هیئت ما، یه هیئت جمع و جور بود که همه یا باهم فامیل بودیم یا بعدا فامیل شدیم. و این یعنی اون تیمی که مامان قرار بود هماهنگ کنه، مامانبزرگ بود و خاله ها و زندایی و عمه و زنعمو. دقیقتر بخوام بگم یعنی قرار بود تا یکی دوساعت دیگه خونه پر بشه از بچههای فامیل و برای یه دختربچه هشت نه ساله، چی بهتر از این؟
این جور وقتا قبل اینکه مامان بخواد صدا بزنه، خودم میدویدم. اسباب بازیا رو از گوشه و کنار اتاق جمع میکردم، پشتیها رو صاف میکردم و رویههای قلاببافی آنها را مرتب میانداختم روشون. لب طاقچهها و دور کلیدای برق و دستمال میکشیدم. مامان هم چاییشو دم میکرد؛ اگه خونه جارو لازم داشت، جارو میکشید و بزرگترین روفرشی رو میآورد پهن میکرد و سبدها و لگنها و سه چهار تا سینی روحی بزرگ رو میچید روشون. بعد همه باهم منتظر صدای زنگ میشدیم.
کمتر از یکساعت بعد از زنگ مامان، یکییکی از راه میرسیدن. یکی یک چاقوی بزرگ هم همیشه همراهشون بود. هیچ وقت هم نشنیدم کسی مثل رئیسها برای بقیه تقسیم کار کنه. هرکس از راه میرسید، هر چیزی جلوی دستش بود برمیداشت و بسمالله!
شب نشده، هم پیازها خرد میشدن، هم سیبزمینیها و گوشتها. آخرین کاری که مامان و بابا قبل خواب انجام میدادن، برنج خیس کردن توی وان قرمز بزرگ کنار باغچه بود. آب و نمکش رو میزون میکردن و دو تا آبکش برمیگردوندن روش و میومدن توی اتاق.
فرداش، صبح روزی که شبش هیئت برگزار میشه، نوبت تیم مردا بود. سه چهار نفرشون، کله سحر قبل اینکه برن سرکار، میومدن و با سلام صلوات، اول صبحی خورش رو بار میکردن و میرفتن. نماز ظهر رو که میخوندیم، یکی یکی سروکلهشون پیدا میشد. هم اون تیم سحر و هم چند تا نیروی تازه نفس. برنج دم کردن و آبکش کردن و آبگردون چرخوندن روی آبکشهایی که کف حیاط روی نردبون چیده شده بودن رو چنان با دقت از پشت پنجره دنبال میکردیم که انگار قرار باشه امتحان عملی ازمون گرفته بشه. آخر سر هم پروسه جذاب دم کردن برنج! دور تا دور دیگ روزنامه خیس خورده میذاشتن و من تو عالم بچگی همیشه فکر میکردم اگه این روزنامهها بریزن تو پلوها چی؟! یا اگه یهو خشک شن و بیفتن پایین و شعله اجاق بگیره بهشون و خونه بره روی هوا چی؟! تازه کپسولها رو یادم رفت. کپسولهای گاز گوشه حیاط که هرچند شب یک بار باید میرفتن پر میشدن و برمیگشتن و من همیشه به چشم بمب ساعتی بهشون نگاه میکردم.
و این تازه شیفت کارای قبل هیئت آشپزخونه محسوب میشد. اون موقعها خبری از ظروف یکبار مصرف نبود. هیئتمون یه سری بشقاب ملامین داشت و چند دست قاشق که سوغات مکه بود و چند تا از این پارچهای قرمز پلاستیکی برای آب و دوغ. یه عالمه هم لیوان و پیاله استیل کوچولو.
خود هیئت خونه یکی دیگه از هیئتیها بود و ته کوچه ما. هر شب آخر هیئت، سفره شام که جمع میشد، هیجان شروع میشد! بزرگترا مینشستن برای شام فردا سبزی خرد میکردن یا سر و دُم لوبیا میچیدن، دخترا و پسرای نوجوون هم سر اینکه کی ظرفا رو بشوره با هم رقابت میکردن. اونا تو مردونه از بزرگترا خواهش میکردن و و ماها تو زنونه از مامانا. معمولا هم یه شب در میون، نوبت بین ما و پسرها تقسیم میشد. اگه کوچکترین تجربهای از ظرف شستن دورهمی داشته باشید، حتما متوجه میشید چرا سرش دعوا بود! ظرفا رو با گاری از آخر کوچه میبردیم سر کوچه تا خونه ما. وان قرمز بزرگ رو پر آب و کف میکردیم و ظرفای کثیف رو میریختیم توش. دو سه نفر هم اسکاچ به دست تا آرنج خم میشدن سر وان که یکییکی بشقابها رو بردارن و کفمال کنن و بذارن توی آبکش کنار دستشون. یه سری هم کنار شلنگ توی سه پایه مینشستن برای آب کشی. یکی دو نفرم ظرفای آبکشی شده رو تحویل میگرفتن و چندتا چندتا میبردن توی اتاق. جایی که یکی دو نفر منتظر نشسته بودن برای خشک کردنشون. شستن دیگ و قابلمهها هم که همیشه آخرین قسمت برنامه بود و دور از چشم بزرگترا یه آببازی دسته جمعی رو به دنبال داشت.
و به مدت سیزده روز تا شب شهادت امام سجاد (ع)، این چرخه دقیقا با همین شکل و شمایل تکرار میشد. ماها به معنای واقعی کلمه از بچگی واسه هیئت امام حسین (ع) خادمی کردیم. همهمون… .
منبع عکس: خبرگزاری مهر.
انتهای پیام/