القصه! ترس از اینکه تعداد کتابهای خواندهشده در یک سال، کمتر از چیزی نباشد که با خودم قول و قرارش را گذاشته بودم، مانع از این میشد که بیشتر سراغ کتابهای پدر و مادردار (شما بخوانید حجیم) بروم. این بود که نفس لوامه را در محبس تمایلات ناباب حبس کردم و گفتم: «گور بابای گودریدز. میروم و هر آنچه را که دوست دارم میخوانم؛ حالا هرچقدر میخواهد طول بکشد. اصلا بگذار یک سال فقط یک کتاب خوانم.» و اینگونه بود که دوم ژانویه 2021 (دوازدهم دی 1399) ساعت چهار و 18دقیقۀ بعدازظهر جلد اول «خانوادۀ» تیبو را باز کردم و خواندم:
«در نبش خیابان وژیرار، هنگامی که از کنار ساختمانهای مدرسه میگذشتند، آقای تیبو که در طی راه با پسرش سخنی نگفته بود ناگهان ایستاد:
-آنتوان، این دفعه دیگر نه، این دفعه دیگر از حد گذراندهاند!
پسر جوان جواب نداد. مدرسه بسته بود. یکشنبه بود و ساعت نه شب. دربانی لای دریچه را باز کرد. آنتوان با فریاد گفت:
-میدانید برادرم کجاست؟»
یک شروع طوفانی و پرتنش که همین اول کار، بیآنکه خوانندۀ کتاب بداند قضیه چیست و از چه قرار است ناخواسته دلش هُرّی میریزد و قلبش به تپش میافتد که «ای وای! برادر آنتوان کجاست؟» و این در حالی است که تو هنوز نه میدانی آنتوان کیست؟ نه میدانی اسم برادرش چیست؟ باباش کیست؟ اصلا اینها چه کارهاند؟ سن و سالشان چقدر است؟… کاری به هیچ چیز نداری. فقط نگرانی که برادر آنتوان کجاست و همین باعث میشود که حالاحالاها نتوانی این کتاب قطور و سنگین را زمین بگذاری.
***
خانوادۀ تیبو رمانی چهارجلدی است نوشتۀ روژه مارتن دوگار ـ نویسنده معاصر فرانسوی ـ با ترجمۀ درخشان و شگفتانگیز زندهیاد ابوالحسن نجفی که انتشارات نیلوفر آن را منتشر کرده است. داستان در چند مقطع از زندگی این خانواده روایت میشود و هرآنچه در زندگی بشری اهمیت دارد، ردی از آن در این رمان پیداست؛ خواه کمرنگ یا پررنگ. چیزهایی مثل تولد، بلوغ و رشد، عشق (چه پرشور چه ناکام)، اخلاق، دین، سیاست، جنگ و در نهایت مرگ.
شخصیتهای اصلی این رمان، دو برادر به نامهای آنتوان و ژاک هستند که اگرچه هر دو از یک پدر و مادر حیات گرفتهاند اما نگاهشان، علایق و دغدغههایشان، عشقشان و خلاصه، زیستشان تفاوتی با فاصلۀ زمین تا آسمان دارد. این اثر بیش از دوهزار صفحهای، به اندازۀ کافی مجال دارد که به هر یک از این برداران و احوالاتشان بپردازد. دوگار «نمیگوید» که مثلا ژاک پسر سرسخت و یکدندهای بود؛ بلکه آرام و در لابلای خطوط داستان به شما «نشان» میدهد و کاری میکند که شمای مخاطب یک جا لب باز کنید و بگویید: «عجب بچۀ تخسیه هااا.» این دو برادر در مقطع زمانی مهمی از تاریخ، زندگی کردند. در دورهای که مقدمات جنگ جهانی اول در حال شکلگیری بود و تاریخ در حال دگرگون شدن. رویکرد سیاسی ژاک و تلاش او برای جلوگیری از جنگ (حتی در روزگاری که اکثر همحزبیهایش جنگ را گریزناپذیر میدانستند) با دست خالی و تکوتنها همۀ تلاشش را کرد که جنگی شکل نگیرد؛ اگرچه این تلاش به نتیجه نرسید. او حتی در جلوگیری از جنگ هم لجاجتی دور از انتظار از خود به نمایش گذاشت که این بار هم مخاطب لب باز میکند تا چیزی بگوید اما نه در ذم ِ او بلکه در ستایش او: «واقعا دمت گرم!».
آنتوان هم که قریب به یک دهه از بردارش بزرگتر است دنیای جذابی برای خودش ساخته است. او تحصیلاتش را در دانشگاه تکمیل کرد و پزشک شد. تخصص و کارش (یعنی پزشکی) اولویت شماره یک زندگی آنتوان است. او طبابت و تحقیقات را با لذتی وصفناپذیر و با تمام وجود انجام میدهد. جوری که گاهی از آدمها و دنیای اطرافش غافل میشود. او مهربان است، نسبت به ژاک خلق و خویی بسیار نرمتر و منعطفتر دارد. اهل تعامل و معاشرت و عشقبازی است. پول و ثروت را دوست دارد و بلد است از آن چگونه در راه علایقش استفاده کند. اهل کام گرفتن از دنیاست. شاید تنها نقطهضعف آنتوان این بود که گمان میکرد دنیا همیشه بر یک مدار میچرخد. جالب است که بدانید رمان «خانوادۀ تیبو» با آنتوان شروع و با آنتوان تمام میشود. اما آنتوانِ پایان رمان دیگر همان آنتوانِ سابق نیست.
احتمالا اگر خوانش جلد اول کتاب را پشت سر بگذارید طرفدار یکی از این دو برادر میشوید؛ یا ژاک یا آنتوان. دوقطبیای مثل استقلال و پرسپولیس یا رئال و بارسا… یا از سرسختی و پافشاری ژاک به وجد میآیید و میگوید: «آهان! همین درسته!» یا از سهلگیری و زمینی زندگی کردن آنتوان به آسودگیِ خاطر میرسید و در نقد ژاک میگویید: «خب آخرش که چی». اما روژه مارتن دوگار شما را با همین دوقطبیِ سطحی تنها نمیگذارد. او شما را با مهارت، سوار موجی از افکار و احساسات میکند که گاهی با ژاک همدل میشوید و گاهی با آنتوان. حتی گاهی تلاش میکنید از این موج پیاده شوید و ببینید موضعِ خودتان در مقابل فلان موضوع یا فلان نگاه چیست؟
بگذارید تیر خلاص را بزنم: دوگار «خانوادۀ تیبو» را نوشت تا شما معنای شخصی خودتان را از زندگی بیابید یا بسازید. «خانوادۀ تیبو» نوشته شد تا درهمتنیدگی جهان را در قالب کاغذ و کلمات ببینیم. ببینیم در آشوب جهان که هر کسی چشمش به دهان دیگری دوخته شده تا مثل دیگری حرف بزند و مثل دیگری فکر کند، آدمی آدمتر است که مثل خودش نگاه کند، مثل خودش فکر کند و مثل خودش عمل کند. هیچکس کامل نیست؛ نه ژاک نه آنتوان و نه حتی این دو در کنار همدیگر. دنیا پر از حفرههایی است که در ما وجود دارد. ما با معنای شخصی خودمان میتوانیم این حفرهها را پر کنیم.
***
وجه دیگری که در این رمان بسیار مهم و پررنگ است وجه تاریخی است. همانطور که پیشتر نوشتم، مقطعی از زندگی این دو برادر که در این رمان به طور مفصل به آن پرداخته میشود زمانی است که مقدمات جنگ جهانی اول در حال شکلگیری است و جهان در بُهتی فراگیر به سر میبرد. در این رمان (به ویژه در بخش تابستان 1914) به تفصیل اطلاعاتی گنجانده شده که با توجه به توضیحات و پاورقیها اینطور به نظر میرسد که دوگار عموماً داستانش را منطبق با حقایق تاریخی پیش برده است. شما با خواندن این رمان از بازیهای آلمان و روسیه و اتریش گرفته تا انگلستان و فرانسه و حتی بلژیک سر در میآورید و اگر مثل من از اتمسفر و تم جنگ جهانی خوشتان بیاید و فیلم «1917» را دیوانهوار دوست داشته باشید بعد از «خانوادۀ تیبو» احتمالا وسوسه میشوید سراغی از کتاب توپهای ماه اوت بگیرید.
***
این اثر هم مثل بسیاری از آثار غربی پتانسیل این را داشت که پر باشد از صحنهپردازیهای جنسی یا اروتیک؛ اما دوگار با نگاهی بسیار پرهیزکارانه و عفیفانه در کمترین حالت ممکن و به حد ضرورت و نیاز از این ابزار، آن هم برای پیشبرد داستانش، استفاده میکند. نویسنده با این صحنهپردازیها به مخاطبی که باید دو هزار و اندی صفحه همراهش باشد باج نمیدهد و اسیر انتظارات نمیشود. خوانندۀ این کتاب برای دیدن یک بوسۀ ساده بین دو شخصیت مهم کتاب باید هزار و ششصد و بیست صفحه صبوری کند.
***
جایی خواندم (البته از صحت آن اطمینانی ندارم) که محمدعلی جمالزاده در ستایش ِ متن ِ ترجمۀ محمد قاضی از دنکیشوت گفته بود: «اگر سروانتس میخواست دنکیشوت را به فارسی بنویسد، نتیجه همین میشد که آقای قاضی ترجمه کرده است.»
من از این جملۀ جمالزاده وام میگیرم و میگویم اگر روژه مارتن دوگار میخواست «خانوادۀ تیبو» را به فارسی بنویسد شاید نمیتوانست به خوبیِ ابوالحسن نجفی از پس کار بربیاید. ترجمهای که او از «خانوادۀ تیبو» ارائه کرده، فارغ از اصل اثر، خودِ خودِ ادبیات است؛ یعنی شما میتوانید این ترجمه را همچون الگویی برای خوب نوشتن و خوب سخن گفتن در نظر بگیرید و حتی از روی آن مشق بنویسید. جدا از اینکه اگر حالش را داشته باشید و معنای کلماتی را که برایتان ناآشناست جستجو کنید کلی کلمه و ترکیب تازه یاد میگیرید، میتوانید از الگوهای نحوی و چیدمان کلمات در کنار هم بسیار بیاموزید و بسیار لذت ببرید.
***
در انتهای جلد چهارم و پس از اتمام رمان، فصلی وجود دارد به نام «روژه مارتن دوگار» که به قلم آلبر کامو نوشته شده است. آلبر کامو در این مطلب، دوگار را تنها دنبالهرو تالستوی در عصر خود میداند و معتقد است که وجه مشترک آنان این است که «هر دو به انسانها علاقهمندند و هر دو هنرِ آن را دارند که انسانها را با همان تیرگی جسمانیشان و با تسلط بر دانشِ بخشایش ترسیم کنند و این از جمله خصلتهایی است که امروز منسوخ شده است.» (صفحه 2318)
کامو، دوگار را مردی فروتن با انزوای خودخواسته توصیف میکند که حتی هیچ کس شماره تلفن او را ندارد. و البته این ویژگی را برای او حسن میداند چراکه مردی در این رتبه از هنر نویسندگی نیاز به زمان کافی دارد تا بتواند بنویسد؛ و این نیاز با حضور مستمر در مراسم و برنامههای پرزرق و برق همخوانی ندارد.
آلبر کامو با شیفتگی کتابهای اولیه دوگار را مرور میکند تا به خانوادۀ تیبو میرسد و در حد بضاعتِ یک مقاله چندصفحهای به ارکان مختلف رمان و واکاوی شخصیتها میپردازد. او میگوید: «ژاک و آنتوان ما را یاری میکنند تا بدانیم که انسانها بر دو گونهاند: یکی همواره نوجوان میمیرد در حالی که دیگری همیشه بزرگسال متولد میشود.»
حقیقت این است که «خانوادۀ تیبو» ظرفیتهای زیادی برای بحث و گفتگوی طولانی دارد و میشود ساعتهای زیادی را برای گفتن از این اثر صرف کرد. اما اگر بخواهم جملۀ آخر را بنویسم ترجیح میدهم بگویم: خانوادۀ تیبو را بخوانید (و اگر خواندهاید دوباره بخوانید) و از حجم آن نترسید. لذتی بیپایان از این رمان خواهید برد و خواهید دید به طرز معجزهآسایی ظرفیت وجودی و زیستی شما توسعه خواهد یافت.
پسنوشت: چه قبل، چه بعد از «خانوادۀ تیبو»، رمان مختصر و مفید «در غرب خبری نیست» را بخوانید. خواهش میکنم بخوانید!
عنوان: خانواده تیبو/ پدیدآور: روژه مارتن دوگار؛ مترجم: ابوالحسن نجفی/ انتشارات: نیلوفر/ تعداد صفحات: 2400 (چهار جلد)/ نوبت چاپ: ششم.
انتهای پیام/