پسر تقلا کرد، حرف نزد، فقط تقلا کرد. مادر زینب را نشانش داد: «ببین چقدر از تو کوچیکتره. نمیترسه. ترس نداره.» و درِ حفاظ آهنی ترامپولین را باز کرد و دست انداخت زیر بغل پسرک تا او را از زمین بکند. پسرک وقتی یقین کرد مادرش میخواهد به اجبار او را بفرستد بالا، همانطور که خودش را به پله آهنی چسبانده بود زد زیر گریه. گریهای آمیخته به خشم شاید هم ترس.
زنی که پشت سر ما ایستاده بود غر زد: «طفلک رو اذیت نکن.» و مادر، دلگیر از پسرک و جاخورده از حرفِ زن، عقب کشید. رها کرد و رفت، پولِ بلیطش را پس نگرفت، پسرک را بغل نکرد، کفشش را نپوشاند، کاپشنش را برنداشت. فقط رفت، پسرک گریهاش را ادامه نداد. کتانیهایش را تا به تا پوشید، کاپشنش را زد زیر بغل و دوید پی مادری که رفته بود.
زینب روی تشکِ بزرگ ترامپولین پشتک زد و من به روزهایی فکر کردم که همه هم سن و سالهایش به راحتی از روی سرسره، سُر میخوردند و غشغش میخندیدند و او با نزدیک شدن به سرسره، انگار که یک مار پیتون دیده باشد میترسید، چشمهایش دودو میزد و سرآخر داد و هوار بود و گریه.
خوره افتاده بود به جانم، چیزی از درون جانم را میخورد، خونم را میمکید، مغز استخوانم را میجوید. هزار سوال توی سرم چرخ میزد، چرا بچههای دیگه نمیترسن اما زینب میترسه؟ چرا همه کیف میکنن زینب جیغ میزنه؟ نکنه مشکل داره؟ نکنه من براش کم گذاشتم؟ اگه ترسو باشه چی؟ هیچ پاسخی آرامم نمیکرد، نه نوشتههای توی نت، نه توصیههای روانشناس کودکی که معتقد بود زینب هنوز خیلی کوچک است و جای نگرانی نیست.
هر چند روز شال و کلاه میکردیم و میرفتیم پارک، ماجرا تکرار میشد، گاهی کلافه از نگاه سنگین بعضی پدر و مادرها از پارک میزدیم بیرون و گاهی من به اجبار زینب را مینشاندم روی سرسره تا ترسش بریزد که البته فایده نداشت. بعضی روزها وقتی کودکی همسن و سال زینب میدیدم که نشسته روی سرسره و کیف دنیا را میبرد، آرامآرام خودم را به مادرش نزدیک میکردم لبخند زورکی میزدم و میپرسیدم: «آخی، دختر شماست؟ چند وقتشه؟» و امان از لحظهای که طفل مورد نظر کوچکتر از زینب بود. مقایسه، مرا به مرز جنون میکشید.
من مثلِ مادرِ پسرک کاپشن قرمز، مثلِ همه مادرهای جهان دلم میخواست فرزندم تمام صفتهای خوب دنیا را مثل مدال بچسباند به سینه. هم باهوش باشد، هم مودب، هم شجاع و هم کنجکاو. دوست داشتم از دیگران جلو باشد، یا لااقل از همسن و سالهایش کم نداشته باشد. خب نمیشد. چون هیچ بچهای به دنیا نمیآید تا همهچی تمام باشد، یا شبیه دیگری و چه بخواهیم چه نه، هر بچهای نقطه ضعفی دارد و نقطه قوتی.
آن روزها گذشت. زینب خودش از پلههای سرسره بالا رفت، سُر خورد، صدای خندهاش پارک را پر کرد و هیچکس یادش نماند او روزی از سُر خوردن میترسید، بعد از مدتی چالش دیگری از راه رسید و چالش دیگری و من در سومین سال مادر بودن فهمیدم «مادری» با یک اصلِ مهم معنا پیدا میکند و آن چیزی نیست جز «دوست داشتن بیقید و شرط».
کمرو و خجالتیست؟ تو دوستش داشته باش. بیشفعالی دارد؟ تو دوستش داشته باش. بدغذاست؟ تو دوستش داشته باش. تنبل است؟ تو دوستش داشته باش. فرمولهای ریاضی در سرش فرو نمیرود؟ تو دوستش داشته باش… نه در قلب. که اینبار دوست داشتن قلبی کافی نیست. قلبی و لفظی، به او عشق بورز و در لحظههای ضعف، لحظههای شکست، لحظههای کم آوردن، پشتش در بیا. نقصش را کوچک کن، تواناییها و علایقش را بزرگ تا بداند توی این دنیا کسی هست، که همیشه دوستش دارد. هر طور که باشد.
حالا مدتهاست من این اصل را تمرین میکنم. مثلا هر شب، قبل از خواب چند جمله تکراری زیر گوش زینب میگویم و یکی از آن جملههای تکراری این است: «زینب، تو هر چی باشی، هر جور باشی، هر کجا باشی، همیشه همیشه مامان، دوستت داره.»
و چه اصلِ سختی!
انتهای پیام/