کتابخانه نیمه شب، کتابی است مخصوص حسرتهای زندگی ما، کتابی برای درس گرفتن از گذشته، بهتر بگویم، برای عبور کردن از گذشته. پیامی که داستان نورا سعی دارد به ما نشان بدهد این است که من و تو، که نشستهایم در کنجی و زانوهایمان را بغل کردهایم و حسرت و افسوس گذشته را میخوریم که ایکاش فلان کار را انجام داده بودم و بهمان کار را نه، که اگر کرده بودم زندگیام فرسنگها از اینی که دارم بهتر بود و اگر انجام نمیدادم الان اینجا نبودم، از کجا اینقدر مطمئینیم؟ تو کاملا مطمئنی که اگر آن کار را آن روز انجام میدادی همه چیز بهتر میشد؟ تا حالا به این فکر کردهایم اگر آن چیزی که میخواستیم، عملی میشد اما نتیجهاش همانی که انتظار داشتیم نمیشد چی؟ اگر هم به آن میرسیدیم ولی طبعات دیگری برایمان داشت، بازهم میخواستیم که آن فکر را عملی کنیم؟
وقتی با داستان نورا همراه میشویم، او را شخصی افسرده میبینیم که نمیتواند زیباییهای زندگیاش را ببیند. زندگیاش را بیش از این، لایق زیستن نمیداند و خودش را سیاه چالهای تصور میکند که دارد در خودش فرو میریزد…
زیبایی های زندگی ترکیب جالب و عجیبی است. شاید به گلها و درختهایی فکر کنیم که از آنها عکس میگیریم. اوقات خوشی که با دوستانمان داریم. حس خنکی آب، گرمای آفتاب، صدای باران و سفیدی دلانگیز برف… اما اگر بینا باشیم و اتفاقات بد زندگیمان را از یاد نبرده باشیم میتوانیم درک کنیم. این گلها چگونه می خواهند حال نورا را بهتر کنند؟ آیا روزهای سرد و ناخوشی نداشتهایم که با عالم و آدم قهر باشیم و مرگ را آرزو کنیم؟ روزهایی که جهان را خاکستری میبینیم و فکر میکنیم بود و نبودمان فرقی ندارد؟ چه بسا نبودنمان بهتر از زیستنمان باشد؟ همه گرفتار چنین روزهای ابری و سردی میشوند. حال نویسنده میآید دستت را میگیرد و تو را میبرد به کتابخانه نیمهشب. نشانت میدهد که لزوما نتیجه انتخابهای دیگرت خوب و عالی و بینقص از آب در نمیآمدند. مثلا همین حالا حاضری یکی از عزیزانت را از دست بدهی ولی طلای المپیک داشته باشی؟
با مطالعه و شروع کتاب، ممکن است فکر کنیم در حال خواندن یک داستان هستیم؛ اما واقعا این کتاب پر از مفاهیم و درک و معانی عمیق زندگی است. شخصا پس از مطالعه کتاب، به خیلی از حسرتهای بیپایان زندگیام، پایان دادم و باید بگویم که خط باطل کشیدن روی حسرتهایتان، مثل مرهم گذاشتن روی یک زخم کهنه است. تسکین دهنده و امیدبخش…
علیرغم تمام نقاط روشن و مثبتی که در متن و ساختار شاهد هستیم، نکات منفی هم وجود دارد که قابل چشم پوشی نیست. به نحوی میتوان تکرار را در کتابهای غیرداستانی مخصوصاً در ژانر توسعه فردی تا حدی غیرقابل اجتناب دانست. اما این حجم از اضافهگویی در کتاب داستانی یک نقطه بسیار منفی و غیر حرفهایست. مرور چندبار یک جمله در مورد کتابخانه، خلاصه زندگیهایی که نورا تجربه میکند، که اکثرا شبیه به هم و فاقد ارزش داستانیاند، بارها و بارها تکرار میشود. گاهی کسالتی که از بخش «آنچه گذشت» اول سریالها حس میکردم، به سراغم میآمد. پایانِ به شدت قابل پیشبینی این داستان هم میتواند از سایر نکاتی باشد که شاید در نظر خواننده مقبول نیافتد.
با در نظر گرفتن این که هدف این کتاب فقط داستانگویی نیست و در مورد افسردگی و حسرتها و انتخابها صحبت میکند، اما اگر به عنوان یک داستان عرضه شده است، پس حداقل باید کمی پایانش دور از انتظارتر باشد! نه اینکه از همان اول دقیقا بتوانیم پایان داستان را به درستی حدس بزنیم. و آخرین نکته هم این است که اگرچه تلاش مت هیگ برای ساده کردن درک افسردگی و اضطراب ستودنی است، اما آدمی که خودش با این بیماریها دست و پنجه نرم کرده باشد باید بهتر از دیگران درک کند که نمیتوان افسردگی را به حسرتهای زندگی محدود کرد و مشکل را هم از همان سرچشمه حل کرد.
برای جمعبندی این مطلب هم به همین بخش از کتاب بسنده میکنم که میگوید: «برای همه چیز بودن لازم نیست همه چیز را تجربه کنیم، چون همین حالا هم بی پایان هستیم. تا زمانی که زندهایم بینهایت احتمال متفاوت برای زندگی، پیش رویمان است…»
عنوان: کتابخانه نیمهشب/ پدیدآور: مت هیگ؛ مترجم: امین حسینیون/ انتشارات: ثالث/ تعداد صفحات: ۴۲۳/ نوبت چاپ: بیستم.
انتهای پیام/