شاید بیراه نباشد بگوییم «قاضی» یک رمان اخلاقیست. یا یک رمان فلسفی که در بطن جزئیاتِ داستانی که در متون فلسفی به مثالهای نارسا بدل میشوند، سؤالاتی درباره یکی از نهادهای انسانی طرح میکند، که در ذهن اکثریت قریب به اتفاق مردم، بدیهی و حتی ضروری فرض میشود: چه چیزی به من ـ قاضی ـ این اختیار را واگذار میکند که درباره نفسِ عملِ کسی دیگر، که در جایگاه متهم نشسته، تصمیم بگیرم؟ دولت؟ ملت؟ قانون؟
آدام در جایی از رمان، هنگامی که در شکی عمیق نسبت به شغل خود فرو رفته، میگوید که قانون را ندیده است، نمیداند چشمهای قانون چه رنگیست، اگر او را در خیابان ببیند نمیشناسدش. قانونی که در تمام عمر سعی کرده حالتی ایدئال از آن را از بین خطوط کتابها و در بیانیههای شورانگیز «حزب» بیابد، قانونی که اگرچه چشم ندارد، بر اساس آن میتوان سرنوشت موجوداتی را معین کرد که میتوانی در زندان به دیدارشان بروی، رنگ چشمهایشان را ببینی و صدایشان را به ذهن بسپاری.
تقریبا تمام بخشهای سوم شخص داستان در پراگ میگذرد، پایتخت جمهوری چک، کشوری که مثل تمام کشورهایی که روزگاری در دست سوسیالیستها بودهاند، تمام مردم را به سیاست آغشته کرده، تا جایی که هیچ بخشی از زندگیشان دور از دسترس سیاست نمانَد و هیچ گفتوگویی در هیچ بار و کافهای بدون صحبتی از سیاست پایان نگیرد: مرگ تدریجی انسان، عشق و زندگی.
«فهرست»، «لیست»؛ شاید از اسم فیلم مشهور «فهرست شیندلر» بتوانید حدس بزنید «لیست»ها احتمالا معنای متفاوتی برای آدام دارند. کودکی او در سایهای از اضطراب خوانده شدن اسمش گذشته، از روی لیستهای طولانی آلمانیها، اسمت را صدا میکنند، تو را با چند نفر دیگر که ممکن است دوستانت در اردوگاه یا مادرت یا خواهر و برادر کوچکترت باشند در اتاقی میاندازند و شیر گاز را باز میکنند. ممکن است اسمت را نخوانند، و در واقع اسم آدام را نخواندهاند، در همان ابتدای رمان متوجه میشویم خانواده چهارنفری آنها از جنگ زنده بیرون آمده، گرچه ذهن آدام پر از چهرههای روبهفراموشی دوستانش است که یک روز صبح اسمشان خوانده شده و دیگر برایشان تفاوتی نمیکند آیا این جنگ هرگز تمام خواهد شد؟ آیا «آزادی» امکان تحقق دارد؟
در رمان هیچ نشانه مستقیمی از اردوگاهها نمیبینیم. چیز زیادی درباره اردوگاهها و دشواریهایش نمیخوانیم. زمین سرد و غذای ناکافی و وحشتِ خوانده شدن اسمت در لیستها؛ برای اینکه بتوانی پس از چنین تجربهای به زندگی ادامه دهی باید آن را فراموش کنی. اما چطور میشود دوستت «آری» را با آن مناعت طبع و روح بزرگ که بارقههای درخششاش از چشمهایش تراوش میکرد فراموش کنی؟ چطور ممکن است فراموش کنی یک روز صبح بیدار شدهای، دنبالش گشتهای، او را نیافتهای و حالا باید حدس بزنی سرنوشتش تیربارانِ دستهجمعی بوده یا مرگ در اتاق گاز؟ فراموش کردنِ اینها جز با فراموش کردنِ خودت ممکن نیست. ما جزئیاتی درباره کمپها نمیخوانیم چون به آنها نیازی نیست. زندگی آدامِ چهلساله، پس از گذشت سالهای بسیار از حبس در آن اردوگاههای مخوف، بازنمایی آنچنان کاملی از تجربه کمپهاست که غذای ناکافی و بیماری و سرما به سختی در برابر آن به حساب میآیند.
در تمام طول رمان، بنایی ساخته میشود که کلیما به طور موازی خرابش میکند. پایان جنگ، بوی غذا، پیدا کردنِ چهره استخوانی پدر با ناباوری در میانِ هیئتهای بازگشته از اسارت، دریافتنِ اینکه پس از این میتوانی سوارِ هر قطاری که میخواهی بشوی، و از هر دری که میخواهی بگذری: آزادی. این قصر ساخته میشود تنها برای اینکه در روزی آرام با هجوم چند مأمور به خانه آدام، تفتیش دیوانهوار خانهشان و بُردن پدرش به علتی نامعلوم و به مدتی نامعلوم، خراب شود. این اتفاق بهطور مداوم میافتد. آدامِ جوان، بازمانده کمپهای دهشتناکِ آلمانِ نازی، مصمم برای درانداختنِ طرحی از «عدالت» که امکانِ هر اتفاقی از این دست را در آینده منتفی کند، غرق در ایدههای محض در باب عدالت، ساختنِ بهشت روی زمین، چراکه اگر نخواهیم بهشتی روی زمین بسازیم، چگونه فراموش کنیم هر روزی را که منتظر خوانده شدنِ اسممان بودیم؟ و همزمان، به طور موازی، آدامِ حدودا چهلساله، در جهانی که آرزوی ساختنش را داشته، در جهانی که برای ساختنش جزئی از آجرهای آن شده، جهانی که برای حاکم کردنِ عدالت در آن بر صندلی قضاوت نشسته و از آن بالا احکام را دستِ متهمها داده، جهانی که درحالِ آوارشدن بر سر اوست، و او هم این را خوب میداند.
آدام در چشمِ «آن»ها مشکوک است. در جهانی که خودش برای ساختنش آجر روی آجر گذاشته، مشکوک است، انگار به کلی از جهان دیگری آمده باشد، و بالاسریها، که لابد آجرهای بیشتری روی هم گذاشتهاند و بنابراین حالا میتوانند عیار وفاداری دیگران را بسنجند، و خیانتکاران را مجازات کنند، ترجیح میدهند از شر او خلاص شوند. پرونده کارل کازلیک را برای همین به آدام سپردهاند. جوانی که شیر گاز خانه را در شبی که دچار یکی از سردردهای وحشتناکش بوده، باز گذاشته، و زن صاحبخانه و نوه نوجوانش (که البته در اظهاراتش میگوید از حضور او در آنجا بیخبر بوده) را به مرگی آرام سپرده و بنابراین مرتکب جنایتی نابخشودنی شده، جنایتی مستحق اعدام، و حالا این آدام است که باید حکم اعدامِ او را دستش بدهد، کسی که تابهحال هرگز چنین حکمی صادر نکرده و از اساس با نفس این مجازات مخالف است. اصولم یا شغلم؟
دوراهی این پرونده، و همزمان شدنش با ازهمپاشیدن ازدواج آدام، او را ناچار میکند به کسی بازگردد که سالها با او تماسی نداشته، سالها او را فراموش کرده، سالها او را در هر شب تاریک ساکتی که امکان دیدنش بوده، با غرق شدن در کتابها و ایدئالها و آرمانهای یک عدالت کامل، به حاشیه رانده: خودش. زنهای زندگی آدام او را موجودی غرق در ایدههای محض میبینند، مردی که قادر به لذت بُردن نیست، مردی که چیزی از زندگی نمیداند و هرگز چیزی جز خودش نمیدیده. مگدالنا، اولین معشوقه آدام که حالا پس از سالها برگشته که از او درباره چیزی کمک بخواهد، آلنا، همسر آدام، و همچنین معشوقه فعلیاش که جلوتر در رمان با او آشنا میشویم، زن در رمان کلیما نماد زندگیست، مگدالنا نماد التماس برای آزادیست، برای رفتن از اینجا و زندگی زیر آسمانی که در آن لازم نیست در ابتدای صبح به در خانهها بکوبی و با مردمی در بخشی از «جمهوری» که جزء دورترین نقاط کشور از پراگ است، درباره حزب حرف بزنی، آلنا نماد شوقی نافذ برای لطافت و عشق است، چیزی که هرگز از سمت آدام دریافت نمیکند، و معشوقه آدام نماد زنی در سطحِ زندگی، اما غمگین، به دنبالِ جایی و چیزی که با آن احساس کند زنده است؛ هر سه زن مخالفت عمیق و ناخواسته آدام با زندگی را پررنگ میکنند. او گرچه حالا در همان جهانی که شوق ساختنش را داشته، به عنوانِ قاضی، در صندلی متهم نشانده شده، و گرچه بیشتر از هر زمانی میداند رؤیاهایش برای بناکردنِ نظامی از عدالت کامل از درون دچار تناقضی عمیق بوده، هنوز نمیتواند از دنیای ایدهها دست بردارد. هنوز نمیتواند از چنگ نیروی عظیم درونش که او را در کاخی از کاه بر تختِ قیمومیتِ عدالت نشانده، بگریزد. آدام قادر به زندگی نیست. قادر به عشق ورزیدن، تماسی یافتن با خودش و شکستهایش، قادر به اهمیت دادن به چیزی جز عدالت و آزادی، آن هم درحالیکه خودش در بندهای تودرتویی گرفتار است که یک دیکتاتوری برای هر مرد و زن آزاده تعبیه کرده: آدام قادر به آزادکردنِ خودش هم نیست، و گرچه با این حقیقت تلخ مواجه شده، هنوز برایش بسیار مشکل است خواست دیوانهوار و ریشهدواندهاش برای یک آزادی پایدارِ جهانی را فراموش کند. افتراق آدام از زیستن مستقیم (و نه در جهان ایده) در فروپاشی زندگی مشترکش منعکس میشود.
برای اینکه بتوانی زندانبان آشویتس باشی لزومی ندارد انسان وحشی نامتمدنی باشی که عطشِ خون و قدرت دارد. کافیست با تمام وجود به درستی عقیدهای مطمئن باشی، آنگاه، کشتنِ هرتعداد انسان مانعی برایت نخواهد بود. آدام مثل زندانبانان قدیمیاش تشنه دیوانهوارِ عدالت است: خصیصهای که به تو اعتمادبهنفس میدهد بر صندلی قضاوت بنشینی و درباره اعمال لحظهایِ آدمها حکم کنی، بیآنکه بخواهی چیزی از سوابق مجرم بدانی، بیآنکه اهمیتی داشته باشد قاتل چگونه قاتل شده، بی آنکه به این فکر مجال بروز بدهی که خیلی راحت، خیلی خیلی راحت، جای متهم و قاضی میتوانست تعویض بشود. زندانبان آشویتس باید آنقدر اعتماد به نفس داشته باشد که وقتی به نوجوان دوازدهـسیزدهسالهای شلیک میکند، به خودش و درستی عملش شک نکند. اما آدام بر حسب اتفاق در مسیر زندگیاش، خط قرمزی اخلاقی دارد که جایش را در طی سالها در سیستم اصول او محکم کرده: مخالفت با اعدام. و همین اصل بالأخره او را وادار میکند از چشمپوشی آگاهانهاش از اینکه او را کدام قانون و کدام دولت بر صندلی قضاوت نشانده، دست بردارد و بنابراین شاید پس از سالها دریابد «آدام»، واقعا چه کسی بوده.
شاهکار کلیما در تصاویر رازآلودش تنه به رمانهای کافکا میزند. همین تصاویر هستند که رمان را از قالب مجموعهای از بیانیهها ـکه در شکل نامههای بسیار و دنبال کردنِ جریانِ افکارِ شخصیِ آدام ارائه میشوندـ به تجربهای کامل و جادویی بدل میکند: نوری که آدام در شبی تاریک در اردوگاه از یک روزنه میبیند، دلقکی که یک بار در اردوگاه او را از میان تمام کودکان انتخاب میکند، روبهرویش میایستد و آدام را توصیه به جستوجوی خستگیناپذیر حقیقت میکند. دلقکی که در طی بزرگسالی آدام، بارها، با آن خنده گوشتاگوش بر او نمایان میشود تا از انحلال آدام در صندلی قضاوت جلوگیری کند. صندلی نفرینشدهای که «آن»ها بنا کردهاند تا از طریق آن خواستِ خودشان را بهجای خواستِ مردم، جا بزنند.
رمان روایت جدال آدام برای مواجه شدن با خودش و زندگیست. برای دست برداشتن از جهان ایده و بازگشت به جهانی که میشود در آن با صدای بلند و از سر لذتی عمیق خندید و میشود در لطافتِ بوسههای زنی زنده شد. و مواجهه با این جهان و برگشت به زندگی یعنی بتوانی با این حقیقت زننده روبهرو شوی که بیهوده رنج کشیدهای. رنجهای تو حاصل یک مشت تصادف درهمتنیده بوده، همان تصادفی که در بخشی از بازیاش، تعیین شد که اسم تو در لیست نباشد، و اسم دوستت چرا. و حالا، نه آن زندگیهای ازدسترفته، نه آن بیعدالتیهایی که زندگیهای بسیاری را، زندگیهای درخشانی را، تباه کرده، نه تمام آزادیهای بهناحق سلبشده، با هیچ ایدهای از هیچ عدالتی جبران نمیشوند. بازگشت به زندگی یعنی برای یک بار هم که شده، به جای دیگران خودت را قضاوت کنی، شاید بدانی به دنبال چیستی، و حالا که عبث بودن رؤیاهایت برای برقراری عدالت جهانی را به چشم دیدهای، چه چیز دیگری داری تا به آن متعلق باشی؟ چه معنایی دیگری داری؟ اصلا تو کیستی؟
رمان روایت انتقالِ آدام از جهان محض ایدهها به زندگیست. اندیشه فرار از موقعیت و مواجهه یک لحظه هم او را ترک نمیکند. آیا میتواند جوری خودش را مجاب کند که کازلیک واقعا گناهکار است؟ میتواند ثابت کند سردردهای عجیبی که کازلیک را مداوما آزار میداده و در شب حادثه به حد دیوانهکنندهای تشدید شده، یک کلک است؟ میتواند از این حقیقت چشم بپوشد که مجموعهای از بداقبالیها که کازلیک برای هیچکدام چندان مقصر نبوده، منتهی به این جنایت شده؟ شاید بتواند این پرونده را به نحوی واگذار کند. شاید بتواند حکم اعدام را صادر کند، مگر نه اینکه اگر او این کار را انجام ندهد، کسی دیگر را جای او خواهند نشاند که حکمی را که میخواهند به دست متهم بدهد؟ لاأقل اگر خودش این کار را بکند، همچنان شغلش را خواهد داشت، همچنان روزنهای برای ایجاد تغییر خواهد بود، همچنان حدأقل یک نفر که به حقیقت ارج مینهد بر صندلی قضاوت خواهد نشست؛ اما کدام حقیقت؟ حقیقتی که هرگز نمیتوانی بر اساس آن حکمی بدهی؟ نه، این فقط یک فریب است. تحت یک دیکتاتوری هرگز نمیتوانی خودت باشی و زنده بمانی، دیر یا زود، یا حل میشوی یا میمیری. چرا من؟ چرا من باید تصمیم بگیرم؟ فرار از تصمیمگیری بیفایدهست. مسئله کازلیک نیست، مسئله این است که آیا شهامت تماشای لحظهای را داری که جهان ایدههای بهشتیات با زیستِ شخصیات پیوند میخورد؟ فرار از پرونده کازلیک سودی برای تو نخواهد داشت: تو ناچاری درباره «خودت» تصمیمی بگیری. متهم تویی. و برای متهم از محکمه فراری نیست.
آدام بارها قصد گریختن میکند. به آغوش زنی که میخواهد جایی باشد که احساس کند زنده است. به معاشقههایی که تنه به تجربه اکستاسی میزند. به نامهنگاریهای طولانی با برادرش، به خاطرات. بارها مرور میکند که دو پتویش را برمیدارد، همراه چند سیبزمینی و یک قوطی قهوه، و یک نان، یک پتو را روی زمین پهن میکند دیگری را طوری روی چوبها بند میکند که از بارانهای احتمالی محافظتش کنند. دقیقا همان چیزهایی که سالها پیش در زمان جنگ، تنها داراییهای پدرش در راهپیمایی طولانی از یک اردوگاه به اردوگاه دیگری بودند: جایی که آزادی منتظرش بود، اگر در بین راه در نتیجه ابراز خستگی گلولهای نصیبش نمیشد.
اما چه فایده از گریختن؟ کسی که تابهحال از زندگی به کار پناه بُرده، کسی که به خانهای متعلق نیست و آرمانهایی که به شوق تحققشان شببیداری کشیده به او و آزادی و همه چیزهای درست و راست دنیا خیانت کردهاند، اصلا تا کِی، و به کجا، میتواند بگریزد؟
آدام نمیتواند فرار کند. به سمتِ هیچ آغوشی. و مدتهاست دریافته هر آرمانی که وعده بهشتِ زمینی میدهد دروغ محض است. نمیتواند فرار کند چرا که فرار یعنی فقدانِ آزادگی روح. یعنی زنده بودن بدون آنکه هرگز کسی را که از پشت چشمهایت دنیا را میبیند، بشناسی. یعنی در آغوش بگیری بیآنکه در آغوش گرفته باشی. مگر نه اینکه کسی که از سمتِ تو تن لطیفی را به بر گرفته، یک غریبه است؟
آدام نمیتواند فرار کند. چراکه اگر فرار کند هرگز فرصت نخواهد یافت با آنچه از سر گذرانده یکی شود. و بنابراین سرگذشتی نخواهد داشت، گویا هرگز رنجی نبوده، و هرگز لذت فهمیدنِ اینکه میتوانی بدون اجازه از هر دری که میخواهی رد بشوی، و سوار بر هر قطاری به هر جایی که میخواهی بروی، پس هرگز معنایی نبوده. آدام نمیتواند فرار کند چون آرمانهایش برای برقراری عدالت کامل عبث بودند و چیزی باید باشد که تمام زندگیهای ازدسترفته، تمام آزادیهای سلبشده و تمام رنجهایی را که غرور و جهل و آرمان به بشر تحمیل کرده جبران کند. نمیتواند فرار کند چون در آن صورت قادر به زندگی کردن نیست، و زندگیهای نکرده را، در جهانی که تمام بهشتهای زمینی بدل به جهنمهای واقعی میشوند، فقط با زندگی کردن میتوان باز پس گرفت.
عنوان: قاضی/ پدیدآور: ایوان کلیما، مترجم: فروغ پوریاوری/ انتشارات: ثالث/ تعداد صفحات: 652/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/