درباره بسیاری از تحلیلهای اینچنینیِ «برفک» میشود سؤالهایی شبیه اینها پرسید. رمان پر است از روایتهای بارش ترس بر سر انسانِ مدرن. آنقدر این ترسها جدی هستند که گاهی فکر میکنی رمانی درباره اختلال اضطراب سلامتی (health anxiety) میخوانی.
«یک معلم روی زمین غلت زده بود و به زبانهای خارجی حرف زده بود. هیچکس نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. بعد از بررسی گفتند شاید مربوط به سیستم تهویه بوده، یا رنگ دیوار، عایق اسفنجی، عایق برق، غذای کافهتریا، اشعههای ساطعشده از میکروکامیپوترها، آزبست عایق آتش، چسب جعبههای پستی، بخار کلر استخر، یا شاید چیزی عمیقتر، ریزتر، بیشتر تنیده با وضعیت بنیادین چیزها.»
بله، امکانات بسیار برای مُردن در خدمت انسانِ مدرن، اشعههای میکروکامیپوترها به جای قحطی، چسب جعبههای پستی به جای تلفات سفر با اسب، هیچچیز بهتر نشده است. آنقدر به انواع مختلف میشود مُرد که عملاً دانستنِ علتِ مرگ بیفایدهست. اما این اغراق در بند بعد شکلی حتی عجیبتر به خود میگیرد: «لباس مأمورانی که مسئول بررسی واقعه بودند خودش جزء موارد مشکوک مسمومیت است. بررسیها باید دوباره انجام شوند. آن باریکه نور را میبینی؟ آن دست نجاتدهنده را؟ باریکه نور مبدأ شعلهایست که قرار است بسوزاندت، دست نجاتدهنده بناست دور گردنت حلقه شود و آنقدر بفشارد که بمیری.»
شخصیت اصلی و راوی داستان، جک گلدنی، رئیس دپارتمان هیتلرشناسی دانشگاهی در یک شهر دور از هیاهوست، دپارتمانی که خودش بنا گذاشته. نکته عجیب آنکه تا جایی که من به یاد میآورم در تمام طول رمان از هیتلر ابداً به عنوان مسئول اصلی یک نسلکشی یاد نشده. جک و بابِت، همسرش، با چهار بچهشان از ازدواجهای مختلف، و دوست و همکارِ جک، موری؛ رمان حول این شخصیتها شکل میگیرد، شخصیتهایی که هر کدام به نحوی از «نرمال» فاصله دارند، البته به جز وایلدر، کوچکترین کودک خانواده، که سوژه تماشای بقیه است، پناهی برای یادآوری فراغت و جهل، یادآوری یک وضعیت اولیه از نادانی نسبت به اینکه همهچیز در دنیا برای انسان یک تهدید بالقوه است، فراغت از اندیشه مرگ.
رمان از نظر من روی چند ستونِ اصلی بنا شده، و اگر بنا باشد معنایی از رمان استخراج شود از کشفِ نحوه درهمتنیدگی این ستونها خواهد بود. خبر خوب آنکه در این یادداشت قرار نیست معنایی که خودم کشف کردهام را بخوانید، لذت آن را به خودتان واگذار خواهم کرد. و اما ستونها: سوپرمارکت، مرگ، خودآگاهیهای ناگهانی بر صداهایی که شنیده نمیشوند چون جزئی از وضعیت شدهاند، فاجعه، و تماشای فاجعه. سوپرمارکتها در شکلاتیترین خوابهای خود هم نمیدیدند یک روز در یادداشتی کنار «مرگ» قرار بگیرند، اما این کاریست که «برفک» ما را وادار به انجامش میکند.
شاید شما هم این جمله معروف را شنیده باشید: «سرمایهداری دین جدید است». در ابتدا فکر میکردم «برفک» سوپرمارکتها را به مثابه معبدِ این دین وصف میکند. میوههای براق جلادادهشده، همهچیز در بستهبندیهای زیبا، تمام دنیا، گردآوریشده در چندین راهروی روشن طولانی، راهروهایی شبیه یک تونل که پس از مرگ وارد آن میشویم و در انتهای دورش درخششی خیرهکننده میبینیم؛ میهمانی صداهای حلشده در زمینه مانند ذکری مقدس، خدای حاضرِ دیدنی، آماده برای تقدیمِ هر چیزی به مؤمنان، وصف دقیقی از بهشت: دست دراز میکنی و آنچه میخواهی آنجاست. در حقیقت روایتی هم از فروشگاه در کتاب نیافتم که خلاف این باشد، اما پس ارتباط این ستون با این تفاسیر، به مرگ چیست؟ چرا نویسنده با اصرار وصفی از فروشگاهها و راهروهای طولانی و پربارش را در هر فصل آورده و جادوی کلماتش را که سبکی مختص خود دان دلیلوست وقف آن کرده؟ آیا «برفک» قصد دارد سوپرمارکت را بهعنوانِ وسیلهای برای غفلت از مرگ بازنمایی کند؟ همینقدر سطحی، دردسترس و آیینی، گویی مسیح دوباره برگشته و باید بیانیهای درباره سوپرمارکت، این پدیده مدرن اعجابآور که با زیست مردمانِ این دوران تنیده شده صادر کند؟
فاجعه و تماشای فاجعه؛ ستون دیگر رمان. بودریار در «جامعه مصرفی» درباره «مصرف فاجعه» سخن میگوید: ما اخبار و فاجعه را از تلویزیون «مصرف» میکنیم، البته تنها در صورتی که فاجعه به اندازه کافی از ما دور باشد. عجیب بود که در «برفک»، پیادهسازی دقیقاً همین ایده را، پیچیدهشده در یک لایه داستان میبینیم.
جک و بابِت در رختخواب قبل از خوابیدن درباره مرگ صحبت میکنند. کدامشان زودتر میمیرند؟ مرگ موضوع بخش زیادی از دیالوگهای آن دو است. بابِت زنِ شیرینیست، زنی ساده که هر هفته برای نابینایان مجلات زرد میخواند و کلاسی برگزار میکند که در آن طرز درست ایستادن و راه رفتن و نشستن را آموزش میدهد ـکارهایی که انسان تابهحال خودبهخود انجام میداده و حالا دارای اصول شدهاند: کامل کردنِ سیطره علم بر سادهترین ابعاد زندگی انسان. خیلی طول نمیکشد که مسیر داستان به سمتِ مرگ سرعت میگیرد. فاجعهای در شهر رخ میدهد، «واقعه هوای سمی»، و تا مدتی دیگر نه از فروشگاه خبری هست نه از امنیتِ خاطری که خانه و کلیت رازآلود یک آشپزخانه شلوغ به آدمی اهداء میکند. تأثیر این واقعه بر جک چنان است که ناچارش میکند با مرگ مواجه شود، با مرگی که در بدنش حلول میکند، مرگ دیگر واقعهای ناگهانی نیست بلکه «موجودی»ست که سنگر به سنگر او را فتح میکند. در همین اثناست که جک متوجه میشود وحشت از مرگ در تمام مدتی که با بابِت زندگی میکرده، آنچنان برای بابِت جدی بوده که او را وادار به عجیبترینِ کارها کرده. رخنه مرگ با فروریختنِ هیئتِ شادمانه بابِت عمیقتر میشود تا جک و بابِت راه فراری از خیره شدن در چشمهای مرگ نداشته باشند.
رمان سرشار است از استعاره تبدیل. استعاره خیزش دیوی که بشر ساخته اما نمیدانسته این دیو همیشه خواب نمیماند، یا نمیدانسته طنابی که دیو را با آن به بند کشیده برای نگه داشتنش کافی نیست. بیانی کمتر از علمیـتخیلی از شوریدن روباتها بر ضد انسان.
با تمام اینها چرا امتیاز من به این رمان انقدر بالاست؟ من طرفدار انسانم. طرفدار دخالت انسان در زیست خودش، گرچه طرفدار نحوه نگاه انسان به طبیعت نیستم. و این رمان سرتاسر انتقاد به تکنولوژیست، انتقاد به مصرف و سوپرمارکت و تلویزیون که شکل رمان به خود گرفتهاند تا جزئیتر و ملموستر بشوند. اما اجازه دهید با تمام اینها بگویم از نحوهای که ستونهای داستان به هم پیچیدهاند، از زبان داستان، از رازآلودی و تاریکی آن، از فضای یگانه غمگینی که دان دلیلو خلق کرده، لذت بسیار بُردهام. گرچه بسیار بیشتر از دان دلیلو به انسان معتقدم، شخصیتهای این رمان آنقدر با فضای آن تناسب دارند و آنقدر در متن رمان به خوبی نشستهاند که نمیتوان به آنها علاقمند نبود.
من انسانِ امیدواری هستم. آیا دلیلش راهروهای درخشان فروشگاههاست؟ آیا دلیلش زندگی در جهان سوم است که مانعِ بروزِ ملالِ آمریکایی و زیادهروی در اندیشیدن به مرگ است؟ آیا امیدوارم چون فاجعه در تلویزیون است؟ آیا چیزی از اضطراب نمیدانم؟ آیا هرگز حس نکردهام سبزیجاتِ جوانیبخش بدل به ذرات شوم سمی شدهاند و سلولهای تنم را آلودهاند؟ نه. نه فروشگاه هرگز معبد من بوده و نه مرگ آنقدر دور که دغدغه نان و آزادی مرا از مواجهه با آن بازدارد و نه حتی فاجعه در تلویزیون بوده (ناسلامتی شب خوابیدهایم و صبح که بیدار شدهایم لپتاپ چهار میلیونی را بهناچار سیزده میلیون خریدهایم و تازه سال بعد همان را دوستی چهلوپنج میلیون خریده، فاجعه دقیقا زیر گلوی ماست، شبها با ما به رختخواب میآید، بختکِ روی سینههایمان است)، و تازه مدتها دچار اضطرابهای متعدد بودهام که یکی از آنها اضطراب سلامتیست. من انسانِ امیدواری هستم و بنابراین اگر زبانِ کامل و بهوجدآورنده دان دلیلو نبود، نمیتوانستم این رمان دیستوپیایی را بخوانم که با مایههای علمیـتخیلی همراه است: قرصهایی با تکنولوژیهای عجیب، غروب زیبایی که بعد از واقعه هوای سمی هر شب در آسمان پدیدار میشود و مردم بر پل شهر برای تماشایش جمع میشوند؛ استعارهای از غفلت، تبدیل فاجعه به فیلم، تبدیل مرگ به زبان، به یک رمان، به «برفک».
عنوان: برفک/ پدیدآور:دان دلیلو، مترجم: پیمان خاکسار/ انتشارات: چشمه/ تعداد صفحات: 344/ نوبت چاپ: ششم.
انتهای پیام/