«حکومت نظامی» در شیلیِ ژنرال پینوشه اتفاق میافتد. مردی که مسئول مرگ بسیاری و خشمِ فلجکننده بسیاری دیگر است. تمام رمان در یک روز اتفاق میافتد و این یعنی به احتمال زیاد مواجهه با مهملاتِ ناشی از داستانگوییِ بیفایده منتفیست، یعنی قرار است یک روز را کنار خوسه دونوسو و شخصیتهای ساخته ذهنش بگذرانی، دقیقا کنار آنها، در همان حالاتی که آنها هستند، چراکه وقتی قرار نیست شخصیتی را در زمانهای طولانی، در طی سالها، دنبال کنی، یعنی با یک «محصول» مواجهی، با محصولِ سالها زیستن، سالها تکاپو و کشمکشهای شخصی و رنجهایی که آنقدر درونیاند گویی مخلوق اختصاصی تو هستند. شخصیتهای «حکومت نظامی» از این نوعند.
کتاب گرچه روایتی از خفقان، وحشت و فقر حکمفرما بر شیلیِ ژنرال پینوشهست و شخصیتهای اصلی آن مخالفان سرسخت او و رژیمش، اما این شخصیتها از سمت دیگرِ طیف هم رانده شدهاند: بیجاها، بیکسها، از همهجا رانده شدههایی که دلیل رانده شدنشان این است که شخصیتی داشتهاند که در توده حل نمیشده، شخصیتی برجسته که شاید بتوانی لباسی به رنگ لباس باقی جماعت به آن بپوشانی، اما تمایزهای برخاسته از جنگهای درونیاش راه دیگری برای نشان دادن خود پیدا خواهند کرد. مانونگو ورا و جودیت، شخصیتهای اصلی کتاب، چنیناند.
مانونگو خوانندهای انقلابیست که قبل از کودتا به صورت اتفاقی از شیلی خارج شده و در دستان امن شهر عشاق، پاریس، با ترانههای انقلابیاش شهرتی به هم زده است. ترانههایی که بیارتباط با موزهها و گالریهای نورانی اروپا ـ که در آن مردمانی با بهرهمندی حداکثری از رفاه و آزادی به تابلوهایی از رنج دیگران خیره میشوند ـ در بین جوانان سروصدا برپا کرده، شاید دقیقا به همین دلیل که از انقلاب لاس زدن با ترانهها و مفاهیمی همچون خیزش در برابر سیستم مسلط به آنها رسیده و ناامنی، فقر، عدم ثبات و مرگ زندگیهای شخصی برای کسانی دیگر در جغرافیایی دیگر است. جودیت فاکس دختر خانوادهای ثروتمند در شیلیست که بر ضد ارزشهای خانوادگیاش میشورد و حمایتش از جنبشهای چپ این دختر زیبا را تا خوابیدن در زاغهها حین گریز از نیروهای رژیم ژنرال پینوشه میکشاند.
داستان از جایی شروع میشود که مانونگو زمزمههای مبهمی در گوشش میشنود، زمزمههایی که او را دعوت میکنند به شهر کودکیاش بازگردد، زمزمههایی که در فصلی از کتاب میفهمیم واقعا از کجا آمدهاند. بالأخره مرگ ماتیلده، همسر و عشق زندگیِ پابلو نرودا، مشهورترین شاعر شیلی، مانونگو را همراه پسربچهاش ژان پل به سرزمین مادری برمیگرداند تا یک شبانهروز را در سایه رعب و وحشت ناشی از حکومت نظامی، تا صبح با جودیت سر کند. شبانهروزی که زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد.
نوشتن از رمانی که میتواند وصفی از خودت باشد دشوار است. به بند کشیدن تأثیری که از برهمکنش دیوانهوار میلیونها نورون بعد از مدتها خاموشی ایجاد شده است، و ریختن آن در ظرف کلماتِ روشن و معنادار، دشوار است. نوشتن از رمانی که تو را نجات داده، از همه دشوارتر. بعد از اتمام کتاب از خودم پرسیدم چه چیزی در این کتاب باعث شده کمی از دردهایم کاسته شود؟ لمسِ این حقیقت که کسانی امروزِ من را زیستهاند؟ نه. تاریخ پر از اینگونه وصفهاست و دانستنِ اینکه نگونبختیهای من را کسانی دیگر هم از سر گذراندهاند اگر بیشتر ناراحتم نکند، آرامکننده هم نخواهد بود، چراکه حتی اگر مطمئن شوم از این جهنم زنده بیرون خواهم آمد، این دردهایی که کشیدهایم من را در یکی از این شبهای تاریکِ حکومت نظامی کُشته. پس خواندنِ وصف دقیقی از بلایی که خفقان بر سر آدم میآورد، شناختن دقیق دردم باعث شده تا از هیبت ترسی که از آن دارم کاسته شود؟ یا خواندنِ کلماتی که مدتها بوده میخواستی بگویی و نمیدانستهای چگونه؟ البته این هم دلیل خوبیست اما تقریبا درباره هر کتاب اثرگذاری صدق میکند و «حکومت نظامی» برای من چیز دیگریست. گاهی رمانها راه حلی جلوی پایت میگذارند، راهی برای مواجهه با مسئلهات، راهی تازه برای زیستن. اما «حکومت نظامی» این کار را هم برای من نکرده، شاید حتی به مسائلم افزوده باشد.
چیزی که جودیت را از بقیه زنانِ رنجکشیده در خفقان و شکنجهگاهها متمایز کرده رازیست بین او و شکنجهگرش در یک اتاق تاریک. جودیت نمیخواهد که آن دیگر زنان بدانند او به اندازه آنها رنج نکشیده، گرچه هیچگاه هم دقیقا شبیه آنها نبود، پسرخالهاش فِردی فاکس بود، یکی از بانفوذترین مردانِ سیاست، و وقتی در زندانها گیر میافتاد فائوستا، آن نویسنده معروف که البته هیچگاه هنگام تقسیم جوایز حقش را ادا نکرده بودند، نجاتش میداد. جودیت مثل بقیه زنها نبود، مثل «بقیه» نبود گرچه میخواست باشد و گرچه روزها را دربهدر از ترس دستگیری در زاغهها گذرانده باشد، او مثل بقیه نبود، چشمهای او هنوز اشرافی بودند، نامناسب برای عضویت در حزب، و او گرچه میخواست از ثروتش و از مقبره خانوادگیاش انصراف بدهد، طبعی که از کودکی ثروت در او پرورده بود دقیقا همان چیزی بود که باعث میشد او نتواند فقط یک حرفشنوی پیرو باشد، دقیقا همان چیزی که او را برای جزئی از هر «توده» بیشکل و بیجهت، نامناسب میکرد، و حالا مانونگو آمده بود تا در تشییع ماتیلده شرکت کند، تنها بازمانده شاعر، و آن دو تاریخی با هم داشتهاند، جودیت، تاریخی با مانونگو ورای مشهور داشته است و گرچه عشقی وجود ندارد اما نیرویی آن دو را به سمت هم میکشد، نیرویی برخاسته از این حقیقت که آنها تمام آغوشهایی را که خواهان آن دو بودهاند ـ که کم هم نبودهاند ـ پس زدهاند چراکه تعلقی به هیچچیز نداشتهاند. چرا، متعلق به حزب بودهاند، متعلق به مبارزه، به انقلاب، اما دیگر نه، نه حالا که ماتیلده مُرده و نه حالا که اینهمه وقایع دهشتناک در میان است و نه حالا که رژیم دوباره برقرار کردنِ شبهای طولانی حکومت نظامی را از سر گرفته که کار را برای زبالهگردهای زاغهنشین مشکلتر کرده.
رمان گذران شبی تا صبح همراه این دو نفر در خیابانهای شیلیست، در هنگامه حکومت نظامی، و سپس صبحِ تشییع جنازه ماتیلده. مردی که پس از سالها از قارهای دیگر به زادگاهش بازگشته تا با آنچه برای آخرینبار، ناموزون و بههمریخته و شکستخورده ترکشان کرده، دوباره دیدار کند و زنی که خاطره دست نرم و مرطوب شکنجهگری بر زانوی برهنهاش در اتاق شکنجه، راز تاریکش شده، مُهری دوباره بر تمایزی که قصد پنهان کردنش را داشت، تمایزی که نسبت به آن غضبناک بود، تمایزی که باید هرطور شده بود نادیدهاش میگرفت، حتی به قیمت تظاهر به چیزی که هرگز نبوده، تظاهر به جزئی از حرکتی بودن که هیچ نسبتی با او نداشته.
حکومت نظامی جدال شخص با توده است. جدال ترک کردنِ وطنِ درحالِ حریق و ماندن در آتش. جدالِ کنسرتها در سالنهای مجلل اروپایی و وزوزهای بیمعنی در گوشِ مانونگو، جدال پاریس و سانتیاگو، جدالی برای متعلق شدن، برای حل شدن، برای کشیده شدن درون گردابی که از تو جز یک شورشی در میان یک جمعیت خرابکارِ پیشرو نمیخواهد. ترانههای مانونگو رنگ باخته، خواندن از انقلاب هم حدی دارد، بهخصوص اگر سالها از آن دور بوده باشی، و جودیت به دنبالِ انکارِ خودش است، حالا وقتِ خودت بودن نیست، و این یعنی فرصتی برای شبنشینی، عشقورزی، لذت، برای تقدیمِ وجود و قلبت به کسی و گرفتنِ وجود و قلبی دیگر در قبال آن، باقی نیست، همه اینها بیش از حد شخصیست و بنابراین بیش از حد خطرناک است، گوش کردن به شومان برای جودیت خطرناک است، اینکه بگذارد موسیقی شومان به آن موجودِ نیمهمُرده در اعماق جانش برسد و زندهاش کند خیانت به خشمش است، خشمی که حفظ کردنش مأموریت اصلی اوست و لذت عشق، لذت موسیقی، لذت شعر، او را از خشم فراغت میبخشد. مانونگو برگشته تا در شیلی ترانهای انقلابی بخواند، این بار نه در پاریس و نه برای کسانی که فقط از قسمتهای تزیینی انقلاب خوششان میآید، بلکه در خودِ شیلی، که با مرگ ماتیلده در تشییع جنازه قریبالوقوع او، آبستن حادثه است، اما او این کار را به قصد رهایی از اینهمه خشم میکند، میخواهد آزاد به پاریس بازگردد و اینبار از همان چیزهایی بخواند که بقیه میخوانند، گویی شیلی هرگز بر سطح این سیاره وجود نداشته.
رمانی پانصدصفحهای در شرح یک شامگاه تا صبح فردا. دونوسو در نهایت ظرافت از توصیف گل و درخت و سطلهای زباله برای انتقالِ تکهای از سانتیاگو به مغز خواننده استفاده کرده. توصیف اشیاء بیجان در دست قریب به اتفاق نویسندهها آلت قتل رمان است، چیزی که در دستان دونوسو به یک قلم تراشکاری قیمتی برای تراشیدنِ یک سانتیاگوی خیالی، فرورفته در وحشتِ حکومت نظامی، بدل میشود.
«حکومت نظامی» رمانی به پاسداشت تمام وزوزهاییست که هیچجای جهان راحتمان نمیگذارند، فرقی نمیکند کجا رفته باشیم. وزوزهایی که ترانههای آزادی را هرجای دیگر دنیا برایمان بیرنگ میکنند و ما را به خانه برمیگردانند تا یا سرنوشت مقرر را با خواست قلبی از سر بگذرانیم یا بالاخره آرزوهای جمعیمان را زیر خاک سرد دفن کنیم و این بار با خیالی آسوده به آغوش گالریهای نورانی و موزهها و کافهها برگردیم، اگر چنین چیزی هرگز شدنی باشد.
هنوز هم در شبهای تاریک تاریخ جمعیام به «حکومت نظامی» برمیگردم، کمی میخوانم و بعد چشمهایم را میبندم و ناگهان من جودیت هستم، خوابیده روی چمنهای خیسخورده محله مرفه سانتیاگو، بوی علفهای خیس آمیخته با بوی یک شب مرطوب در مشامم، درحالِ مرور هزارباره این سؤال که، بین «من» بودن و آرزوهای معصومانه جمعیمان، هرگز میتواند آشتی باشد؟ و مثل جودیت جوابی نمییابم.
عنوان: حکومت نظامی/ پدیدآور: خوسه دونوسو، مترجم: عبدالله کوثری/ انتشارات: نی/ تعداد صفحات: 472/ نوبت چاپ: چهارم.
انتهای پیام/