ترافیک عجیبوغریبی ما را به عقب هُل میداد. از ماشین پیاده شدم ببینم چه شده. وسط ظهر، وسط روزی که همه مشغول خودشان هستند چه خبری باید باشد که ماشینها تکان نمیخوردند. ترافیک یکلحظه روان نمیشد. قفلِ قفل. پیادهراه را گَز کردم تا ساختمانِ روزنامه. از توی کوچهها آدم میزد بیرون. خبرنگار «روزنامه مردم مشهد» برای اولینبار در عمرش کنار مردمِ معترضِ مشهد راه میرفت، تماشایشان میکرد و بدون اینکه واکنشی نشان بدهد رفت تا سَر ساعت انگشت بزند و روزِ تازهای را شروع کند؛ بله! یک روز تازه پرخبر همراه با اخبار نشاطانگیز و خوب و فرحبخش. من یکی از همانها بودم، یکی از همانها که وقتی رسید سَر خیابانِ دانشگاه یک؛ یعنی درست در وسط «میدان شهدا»، گاز اشکآوری پرت شد بهطرفش و بعد جوانی که صورتش را پوشانده بود با لگد محکمی آن را دوباره حواله داد به سمت نیروهای ویژه. خودم را رساندم به دَم دَرِ نگهبانی روزنامه. دنبال جایی میگشتم که از خودم محافظت کنم و بتوانم دوباره در کمال صحت و آرامش به نمایندگیِ افکار عمومی بپردازم. ولی هنوز از توی کوچهها و سوراخسنبههای نادیده اطراف دفتر، آدم میزد بیرون. چندتا از رفقای عکاسمان هم بیرون بودند. باقی کجا بودند؟ شاید در آفیش کنفرانس خبری فلان مدیر و مسئول شهری و غیرشهری، دولتی و غیردولتی، حاکمیتی و غیرحاکمیتی و… ماندم پایین راستش. چند متر با نیروهای ویژه فاصله داشتیم؟ چیزی نبود، حدود 10متر؛ یعنی دقیقاً جلوی رویمان بودند. شعارها و فحشها و متلکها و سنگها از بیخ گوشمان رد میشد. یک نفر از آنهایی که بیسیم دستش بود، رو کرد به ما و گفت: «آقا برید سَر کارتون. اینجا نایستین!» کسی کاربهکارمان نداشت. ما جلوی خانه خودمان ایستاده بودیم. توی سنگر امن و راحتمان. راست میگفت. باید میرفتیم پشت میزمان و با حدت و شدت و نهایتِ دقت. تلفن را برمیداشتیم و شماره روابطعمومی فلاناداره را میگرفتیم و شروع میکردیم به گفتوگو. پیامهای مردمی نشست فاظلاب و دستانداز تپهمانند فلان خیابان و گذرگاه بهمانجا را گزارش میکردیم و او هم جواب میداد. مگر حلوفصل مشکلات مردمی همین نبود؟ بَهبَه. طلایهداران قلم چه میکنند. راستی چند ساعت گذشت؟ نمیدانم. قوانین بیمه میگوید ساعت کاریام تمام شده. باید برمیگشتم خانه. خیابان هم خلوت و در نهایت امنیت با حضور خیل عظیم نیروهای حافظ امنیت. آمدم که دوباره انگشت بزنم و بعد از یکروزِ سخت کاری و رسانهای به آغوش گرم خانواده برگردم. نگهبان ولی دَر خروجی را بسته بود؛ دوقفله کرده بود و شیشه سکوریت را هم داده بود پایین و سهقفلهاش کرده بود. هوا تقریباً عصر بود و روبه شب. چندروز تا «روز ملی مشهد» فاصله داشتیم؟ همین روزها بود به گمانم.
از پشت دَرهای بسته، درگیریها را میدیدم. صدای گازیدن همزمان موتورهای نیروی ویژه و فرار مردم و بعد باتومی که با سپرهای آهنی میخورد؛ همزمان و هماهنگ و خوشآوا. مردم هم در عین ناهماهنگی، هنوز داشتند شبیه مورچههایی که نفت به سوراخشان ریختهاند، از این کوچه فرار میکردند به آن یکی کوچه.
سَردَر ساختمان ما بزرگ نوشتهاند: «روزنامه مردم مشهد». کاش میشد دست تَکتَکشان را میگرفتم و میبردمشان بالا توی تحریریه. آن ماسک سفیدِ روی صورتشان را برمیداشتم و مینشاندمشان کنار خودم و حرف میزدم و خودم را از همه آن اتهامهایی که توی ذهنشان بود، آن فحشهای آبدار پاسبان ـ مزدور، مالهکش، قلمبهمزد و…ـ از همه آنها تبرئه میکردم. بهشان میگفتم بیایید حرف بزنیم. حتی تظاهر میکردم. نمایش بازی میکردم. میگفتم چندروز دیگر «روز ملی مشهد» است. باید باهم حرف بزنیم. حرف زدن، همهچیز را حل میکند. دور ما دیالوگ برقرار است. ما میخواهیم ستاره دنیای دیالوگ باشیم و نه مونولوگ. اینجوروقتها همه همین را میگویند چرا حالا من نگویم. بعد مسئله را بکشانم به اینجا، به اینجا که: ما در شهری زندگی میکنیم که صاحب حرمش با همه رهبران گروههای الحادی و غیرالحادی در نهایت آرامش و با حفظ امنیت طرفهای مقابل گفتوگو میکرد، مناظره میکرد، بحث میکرد، اجازه میداد هرچه میخواهند با هر ادبیاتی و با هر شکلوشمایلی بگویند. ما در کنار چنین شخصیتی زندگی میکنیم.
امّا راستش آنها دیگر گول این حرفها را نمیخوردند/نمیخورند. گول نمایش «جذب حداکثری و دفع حداقلی» که شنیدنش هم دیگر میتواند قیافه هر انسانی را جمعوجور کند و درهم. آدم توی آن عصبانیت فقط میخواهد طرف مقابلش را بچزاند: «رضا خان روحت شاد.» از این شعار تا دم مسجد «گوهرشاد» چقدر فاصله بود؟ خیلی نبود. کوتاهتر و نزدیکتر از هروقت دیگری. ولی من دلم میخواست آنها را بکشانم و محض تفریح و گشتن و خندیدن هم که شده بیایند توی تحریریه و توی همان حال و توی همان عصبانیت برایشان توضیح بدهم و به آدم خوب داستان تبدیل شوم. توضیح بدهم که چرا نمیشود، چرا نمیتوانیم از طبقه سوم این ساختمان رسانهای که دقیقاً مشرف بود به شلوغیها، حرف درستودرمانی بزنیم، حرفی که دلشان را آرام کند. حرفی که چسهاطمینان کوچکی را بریزد توی قلبهایشان.
یا محض خنده و تفریح هم که شده دوست داشتم بگویم بیایند و ببینند که باید برای هرچیز فلانپروسه را طی کنیم، نیاز به اجازه گرفتن داریم، باید فلان مسئول «اوکی» بدهد. اصلاً فکر نوشتن از دلیل اعتراضشان هم خطرناک است چه برسد به دیدنتان و آمدنتان توی تحریریه. اگر موجه بود، اگر درست بود، اگر امنیت ملی را زیرپا نمیگذارید، اگر فتنهای توی سر ندارید، اگر سروضعتان درست است اگر… باید همهچیزتان را اسکن کنیم. خودمان قبلتر از اینها اسکن شدهایم. همهچیزمان، زیروبالایمان، همهچیزمان. ولی اقتضای کار (چقدر این عبارت خندهدار است برایشان)، محدودیتها و مکافاتهای بعدش همه را برایشان ریزبهریز با رسم نمودار و شکل تشریح میکردم. ولی خیال باطلی بود و توجیهی باطلتر و عبثتر. چرا باید حرفهای ما را باور کنند؟ مگر تا قبل از اینها باور میکردند؟ همه ما وابسته بودیم، حتی مزدور، نانبهنرخروزخور، حزب باد، حزب گردوغبار، حزب خران. آها… امّا از کجا معلوم که اینها همهشان معترض باشند؟ (چه اِنقُلت خوبی؟! عالی است!) باید میرفتم یقه یکییکیشان را میگرفتم که از کجا معلوم به وضع اقتصادی اعتراض داری و به اوضاع سیاسی نه؟ از کجا معلوم که همانی نبوید که بیخِ حرم امام رضا (ع) شعار «رضا شاه، روحت شاد» سَر ندادهای؟ سطل زباله آتش نزدهای و به ارکان نظام فحاشی نکرده باشی؟
بله بله، خودم بودم. این سؤالات من بود، این منِ قاسم فتحی بودم که داشتم شبیه بازجوها سؤال میپرسیدم از مردم. خودم بودم. من آنلحظهها، آن روزها، آن ساعات، فرمانده تیپ بازجوهای رسانهای بودم در عمیقترین کانتکست مغزیام؛ جاییکه آدمها با بوها خاطرهها را بهیاد میآورند.
از آساسور آمدیم پایین که برویم رد کارمان ولی در بسته بود. از پشت در بسته نگاهشان میکردیم. توی همین حالوهوا، دو جوانِ پریشان، نَفسنَفسزنان از یکجایی آمدند توی نگهبانی! دستبهکمر ایستادند پشت سَرمان و من از صدای نفسزدنشان متوجه حضورشان شدم. ترسیدم. اینها چطور وارد ساختمان شدهاند؟! از کدام ورودی؟ نقشه روزنامه را داشتند؟ یعنی اینقدر حسابشده آمده بودند برای اعتراض؟ نگهبان همینکه چشمش اُفتاد به آنها، خوف برش داشت. رفته بودند توی پارکینگ و بعد نگهبانِ پارکینگ هم دَر را از ترس بسته بود و آنها هم گیر کرده بودند و حالا دنبال راه فرار بودند. سینههایشان خِسخِس میکرد. چشمهایشان میسوخت. فینفین میکردند. لبهایشان تَرَک برداشته بود از خشکی. یقههایشان باز بود و کمی هم پارگی توی پیراهنشان دیده میشد. یعنی میدانستند اینجا دفتر «روزنامه مردم مشهد» است؟ یکیشان با ترس گفت: «دَرو باز کن. به امام رضا چاره دیگهای نداشتیم. بذار بریم.»
قسم خورد ولی بیرون پُر از مأمور بود. نگهبان دوباره دَر را بست. گفت: «یکم صبر کنین.» صبر کردند تا اوضاع بهتر شود. بعد در را برایشان باز کرد. طوری از کنارگوشهها دویدند که انگار سگ دنبالشان کرده. یعنی نگهبانِ «روزنامه مردم مشهد» توانست برای دو جوان مشهدی کاری بکند؟ یعنی خاطره خوبی برایشان ساخته بودیم؟ یعنی دیگر به ما فحش و بد و بیراه نمیگویند؟
زدم بیرون. دود همهجا را پُر کرده بود. نرفتم خانه. بهجایش رفتم کافه پشت ساختمان. رفتم آنجا تا مثلا قهوهای بخورم. صاحبکافه کرکره را تا نصفه پایین داده بود. جمعیت چند قدم خیز برمیداشتند به جلو و بعد با یک نیشگازِ موتورهای نیروی ویژه، چند متر به عقب فرار میکردند. انگار داشتند زو بازی میکردند.
چند ثانیه نگذشته بود که یکنفر خورد به شیشه یا نمیدانم خودش را زد به شیشه کافه. دَر کشویی را باز کرد و آمد تو. تندتند پلک میزد. تندتند صورتش را تمیز میکرد. تندتند اشک میریخت. گفت: «این دستمالو خیس کن.» صاحبکافه گفت: «دستشویی پایینِ همین ساختمونه.» گفت: «میخوام ببندم دور چشمام.» صاحب کافه، دستمال را گرفت زیر شیر آب و چلاندش و پس داد به خودش. بعد با هیجان همانطور که چشمهایش میسوخت، گفت: «یه اشکآور انداختن و بعد هم من پرتش کردم سمت خودشون.»
ما هیچکدام برایش کف نزدیم. هیچکدام برای این مبارزهاش تشویقش نکردیم. ما زل زده بودیم به چشمهایش. زل زده بودیم به سرووضعش. به کاپشن مندرسش، به خط ریش کجوکولهاش، به دستهای سیاهش. کاش میپرسیدیم از بیکاریات چقدری میگذرد. کاش موضعش را مشخص میکرد؛ اعلام مواضع در بدترین موضع ممکن، باید مرزها را مشخص میکرد. باید میگفت کدام طرفی است و رفت.
ما قهوه خوردیم. ما از پشت در کافه نگاهشان میکردیم و از صاحب کافه خواستیم صدای موزیکش را بالا ببرد، صدای قطعهای از گری مور. میدانید! کافهای که سلکشن گریمور ندارد دوزار هم نمیارزد…
پ.ن: تیتر، بخشی از شعر شهرام شیدایی.
انتهای پیام/