الکسیویچ از سویی همان روایت مورد پسند غرب و شورویستیز را ارائه میدهد و در لایهای پنهان و عمیق روایتی دست از اول از آدمها را تعریف میکند. او شاید تاریخنگار دقیقی نباشد و عیب و ایرادات بزرگی هم به او وارد باشد ولی از سوی دیگر قصه گویی درجه یک است به معنای واقعی کلمه. شاهکار هم همینطوری خلق میشود، یک قصهگوی درجه یک سوار بر داستانی هولناک میشود.
ـ شاخبهشاخ با قطار
نویسنده نهایتا راننده است. سوار بر خیال یا تاریخ. انتخاب با خودش است. فرض کنید تندروترین وسیله نقلیه دنیا را بدهید به یک راننده درجه یک. آن وقت یک داستان خوب و قابل قبول و خواندنی گیرتان میآید.
قصه خانم الکسیویچ این نیست. داستان بیرحمترین و مرگبارترین و ظالمترین رانندگان است که سوار بر یک اژدهای پرنده آتشخوار شده است و همانطور که از صفاتش بر میآید به روح و روان و مغز شما کوچکترین رحمی نخواهد کرد. آخر مطالعه این سهگانه حال کسی را دارید که سوار بر سهچرخه اطفال با قطار شاخبهشاخ تصادف کرده است.
دو کتاب از سهگانه الکسیویچ که کارهای قویتر او هم هستند هر دو بر آمده از جنگ دوم جهانیست. جنگی که بسیار بزرگ و خشن بوده و در جبهه شرقی یعنی خطوط نبرد آلمان و اتحاد جماهیر شوروی به حداکثر درجه خشونت خود رسیده بوده است.
ـ از شادابی تا مرگ در عزلت
«جنگ چهره زنانه ندارد» داستان دخترانیست جوان، شجاع و بیباک. غرق در آرمان انقلاب کارگری و تا حد زیادی استالینیست. دخترانی که با تمام وجود به آرمان و ایدئولوژی کشورشان باور دارند و به روزهای سیاه جنگ تمام قد پشت مام میهن در میآیند و ثابت میکنند قضاوت «ورماخت» و «اساس» در مورد ایشان و یکسان دانستن ایشان با زنان جوان فرانسه، هلند، بلژیک و چندین کشور دیگر قضاوت بسیار غلطی بوده است. کتاب، داستان زنانیست که اسلحه به دست میگیرند و رکوردهایی برجا میگذارند که پیش از ایشان در مخیله کسی هم نمیگنجیده و پس از ایشان هم کسی حتی خیال شکستن آنها را ندارد. کتاب، روایت دختران 17 یا 18 سالهایست که به ندای کمکخواهی «رفیق استالین» لبیک میگویند و وقتی آموزش مقدماتی نظامی را تمام میکنند دشمن در حومه «مسکو» دارد تدارک حمله به پایتخت را میبیند. داستان زنانیست که از 30 کیلومتری غرب «مسکو» به عنوان لشگر پیاده با آلمانها درگیر شدهاند. حملهشان را متوقف کردهاند و سپس خطوط دفاعیشان را شکستهاند و متر به متر، تعقیبشان کردهاند. با پای پیاده از مسکو تا برلین. داستان دخترانیست شاداب و خوشحال و سرشار از آرمان که داخل «رایشتاگ» و پناهگاههای نازی یادگاری نوشتهاند. داستان زنانیست که پس از بازگشت مدال گرفتهاند. مدالهایی که ارتش اتحاد جماهیر به راحتی به کسی نمیداد و طرف باید جدی و داوطلبانه از جانش میگذشت تا از این مدالها گیرش بیاید. داستان دخترانیست که آنقدری مدال میگیرند که یونیفرمهایشان جایی برای نصب همهشان ندارد و در هنگام بازگشت، مردان گردنکلفت دستهدسته کنار میکشند و برایشان راه باز میکنند و به احترامشان پا جفت میکنند و احترام میگذارند. داستان نابودی آدمهاییست با کلی امید و آرزو، راه میافتند و به جنگ میروند و دشمن را در هم میکوبند و وقتی برمیگردند، جسم رنجوری دارند. دوستان و خانوادهشان اغلب در جنگ کشته شدهاند و به زودی و به سرعت توسط جامعه فراموش میشوند. میروند به کنج عزلت و بستر تنهایی را پهن میکنند و بیسر و صدا میروند آن دنیا.
گفتم که روایتهای «الکسیویچ» تلخاند؛ عین زهرمار.
ـ زیستن زیر چکمههای نازی
اگر فکر میکنید «جنگ چهره زنانه ندارد» آزار دهنده است باید خدمتتان عرض کنم این فکر از آن جا میآید که «آخرین شاهدان» را نخواندهاید. کتاب «آخرین شاهدان» روایت کودکان بلاروسیست که سرزمینشان توسط آلمان اشغال شده است و آنها جا ماندهاند. کتاب تکان دهنده و دهشتناک به معنای حقیقیست و خرده روایتهایی از زیست کودکانه زیر چکمه آلمانها ارائه میدهد که من حتی مایل نیستم گوشهای را ارائه دهم و خودم نیز به شدت در تلاشم تا فراموششان کنم. سر بسته بخواهم بگویم روال عادی زندگی در سالهای زندگی تحت اشغال برای اطفال با مشاهده اعدام والدین و خواهر و برادرهای بزرگتر در ملا عام شروع میشده و الباقی همه و همه فرار و جنگلنشینی و فلاکت بوده برای چند سال در سرمای بلاروس تا روزی که قوای ارتش سرخ خطوط آلمانها را در هم بشکنند و بلاروس را آزاد کنند و آن وقت متوجه گروههایی از اطفال بشوند که از دست جوخههای مرگ زنده در رفتهاند و سالها مخفیانه زیست کردهاند و صد البته بارها و بارها توسط آلمانها به صورت تفریحی شکار شدهاند. روایت، روایت کودکان است.
ـ این نویسنده با کسی شوخی ندارد
«نیایش چرنوبیل» اما دوره زمانیاش چند دهه بعد از دو کتاب اول دور میزند و بر میگردد به آن حادثه معروف که باعث شده الان در جهان نام «چرنوبیل» نام معروفی باشد و اغلب مردم دنیا حتی اگر ندانند قضیه چیست نامش را لااقل یک باری شنیدهاند. قطعا و یقینا این سومی در حد آن دوتای اول تکاندهنده نیست اما یادتان باشد با اژدهاسوار دیوانه طرفید نه ماشین و راننده معمولی. داستان اغلب روایت آدمهاییست که یکی از نزدیکانشان در نیروگاه برق هستهای «چرنوبیل» کار میکرده است یا یکی از نیروهای امداد و نجاتی بوده که در همان اوایل حادثه به آنجا اعزام میشود. خلاصهاش این است که یک حادثه فنی در نیروگاه سبب نشت مواد آلوده به بیرون میشود و منطقهای را تحت تشعشعات رادیو اکتیو قرار میدهد که همچنان هم بسته و خالی از سکنه است. در دو مقطع آدمهایی آسیب میبینند. مقطع اول آن موقعیست که هنوز کسی نمیداند چه اتفاقی رخ داده و نشتی صورت گرفته و آلودگی وجود دارد و مقطع دوم زمانیست که بحران و حد و حدودش معلوم شده و عدهای باید بروند آنجا تا این گندکاری را درست کنند. هر دو گروه بین یک هفته تا یک دهه بعد میمیرند. مرگی که از نظر پزشکان و بیماران قطعی و واضح است و بسیار کند و شدید و دردناک رخ می دهد و آدمها را ذرهذره میخورد تا تمام شوند. روایت آدمهاییست که خودشان هم تشعشع دارند و در تابوتهایی سربی و در عمق 15 متری در قبرستانی جدا و ویژه دفن میشوند و خانوادههایشان در مقاطع پایانی زندگیشان حق داشتن هیچ ارتباطی با آنها را نداشتند.
عرض کرده بودم، «الکسیویچ» با کسی شوخی ندارد.
هرچند سهگانه خانم «الکسیویچ» کتابهای تلخیست، اما خواندنش در مشکلات و سختیها برای من یکی خیلی خوب بود. یادم میانداخت زندگی میتواند خیلی بدتر از مال من باشد و یادآوری میکرد تو هیچ مشکل بزرگی نداری. به جز این که کلی اطلاعات تاریخی سیاسی از مردم شوروی به مخاطب ارائه میدهد که به نظرم برای مخاطب عمومی مثل من که مطالعه تخصصی در باب شوروی نداشته بسیار هم جذاب است.
کتابها اما از آنجایی که نویسنده نوبل برده، پرفروش شده و چندین ناشر دست به ترجمه و چاپ اثر زدهاند همینطور نسخه دیجیتال و صوتی دارند و خلاصه به راحتی میتوانید گیرشان بیاورید. من مقایسهای بین ترجمهها و نسخههای صوتی نکردهام پس در موردشان هم نظری ندارم. پیشنهادم این است که از ناشر معتبر تهیه کنید بهتر است.
انتهای پیام/