی پایان همه چیز است. دست شستن از آرزوها. ناامیدی، زندگی را در باطن تمام می‌کند حال آن که در ظاهر تا سال‌ها ادامه داشته باشد.

این کتاب دروازه‌ خیال را به رویتان باز می‌کند و شما را به فکر فرو می‌برد. وادارتان می‌کند به تمام احتمالات ممکن زندگی‌، به همه انتخاب‌ها، به راه‌های رفته و نرفته‌تان فکر کنید. فکرکنید و ناامید شوید. فکر کنید و پوزخند بزنید. و گاهی، فکرکنید و همه چیز را از نو بسازید.

نورا خودش را برای برهم زدن مراسم عروسی‌اش با دَن حسابی سرزنش می‌کند، اما در هر زندگی که می‌رود؛ می‌بیند دن یک ضرری به روح و روانش وارد کرده. مسئول مغازه نظریه‌ی ریسمان حالت اندوهگین نورا را باعث خلوتی مغازه‌اش می‌داند، اما توی تمام نسخه‌های زندگی نورا آن مغازه خیلی زودتر از این حرف‌ها تعطیل شده‌. زندگی به عنوان یک ستاره راک هم ناامیدکننده است، وقتی برادرش در گروه نیست و به خاطر مصرف مواد مخدر کشته شده‌. زندگی به عنوان قهرمان شنای المپیک هم چیز دندان‌گیری ندارد، وقتی می‌فهمد روزهای آخر بیماری مادرش کنارش نبوده و او تنهایی با بیماری‌اش جنگیده. نورا در هر زندگی اهمیت چیزهای جانبی را بیشتر درک می‌کند. می‌فهمد کدام‌ها برایش مهم‌ترند. می‌خواهد آدم‌های زندگی‌اش در نسخه‌های دیگر هم زنده باشند اما این دست او نیست. نمی‌شود آدم‌ها را زنده کرد. می‌خواهد کنار آدم‌خوب‌های زندگی‌اش به موفقیت برسد ولی در زندگی موفقش دیگر آن‌ها را ندارد. نمی‌تواند آن جا هم شادی را پیدا کند. به راستی شادی کجاست؟ نورا حتی شادی رسیدن به این لحظه‌ها را هم حس نمی‌کند، چون آن چیزی شدن را گذاشته‌اند در دیسِ طلا و تقدیمش کرده‌اند. دویدنش، جنگیدنش، تلاشش، این‌ها یادش نمی‌آید. وقتی خودش چیزی را به دست نیاورده، ارزشش را حس نمی‌کند. مگر نه این که زندگی به دویدن و رسیدن خوش است؟ شما باشید این زندگی را قبول می‌کنید؟ جواب‌ها متفاوت است. هر کدام از ما شاید در یکی از زندگی‌های نورا بمانیم و دیگر ادامه ندهیم. شاید به نظرمان ترک یک زندگی حماقت باشد و ترک زندگی دیگر راه نجات.

کتاب حالم را خوب کرد؟ نه. اما ابتکار نویسنده بود که راضی‌ام می‌کرد تا انتها بخوانمش. هربار فضایی می‌ساخت و نورا را در یک زندگی تازه گیر می‌انداخت و آن جا که رفت و آمد نورا به زندگی‌های مختلف خسته‌کننده شده بود، یک غافلگیری تازه داشت! ورود آقای هوگو! کسی که مدام در پی زندگی‌های دیگر بود و یک جا نمی‌ماند. کسی که مثل نورا کتابخانه‌ای نداشت. دنیای موقت او یک مغازه اجاره ویدیو کلوپ بود. ایستگاه آدم‌ها در این کتاب جایی‌ بود که آرامش را تجربه کرده‌‌ بودند. جایی که توانسته‌ بودند غم و بی‌پناهی‌شان را در آغوش کسی پنهان کنند. کسی مثل خانم الم. خاطره‌ای کوچک در کودکی.

حق مطلب را جمله نورا ادا می‌کند.: «هیچ نسخه‌ای از زندگی وجود ندارد که ما را در برابر اندوه ایمن نگه‌دارد.»

کتاب تصاویری از آینده دارد که نمی‌توانید ساده ازشان بگذرید، قسمت‌هایی که نورا می‌فهمد کارهای کوچکش چه تاثیری در زندگی دیگران داشته و آنقدرها هم بی‌مصرف و به درد نخور نبوده است. با تمام این حرف‌ها، هرگز دلم نمی‌خواست که داستان به دام کلیشه بیفتد. اصرار به این که نسخه اصلی زندگی خودت بهترین نسخه آن است و همان جاست که می‌توانی همه چیز را درست کنی، پایان‌بندی اثر را قابل پیش‌بینی می‌کند. پیام مستقیمی از این که به آن‌چه داری قانع باش و سعی کن همان را تغییر بدهی. شاید شبیه من با خودتان فکر کنید که نورا کار سختی هم انجام نداده، تمام نسخه‌های خودش را دیده و بهترینش را انتخاب کرده. بهترینش زندگی اصلی خودش است، اما من که تمام زندگی‌هایم را ندیده‌ام! پس چطور مطمئن باشم این زندگی اصلی که دارم بهترین نسخه‌ام است؟

اگر از کلیشه فراری هستید، این کتاب را نخوانید، اما اگر اعتقاد دارید که لابه‌لای کلیشه هم می‌توان تصاویر تازه یافت؛ سری به این کتاب بزنید. در هر صورت ضرر نمی‌کنید. چون کتاب خوش‌خوان و روان است، ریتم تندی دارد، حوصله سربر نیست و نویسنده، مت هیگ، در هر فصل فضای تازه‌ای پیش رویتان ترسیم می‌کند. خلاصه بگویم که «کتابخانه نیمه‌شب» وسوسه‌انگیز است، چون پرده از خیالاتی برمی‌دارد که همه ما گاهی تصورش کرده‌ایم. رابطه علت و معلولی اثر هم در جهان ساخته‌شده نویسنده تا حد قابل قبولی حفظ شده و توانسته از سوتی‌های احتمالی دور بماند. در ضمن این کتاب برای آن‌هایی که شیفته هایلایت کردن جملات‌اند، انتخاب خوبی‌ست. به خصوص جملاتی که نورا بعد از کشف و شهودش در زندگی‌های مختلف بهشان می‌رسد. به قول نورا: «تنها راهِ یادگرفتنِ زندگی، زندگی کردنه.»

از ترجمه خوب اثر هم بگویم، امین حسینیون. انگار مثل یک رفیق قدیمی در پانویس‌ها بهتان اطلاعات می‌دهد. کسی که همه جا را می‌شناسد، همه چیز را می‌داند و حالا دست گذاشته روی شانه‌تان و دارد ورودی شهر را نشان‌تان می‌دهد. یک تورلیدر صمیمی و مهربان. جلد کتاب هم زیباست و به حال و هوای اثر می‌آید. چراغ‌های روشن و خاموش، آدم‌های تنها و کتاب به دست، پنجره‌های بسته. انگار که هرکدام دارند یک نسخه از زندگی‌شان را می‌خوانند. اثر را نشرهای متفاوتی منتشر کرده‌اند، من نسخه منتشر شده از انتشارات ثالث را خواندم.

در آخر، اگر به دنبال رمانی با موضوع جهان‌های موازی می‌گردید که برایتان داستان‌سرایی کند، اثر در حد توانش این کار را انجام می‌دهد. اما ممکن است بعد از خواندنش با خودتان بگویید آنقدرها هم که تعریفش را شنیدم، جذاب نبود. به‌هرحال شاید نتیجه قطعی‌تان بشود بد نبود! اما اگر به دنبال کتابی هستید که به طور علمی جهان‌های موازی را برایتان بشکافد و جدی‌جدی از نظریه صحبت کند، به طوری که عامه‌فهم هم باشد، کتاب «نظریه ریسمان» اثر اندرو زیمرمن جونز و دنیل رابینز را با ترجمه مریم ذوقی بخوانید؛ که فصل‌هایی از آن منحصرا درباره این جهان‌های بی‌شمار است.

تنوع فیلم‌ها هم با موضوع جهان‌های موازی بیشتر است و می‌توانید آزادانه‌تر به سراغ‌شان بروید. میان‌ستاره‌ای، سراب و حتی انیمیشنی به نام کورالین که یک جاهایی هم ممکن است بترساندتان. نسخه ایرانی‌اش هم می‌شود تفریق به کارگردانی مانی حقیقی. این گوی و این میدان. بروید سراغ تمام زندگی‌هایی که نکرده‌اید!

 

عنوان: کتابخانه نیمه‌شب/ پدیدآور: مت هیگ؛ مترجم: امین حسینیون/ انتشارات: ثالث/ تعداد صفحات: ۴۲۳/ نوبت چاپ: بیستم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید