مروری بر «پیرمرد و دریا»

خودِ زندگی، بی کم و کاست

13 تیر 1403

«پیرمرد و دریا» خودِ زندگی‌ست، بی کم و کاست. سانتیاگو ماییم، یک تنهایی ‌ژرف، امیدی وافر، نبردی ناگزیر و حفظ کردن آن چه با چنگ و دندان به دست آورده‌ایم. بی‌نهایت معنای استعاری می‌شود از این داستان گرفت، ماهی هزار زخم است و هزار آرزوی برباد رفته. سانتیاگو ماییم که هر روز خودمان را به خودمان ثابت می‌کنیم و از دردی که می‌کشیم، می‌فهمیم نمرده‌ایم.

لطافت بی‌رحمانه‌ای که در ساختن لحظات این پیرمرد چشم‌آبی وجود دارد را، تنها ارنست همینگوی می‌تواند بسازد. اوست که می‌تواند شما را با یک ماهی‌گیر چشم به‌راه در پهنه دریا تنها بگذارد و اجازه دهد همراه او برای لحظه لحظه زندگی بجنگید، همراهش با ماه و ستاره و آسمان اختلاط کنید و به دوردست چشم بدوزید تا هنگامی که طعمه‌ای به دام بیفتد، آن وقت است که مبارزه آغاز می‌شود یا به عبارت بهتر، زندگی آغاز می‌شود.

سانتیاگو شخصیت اصلی این داستان بلند است. ماهی‌گیری که دچار سالائو شده، یعنی بدترین شکل بدبیاری. ماه‌هاست تورش خالی مانده و چیزی صید نکرده؛ حتی شاگردش را که پسر کوچکی‌ست به نام مانولین، به قایقی دیگر فرستاده تا این بخت بد دامن‌گیر او نشود. اما مانولین تنها کسی‌ست که به سانتیاگو ایمان دارد، تنها کسی که حق شاگردی و استادی را نیک می‌داند و هرگز او را رها نکرده است. رابطه‌ای عظیم، دل‌سوزانه و مهرآمیز میان‌شان برقرار است. آن چه این دو را به هم نزدیک می‌کند، هیبت سانتیاگو در نگاه مانولین است. او وقتی به دستان پینه بسته پیرمرد می‌نگرد، به شیارهای افتاده در پشت گردن، به لک و پیس‌هایی که یادگار آفتاب سوزان و سرمای شب‌های تیره است، چیزی بیشتر از یک ماهی‌گیر پیر می‌بیند. او عظمت سانتیاگو را برابر با عظمت دریا می‌داند و این ستایش و قدردانی در تمام رفتارهایش با او پیداست. حتی جایی که سانتیاگو از چند و چون صید ماهی در قایق دیگران می‌پرسد، مانولین بعد از هر بار جواب دادن این نکته را گوشزد می کند که: این‌ها که چیزی نیست. تو بهترش را گرفته‌ای! من همراه توام. با تو می‌آیم. انگار که بگوید تو مرد نبردهای بزرگی و این چیزها که برایت تعریف می‌کنم، مسخره‌بازی‌ست. مانولین سانتیاگو را مرد دریاها می‌داند. کسی که دریا را عین کف دست می‌شناسد، بر آن تسلط دارد و اگر بخواهد می‌تواند از دلش بزرگ‌ترین ماهی جهان را صید کند. مانولین همان پسربچه‌ای‌ست که در دعای باران با خودش چتر آورده است. سانتیاگو مانولین را از خود می‌راند اما مانولین وفادارانه در انتظار استاد باتجربه‌اش می‌ماند و به او ایمان دارد، ایمانی که پیرمرد را روئین تن می‌کند.

پیرمرد به دریا زده است، بعد از 84 روزِ نحسِ بی‌بار. واژه به واژه می‌خوانیم تا سروکله‌ی طعمه پیدا شود. او با آسمان و زمین حرف می‌زند و نمی‌گویم این بخش‌ها کسل کننده نیست، هست و آن چه خواننده حس می‌کند این است که تنهایی دارد سانتیاگو را ناکار می‌کند؛ که ناگهان بخت به رویش آغوش می‌گشاید.

از شواهد امر پیداست که ماهی بی‌اندازه بزرگ و باشکوه است، خیال مردن ندارد و سانتیاگو را هر از گاهی به این فکر فرو می‌برد که نکند ماهی‌ست که دارد او را به دنبال خود می‌کشاند؟ یعنی جای صید و صیاد عوض شده؟ ماهی صیاد است و سانتیاگو صید؟ ماهی نجیب به نظر می‌رسد، طناب را پاره نمی‌کند، حریف قدری‌ست که احترام سانتیاگو را برمی‌انگیزد. آنقدر که او را برادر نجیب خود می‌داند، انگار که بخواهد بگوید تو حریف سرسخت روزهای تنهایی منی، باشکوه، نجیب و زیبایی. زیباترین موجودی که می‌توان برایش جنگید و به دستش آورد.

دستان سانتیاگو بارها با طناب بریده می‌شود. زخم‌های عمیق کهنه، شیارهای تازه خون آلود، شانه‌های خم شده زیر فشار طناب، حرکت آب شور دریا روی زخم‌ها بعد از درگیری‌های مداوم با ماهی. این کشمکش‌ها آنقدر تکرار می‌شود که چشمان شما هم مانند چشمان دریاگون سانتیاگو بعد از غلبه بر ماهی می‌درخشد. اما مشکلی هست! سانتیاگو آنقدر با ماهی خو گرفته و عظمتش دلش را برده که فکر کشتنش او را اذیت می‌کند.

ـ شاید کشتن ماهی گناه بود. به گمانم گناه بود.

ـ تو ماهی را فقط برای زنده ماندن خودت و فروختن به مردم نکشتی. تو او را به خاطر غرورت و به خاطر این که ماهی‌گیر هستی کشتی. تو او را وقتی زنده بود دوست داشتی و وقتی هم مرد دوست داشتی. اگر دوستش داری پس کشتنش گناه نیست، یا شاید گناهش بیشتر است.

سانتیاگو ته قصه را می‌داند، پس چرا می‌جنگد؟ او داستان رد خون در دریا را از بر است. می‌داند که خون، آن هم خونِ بسیارِ این ماهی بزرگ مشام کوسه‌ها را تیز می‌کند. باله کوسه‌ها از انتهای دریای شب پیداست. شیرینی صید ماهی حالا به تلخی می‌زند. هر تکه‌ای که در این مبارزه‌‌ ناعادلانه از بدن ماهی کنده می‌شود، خون بیشتری به دریا می‌ریزد و کوسه‌های بیشتری را به سمت پیرمرد و تحفه‌اش می‌کشاند. اینجا مهم‌ترین بخش داستان است. سانتیاگو طوری از ماهی محفاظت می‌کند که انگار او و ماهی یکی شده‌اند. او و برادر نجیبش. برادری که برایش خوش شانسی آورده بود و می‌توانست سانتیاگو را شهره شهر کند، اما حالا آرواره‌ی کوسه‌ها خونی‌ست و سپیدی گوشت ماهی در میان دندان‌هایشان می‌درخشد. آن سپیدی نرم و لذیذ در پهنه امواج سیاه… این بخش‌ها همان‌طور که سانتیاگو را ناامید می‌کند، خواننده را هم اندوهگین می‌سازد. دیگر برای پیرمرد مهم نیست چقدر از گوشت ماهی مانده، اصلا چیزی از ماهی نجیبش مانده یا نه! او فقط می‌جنگد، با هر چیزی که دم دستش است، خنجر و چوب دستی و سکان قایق، برای چیزی که با هزار زخم و زحمت به دست آورده است.

اثر دو فراز نفس‌گیر دارد، فراز اول در به دام انداختن ماهی‌ست و فراز دوم در نجات آن. این هنر همینگوی است که در فراز دوم که بسیار مستعد شکل‌گیری ماهی‌گیری خودخواه است، ماهی‌گیری اصیل تصویر می‌شود. ماهی‌گیری مهربان که عظمت و شکوه حریفش را می‌بیند و آه از نهادش برمی‌آید که حریف زیبایش این‌چنین ساده میان کوسه‌ها سلاخی می‌شود. سانتیاگو پیش چشم خواننده جنگجویی شکست‌ناپذیر به نظر می‌رسد. جنگجویی که مغلوب می‌شود اما هیچ‌کس شکستش را به خاطر نمی‌آورد، چرا که صحنه نبرد آنقدر خیره کننده هست؛ که ناکامی را در ذهن ماندگار نکند.

در «پیرمرد و دریا» تمامی احوال آدمی نمایان‌گر می‌شود، ضعف و سستی‌اش، سرمستی‌اش، عذاب وجدانش، اندوهش و در آخر ناگریزی‌اش از ادامه دادن. خواستن و جنگیدن تا انتهای مسیر حتی اگر صیدت پاره‌ای استخوان باشد. تو بزرگ‌ترین ماهی را به دام انداختی، باقی‌اش تقصیر کوسه‌هاست.

گفته غرورآمیز همینگوی را درباره این اثر بخوانید، اثری که عصاره زندگی و هدفش دانسته است. «احساس را از عمل پدید آوردم.» حالا نقد لیندا واگنر را در انتهای کتاب بخوانید تا صحنه‌هایی از رمان را به روشنی برایتان از نو بسازد.

«ـ اگر سانتیاگو این همه شکیبا نبود، هرگز چنان دور نمی‌رفت. اگر به ماهی احترام نمی‌گذاشت، نخ قلاب را پاره می‌کرد و بازمی‌گشت، و اگر به آن عشق نمی‌ورزید هرگز برای نجات کوچک‌ترین قطعه ماهی چنان شجاعانه نمی‌جنگید.

این داستان بلند، بهترین نمونه‌ی جدال انسان با طبیعت است، اثری که در ظاهر امر چنان احساسی به نظر نمی‌رسد اما با همین شخصیت‌های انگشت‌شمار توانسته بیشترین احساسات را در معرض نمایش بگذارد. مانند مانولین که مبارزه را می‌فهمد، بر لاشه ماهی و سرنوشت سانتیاگو می‌گرید، برایش قهوه می‌برد و به دیگران می‌سپارد که مزاحمش نشوند. این علاقه‌ قلبی در جریان داستان بیشتر هم می‌شود. از مهر به مهر می‌رسیم از خشکی به خشکی و از جنگ به صلح. صلحی که آدمی را در برابر خودش رقیق‌القلب می‌کند، چرا که تلاشش را دیده و زخم‌هایش را به جان خریده است. سانتیاگو بدهکار خودش نیست و دیگران، چه بی‌خبرند از آن جدال خونین و عظیم، که این‌چنین ساده می‌گویند : دم کوسه است؟ چه زیباست!»

«پیرمرد و دریا» خودِ زندگی‌ست، بی کم و کاست. سانتیاگو ماییم، یک تنهایی ‌ژرف، امیدی وافر، نبردی ناگزیر و حفظ کردن آن چه با چنگ و دندان به دست آورده‌ایم. بی‌نهایت معنای استعاری می‌شود از این داستان گرفت، ماهی هزار زخم است و هزار آرزوی برباد رفته. سانتیاگو ماییم که هر روز خودمان را به خودمان ثابت می‌کنیم و از دردی که می‌کشیم، می‌فهمیم نمرده‌ایم.

من نسخه‌ای را که ترجمه نازی عظیما از انتشارات افق بود خواندم، نقدی هم از مترجم و لیندا واگنر داشت.

شما هم بخوانید، بی‌شک از خواندن اثری که برنده جایزه نوبل و پولیترز شده‌است، لذت خواهید برد.

عنوان: پیرمرد و دریا/ پدیدآور: ارنست همینگوی؛ مترجم: نازی عظیما/ انتشارات: افق/ تعداد صفحات: 160/ نوبت چاپ: دوازدهم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید