هیئتهای شبانه را اغلب با بچهها میرفت. هم ناچار نبود تنها بگذاردشان خانه، هم اینکه موقع برگشتن، خودش تنها نبود.
صبح به صبح یک فنجان چای با یک کف دست نانوپنیر میخورد و لباس مشکیهایش را میپوشید و تنها کیف مشکیاش که کیفی بزرگ و رنگورورفته بود، دست میگرفت، چادرش را میکشید سرش و سفارشهای لازم را به بچهها میکرد و راه میافتاد.
هیئت اول، نزدیک بازار بود. خانه قدیمی یکی از حاجیهای خوشنام بازاری. در خانهاش از هفت صبح باز بود و مدام منبریها پشت سر هم میرفتند منبر و روضه میخواندند و برنامه تا ده و یازده همین بود. صبحانه هم میدادند. ظرفهای یکبار مصرف عدسی با گوشت. بستههای کوچک حلواارده و پنیر و گردو و سبزی، با نان بربری تازه. رویش نمیشد، اما درخواست کرد یک سری دیگر هم صبحانه به او بدهند، برای بچههایش. مرد، سخاوتمندانه، دوبسته دیگر در دستش گذاشت. حالا بارش خیلی سنگین شده بود. شانس آورده بود که امروز تا مقصد بعدی، چندان راه نبود.
مراسم بعدی، حسینیه محلی نزدیک سقاخانه بود. روحانی بهنامی آنجا منبر میرفت که از خیلی سال قبل، پای منبرهایش نشسته بود. بیان گرمی داشت و لحنش آرام و کُند بود.
از آنجا برگشت خانه. دیگر نمیتوانست یکسره برود تا شب. کیفش سنگین شده بود. دو پرس قیمه هم رفته بود روی صبحانهها. خسته و هلاک رسید خانه. نهار بچهها را داد و گفت ساکت باشند تا چرتی بزند. خیلی خسته بود. خیاطیهایش مانده بود. باید تحویل مشتری میداد. اما هیئت شب را هم نمیتوانست از دست بدهد. به خودش سپرد آخرشب، دو ساعتی خیاطی کند. اگر همه را رها میکرد برای بعد از دهه، دیگر از پسشان برنمیآمد.
آخرشب، همراه بچهها، افتان و خیزان از آن سر شهر رسیدند خانه. سریع یک پرس از چهارغذایی که آن هیئت داده بود، گرم کرد و با نان و ماست گذاشت جلوی بچهها. خودش تند و تند چند لقمه خورد و پرید پای چرخ. تا بچهها بخورند و دختربزرگه دهساله سفره را جمع کند و ظرفها را بشوید، حداقل یک ساعتی وقت داشت. بعدش هم که میخوابیدند، بهشان میگفت توی گوششان پنبه بگذارند که صدای چرخ اذیتشان نکند.
ساعت ۲ نیمهشب بود که بالاخره روی چرخ را پوشاند و ساعت کوک کرد و همانجا از خستگی ولو شد.
این تازه روز اول بود. نُه روز دیگر مانده بود و او عزم جزم کرده بود که حداقل روزی سهجا برود روضه. باید توانش را حفظ میکرد.
صبح که بیدار شد، یک بسته از حلواارده دیروز را باز کرد، سبزیهای هرسه بسته را ریخت توی بشقاب، یک بسته پنیر را هم گذاشت کنارش. خودش دو لقمه خورد و چای داغ را هورت کشید و روی بقیه بساط، پارچه تمیزی کشید تا دخترها که بیدار شدند، بخورند.
دوباره کیف و چادر برداشت و از خانه زد بیرون. لحظه آخر یادش افتاد که دستمال کاغذی بردارد. دیشب دستمالهایش تمام شده بود و کسی دستمال دور نگردانده بود.
عین برق و باد که نه، اما گذشت. نُه روز گذشت و او توانست مثل روال این چندسال به عهدی که شب اول محرم با خودش میبست، وفا کند. روزی سه هیئت و روز ششم چهار هیئت شرکت کرده بود. شبها بچهها را هم برده بود. حتی بهطرز معجزهآسایی، شبی دوساعت خیاطیاش را هم کرده بود و چندان از مهلت تحویل کارها عقب نبود. با این حال، حالش خوب نبود.
رسید به ظهر روز دهم…
با خودش بابت حال بدی که روانش را هرسال بههم میریخت، میجنگید، خودش را توجیه میکرد؛ اما باز هم ظهر روز دهم، این حال، حالی که خودش آن را کثیف مینامید، به اوج میرسید. حال کثیفی داشت!
جلسه صبح طول کشیده بود. چون ناگهان گفته بودند کسی ساندویچ کتلت نذر کرده و خواهش کرده همه صبر کنند تا ساندویچها برسند. مانده بود و باز هم مرد جلوی در، سه سری از صبحانه و کتلت داده بود دستش. اما خیلی دیر شده بود و هیئتی که قرارش را برای ظهر عاشورا با خودش گذاشته بود، خیلی دور بود. قول داده بود بچهها را هم ببرد.
دواندوان با کیف سنگینش راهی خانه شد. وقتی رسید، از یک ظهر هم گذشته بود. بچهها از قبل آماده بودند. غذاها را جابهجا کرد. یک ساندویچ کتلت را نصف کرد، با باقیمانده سبزیهای صبح، لای دو لایه نازک نان لواش پیچید و داد دست بچهها و از خانه زدند بیرون.
دیر شده بود!
وقتی رسیدند، ساعت نزدیک سه بود و هیئت تمام شده بود. پا سست کرد. چه باید میکرد؟ بچهها را این همه راه با خودش کشانده بود. دل به دریا زد و از چهارچوب نیمهباز در آن خانه، قدم گذاشت داخل.
بدترین موقع ممکن رسیده بود.
همه خانمها به صف شده بودند و صف دور حیاط دور زده بود تا برسند دم دیگ غذا و غذاهایشان را بگیرند و از در خیابان اصلی بروند بیرون.
به روی خودش نیاورد. آرام خود را کشاند پشت سر آخریننفر و بچهها را هم کنار خودش ایستاند. خانم جلویی، نگاه ناجوری به او انداخت و رویش را برگرداند. چادر گرانقیمتی سرش بود و ابروهایش را تازه میکروبلدینگ کرده بود.
صف رسید به جلو. خانم جلویی غذا گرفت و گفت: «قبول باشه آقامهدی.» آقایی که پای دیگ بود، خندید: «سودیخانم! شما چرا بالا پیش بقیه فامیل ننشستین؟ همه اونجان. بفرمایین داخل. چرا تو صف وایسادین؟ بفرمایین طبقه بالا سر سفره.»
سودیخانم دوباره به او نگاه کرد و گفت: «آقامهدی آدم باید خاک روضه بخوره و پای منبر اشک بریزه تا غذای نذری حلالش باشه. نه مثل اینایی که فقط آخر مجلس میان تو، که غذا بگیرن. امام حسین راضی نیست!»
یخ کرد. زیرچشمی دخترهایش را پایید. دختر کوچک حواسش نبود و محو تماشای بازی بچهها دور حوض بزرگ وسط حیاط شده بود. اما دختر بزرگ با دهان باز زل زده بود به سودیخانم. بغض بیخ گلویش قلمبه شد و راه نفسش را بست. سودیخانم با گردن خمیده داشت چندقدم جلوتر به پیرزن فرتوتی التماس دعا میگفت و اشک در چشمهایش جمع شده بود و اصلا دیگر به آنها نگاه نمیکرد.
دست بچهها را کشید که از صف برود بیرون که مرد پای دیگ صدایش کرد: «خواهر بیا غذاهاتونو بدم. بهدل نگیر. سفره ارباب برای همه پهنه.» و چهارپرس غذا گذاشت توی یک کیسه پلاستیک دستهدار، چهارنوشابه قوطی و چهارماست کوچک هم توی کیسه دیگری، داد دست دختر بزرگه. او هیچ نتوانست بگوید. زبانش کامل بند آمده بود. اگر لب باز میکرد، دیگر نمیتوانست اشکهایش را کنترل کند. فقط سری تکان داد و سریع از آنجا رفت بیرون.
تا خانه، در سکوت محض توی اتوبوس نشست و گذاشت دخترها با هم حرف بزنند. اشک تا پشت گلویش آمده بود بالا و قلقل میکرد تا بجوشد بیرون.
خانه که رسیدند، نفری یک پرس غذا گذاشت جلوی بچهها. و پرید توی حمام.
لباسهای مشکیاش را از تن درآورد و گذاشت توی تشت زیر دوش و دوش را باز کرد. تنش را که کف زد، دیگر اشکها فواره زدند بیرون. دست خودش نبود. به واگویه افتاده بود: «آقاجان خودت که میدونی من چقدر عاشقتم. میدونی روضههاتو دوست دارم. ولی اگه این کارو نکنم، شکم این دو تا بچه یتیمو چهجوری سیر کنم؟ سال تا سال گوشت و مرغ نمیاد تو این خونه. اگه همین غذاهای هیئت نباشه، این دو تا بچه هیچوقت نمیتونن لب به گوشت و مرغ بزنن. خودت میدونی آقا! چندساله دیگه تو این محل کسی نذری نمیتونه بپزه. کسی نذری نمیاره دم در خونه. وسعشون نمیرسه. وگرنه من نمیرفتم دم هیئتات گدایی غذا.»
سبک که شد، خودش و لباسها را آب کشید و آمد بیرون.
بچهها غذا خورده بودند و سیر و خوشحال، زیر پنکه خوابشان برده بود.
لباسها را پهن کرد. ته غذاهای بچهها را با نان خورد.
در فریزر را باز کرد. چه عقل کرده بود که این فریزر را هرجوری بود، در تمام بیپولیهایش نفروخته بود. فریزر خدا را شکر، پر از غذا بود. غذاهایی که اگر درست مدیریت میکرد، تا دوسهماه مانده به محرم بعدی، میتوانست هفتهای یکیشان را گرم کند و کنار غذای خودشان بدهد بچهها بخورند تا دوباره محرم شود و غذاهای تازه گوشتومرغدار و برنج مرغوب زعفرانی برسد…
انتهای پیام/