جستاری درباره چیستی جوانی

رقاص‌ها جوان‌ترند!

15 شهریور 1400

زلزله‌ای که در زندگی‌ام در بیست و چهارسالگی رخ داد، مرا متوقف کرد.

من به دنبال نُرم‌های جامعه بودم. به دنبال الگوهایی که جامعه آنها را برای من تعیین می‌کرد. شاید هم به قول خانم «الف» به دنبال جامعه‌ای بودم که به آن تعلق داشتم. مکتب‌ها، گروه‌های سیاسی، گروه‌های مذهبی، موسساتی من باب توسعه جهان اسلام و...

کوهنوردی شده بودم که باید قله‌های این‌ها را فتح می‌کردم تا خودم را به آنها تخصیص دهم، و البته خوب هم پیشرفت کرده بودم. جوانی مذهبی با گرایش چپ سیاسی و اندیشه‌های سوسیالیستی در جهت آزادسازی فلسطین، عاشق لبنان و سید موسی صدر، با مبنای قرآنی قوی و مطالعات فلسفی که علاقه‌مندی‌اش منطق بود. او توانسته بود با منطق، ظاهر حرف آدم‌ها را بفهمد و فاتح نبرد اندیشه‌های جامعه خود شود. (متوجه شدم که تغییر ضمیر از اول شخص به سوم شخص دادم).

بیست‌وچهارسالگی من آخرین سال جوانی‌ام از دیدگاه نرم‌های جامعه بود و من متوقف شدم. دو سال در خانه نشستم و هیچ کاری نکردم. آن آدم فعال، تمام شده بود. تسلیم محدودیت‌های خانواده‌ام شده بودم و ترسی عمیق مرا در برمی‌گرفت. ترس از تنهایی. روح خسته و مریضی داشتم و تراپیست‌ها نمی‌توانستند برایم کاری کنند. چون من چیزی‌م نبود. فقط باید نمی‌ترسیدم. من می‌ترسیدم و برای بازگشت به آن زندگی گذشته، خودم را با مطالعه فلسفه، بمباران می‌کردم. یادم است که با کلی ذوق «بدایه الحکمه» را خریدم و مشغول خواندن جلد اولش شدم. حالم بد شد و برای چند روز در بستر افتادم. پزشک‌ها تشخیص نمی‌دانند که چه مرگم است. هرازچندگاهی که حالم خوب می‌شد، مشغول خواندن می‌شدم و آن جان کمی ‌که گرفته بودم را از دست می‌دادم و حالی‌ام نبود که چه بلایی دارد بر سرم می‌آید. تمام دندان‌هایم خراب شده بود و روزهای فرد ساعت سه باید دندانپزشکی می‌بودم. از یک تا سه در دانشگاه علامه طباطبایی کلاس فلسفه سیاست دانشجویان ارشد را به عنوان مستمع آزاد شرکت می‌کردم و فراموش می‌کردم که نوبت دندانپزشکی دارم و وقتی می‌رسیدم باید دو ساعت می‌نشستم چرا که نوبتم رفته بود. در عین حال، صوت‌های «بدایه الحکمه» آقای علم الهدی را در گوشم می‌گذاشتم و خوابم می‌برد و همان نوبت را هم از دست می‌دادم، چرا که صدای منشی را نشنیده بودم.

فروردین ۹۵، بدترین فروردین زندگی من بود. از فرط ضعف و ترس از تنهایی و حال خراب جسمی، نمی‌دانستم چه کار باید می‌کردم. تا حدودی برای کنکور فلسفه دین خوانده بودم. اما کم بود و این دو ماه آخر، دو ماه حیاتی بود. یک بار این قدر حالم بد بود، که اسپیلیت پدرم را به تن کردم و رفتم باغچه را با آن همه ضعف جسمی، بیل زدم. هر بیلی که می‌زدم، یکی از جان‌هایم تمام می‌شد. گریه می‌کردم و بیل می‌زدم. و با خودم می‌گفتم چرا نمی‌توانم پرقدرت بیل بزنم؟ چرا فقط چند متر؟ اگر یک روزی کسی نباشد، تو از پس زندگی‌ات بر نمی‌آیی و نمی‌توانی بیل بزنی! با حالتی بدتر از قبل روی کاناپه با همان اسپیلیت افتادم و به سقف نگاه کردم. من باور کرده بودم مانند آدم قطع نخاعی، هیچ شانسی برای آینده ندارم. مادرم برایم عصاره درست کرده بود. لیوان را به سمتم گرفت و محو تماشای دست او در هوا بودم و در ذهنم این عبور می‌کرد که اگر روزی این دست‌ها نباشند چگونه می‌توانی از پس مریض‌ هایت بر بیایی؟

آن عید جهنمی ‌گذشت. شهادت امام حسن عسکری (ع) بود و فردای آن، با تراپیستم قرار داشتم. در هیئت نشسته بودم. فقط من بودم. به او گفتم نجاتم بده. مرا از این زندان نجات بده. به خانه که آمدم تا صبح نخوابیدم چون می‌ترسیدم فردا در راه حالت تهوع بگیرم و نمی‌دانستم موقع تهوع بایستی چه کنم؟ آن هم وسط راه. با این افکار مریض‌تر شدم و نتوانستم قرار را بروم و این آخرین باری بود که تراپیستم را می‌دیدم. دیگر به سختی به تهران می‌آمدم و حتی قرارهای مهم مصاحبه هم با همین شب بیداری‌ها کنسل می‌شد. من کاملا ضعیف شده بودم. یک بار در مسیر ونک بودم و بایستی به کلاس هشت صبح فیلمنامه در میدان تجریش می‌رسیدم. بر تمام اضطراب‌ها غلبه کرده بودم و کلی قرص در کیفم گذاشته بودم و گفتم باید حرکت کنم. سوار ون شدم. سر طرشت از اضطراب اینکه نکند حالت تهوع بگیرم، پیاده شدم و به خانه برگشتم و از همان جا به متخصص گوارشی که پیشش می‌رفتم، رفتم و او هم در حالی که ویزیتم نکرده بود، برایم قرص اعصاب تجویز کرد. نخوردم.

زوال سایه‌ای بود که روی سر من حرکت می‌کرد.

یک ماه به کنکور مانده بود و من تقریبا آماده امتحان بودم. از دانشگاه کارشناسی تماس گرفتند که بیا دنبال مدارکت. وقتی رسیدم، معاون آموزش گفت حانیه چطوری و من از عمق وجودم گریه کردم. دلداری‌ام داد و گفت که این روزهای تو را تجربه کرده‌ام و کنکور و کار در این وضعیت سم هستند و باید به سمت هنر بروی که انرژی بگیری.

از دانشگاه بیرون آمدم و به آن طرف چهارراه ولی‌عصر رفتم و کلاس نقاشی ثبت نام کردم. تصمیمم هیجان‌زده نبود. مریضی را که جواب می‌کنند، به هرچیزی برای شفا روی می‌آورد.

به خانه که برگشتم، بساط کنکور را جمع کردم و فردای آن روز در کرج، نامم را در کلاس تذهیب نوشتم. در آن عمارت قدیمی‌دو‌طبقه، طبقه بالای آن تذهیب تدریس می‌شد و در طبقه پایین آن خطاطی. روبروی اتاق خطاطی، اتاق ثبت نام بود. منتظر نشسته بودم. صدای جیغی می‌آمد. مرا از صندلی بلند کرد و به دم در اتاق خطاطی کشاند. مدرس نشسته بود و هنرجوها اطراف او ایستاده بودند. صدای جیغ  ِکشیدن  ِقلم روی کاغذ، مرا مبهوت کرده بود. یاد حرف حمزه‌لو، دبیر ادبیاتم افتادم که میرزا کلهر روزی دوازده ساعت فقط مشق می‌کرده. تنها اطلاعاتم در مورد خطاطی همین بود. برگه ثبت‌نام را که گرفتم، از آنجا بیرون زدم. صدای قلم مدام در ذهنم تکرار می‌شد و به سمت امامزاده پیاده قدم برمی‌داشتم. تمام ذرات موجود، متبلور شده بودند به قول سهراب. نور از تمام ذرات هوا بیرون می‌زد تا به گلدسته‌ها رسیدم… تا چند روز خودمم پر از نور بودم.

***

چند وقتی بود که درگیر مقایسه خودم با جامعه اطرافم بودم. از زمانی که چروکی پای چشمم ظاهر شده بود، متوجه شده بودم که پوستم همیشه مثل سابق نخواهد ماند. از طرف دیگر همه اطرافیانی که با آنها زندگی می‌کنم، سالمند. شاید به ندرت بتوانم آدم‌های جوان و سرخوش را ببینم. هرچند که وقتی برخی از آنها را می‌بینم، برایم قابل تحمل نیستند. احساس می‌کنم خیلی بی‌مسئولیتند و متقابلا آنها هم فکر می‌کنند من چقدر عقب مانده و امل هستم. راستش مدت‌ها بابت این عقب ماندگی از زندگی مدرن جوانان اطرافم، زجر می‌کشیدم و حسودی می‌کردم و حتی احساس می‌کردم واقعا محروم هستم.

تا اینکه در یکی از جلسات «نگارش به مثابه سلوک» دل مشغولی‌ام را مطرح کردم و آقای براهیمی‌ (استاد تئاتر) پاسخ دادند که ممکن است تصور شما از تعریف جوانی نادرست باشد. و صحبت‌های دیگر که اصلا به یاد ندارم. این حرف در واقع ضربه‌ای بود به حباب‌هایی که تودرتو ساخته بودم و چنان برجی شده بود و روی آن زندگی می‌کردم. من تازه آمدم سر جای خودم و تمام اوهام فرو ریخت. البته هرازچندگاهی که محدود کردن‌های خودم برای خانواده‌ام، خواسته‌هایم را ازم می‌گرفت، خشم یا دل‌شکستگی عمیقی برایم حادث می‌شد که گذرا بود ولی مرا دوباره با خودم درگیر می‌کرد که آیا واقعا تو جوانی می‌کنی؟

دیشب یکی از دوستانم در حالی که کاملا بهم ریخته بود، پیام داد و دقیقا این دغدغه، آشفته‌اش کرده بود. به من گفت: «من متعلق به هیچ جامعه‌ای نیستم حانیه! هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم در اکیپ‌های دوستی باشم. آدم‌ها مرا نمی‌پذیرند. هرقدر تلاش می‌کنم در حرف زدن باز نابالغانه برخورد می‌کنم.» و نکته آخری که مرا کاملا تکان داد این بود: «من در جمع‌ها اسم فیلم‌ها و کتاب‌ها و شخصیت‌ها و کارگردان‌ها را بلد نیستم و احساس بی‌سوادی می‌کنم. من جوانی نمی‌کنم. ما عقب افتاده‌ایم.»

البته وضع او بهتر از من بود. چرا که به تازگی مستقل شده بود و سبک زندگی‌اش را بر اساس معیارهای دنیای مدرن داشت جلو می‌برد. تقریبا نیم ساعت برایش پیام صوتی ضبط کردم و فرستادم. پاسخی نداد و گفت‌وگویی شکل نگرفت.

با خودم به پاسخ‌هایم فکر کردم. من چقدر بزرگ شده بودم… چه عجیب!

مدام عمیق‌تر می‌شدم. و بیشتر متعجب می‌شدم که چه شده. چه بر سرم آمده. تا اینکه متوجه شدم من از بیست و چهارسالگی جوانی را شروع کرده بودم. اما هنوز تعریفی که از جوانی داشتم، تعریف نُرم جامعه بود. معنا تغییر کرده بود، سبک تغییر کرده بود، اما عنوان مناسبی با خودم برای آن نگذاشته بودم و هنوز آن عنوان بیرونی را یدک می‌کشیدم و گهگاهی مرا دچار اصطکاک می‌کرد. تمام پاسخ‌هایی که به او داده بودم را تجربه کرده بودم.

چه ارزش‌گذاری‌هایی که در زندگی‌مان شده که به جوانی از نگاه بقیه اعتبار می‌دهیم؟! ممکن است در ظاهر جوان به نظر بیاییم اما دل مرده باشیم. اصلا آخرین باری که خنده‌ای از ته دلمان کرده‌ایم کی بوده؟ زمانی که فرم‌های رایج جوانی در جامعه را تکرار می‌کنیم، قرار نیست درونمان هم جوان شود. جوانی یعنی آدم در حال رقص باشد. حتی در اندوه و رنج، رقص هرکسی در زندگی‌اش متفاوت است. هرچقدر رقاص‌تر باشی، جوانتری. این تعریف رقص را خودمان در زندگی پیدا می‌کنیم. رقص، سلوک است. هر سالک جامعه خاص خودش را دارد و سرتیم جامعه‌اش است. فقط کافی است که حرکات بقیه را تکرار نکنیم و با موسیقی درونی، خودمان حرکات را بداهه انجام دهیم. کسی که سلوکش را پیدا کند، جوان است و جوان می ماند. ممکن است با تکرار رفتار بقیه، متعلق به جامعه آنها شویم و راضی باشیم. اما این حس رضایت به خاطر پذیرش در آن جامعه است و بعد از مدتی از بین می‌رود چون به ما محتوایی سرایت نمی‌کند و ما را دچار پوچی و دل‌مردگی بیشتر می‌کند. این تکرار شاید الان هویتی بدهد ولی عمق ندارد و همان ذره حرکتمان، ته‌مانده جوانی را از ما می‌قاپد. همین پارامترهایی که برای جوانی وجود دارد و باب شده است، جوانی را از ما می‌گیرد. فقط کافی است که ما توجه خود، به خودمان را، از نگاه سوم شخص به نگاه اول شخص معطوف کنیم و واقعا سوال بپرسیم که خودمان چه می‌خواهیم باشیم. وقتی نیاز و خواسته وجودی خودمان را درک کنیم، حرکت می‌کنیم. این حرکت همان سلوک است. همان جوانی. همان رقص قلم روی کاغذ. همان تبلور ذرات عالم. در واقع حرکتی که از هسته وجودی بجوشد، چنان موسیقی‌ای آدم را به رقص وامی‌دارد. آنچه که به عنوان هسته وجودی آموخته‌ام، گلوله خاکه ذغالی‌ست که در کرسی می‌گذارند و این هسته‌، مولد آتش برای ذغال‌های کرسی می‌شود. یا مثال دیگر شمع حمام شیخ بهایی که حمام را گرم نگاه می‌دارد و دیگر نیاز به واسطه‌ای برای گرم شدن محیط نیست. از نگاهی دیگر رقص سیدالشهدا، تا ابد برقرار است. چرا که شمع وجودی او تا ابد خاموش نخواهد شد و این شمع ما را گرم نگاه می‌دارد و اگر قدری توجه کنیم، با او هم رقص خواهیم شد. ما بی‌واسطه او را ادراک می‌کنیم چرا که حرکت او از هسته‌اش می‌جوشد و ما را به حرکت وا‌می‌دارد. اما اگر کسی بخواهد او را برای ما تعریف کند، حتی ممکن است از او دور هم شویم. (الان که فکر می‌کنم می‌بینم از تعریف جوانی به چه رسیدم… حتی خودم نفهمیدم و این واژه مرا متوجه عبارتی کرد که فهمیدم سیرِ سلوکی متن درست بوده است.) بی‌خود نیست که به او می‌گویند سید شباب اهل الجنه. (مست شوید).

قدم اول برای رسیدن به این جوانی این است که نگاهی به خودمان و داشته هایمان کنیم. قرار نیست نقشه بیرونی دستمان بگیریم و خودمان را با آن مطابقت دهیم. شرایط زندگی من این است که در شور و هیجانات جوانی، در محیط پیری زندگی کنم.

قدم دوم این است که خودم را برانداز کنم که چه می‌خواهم و آیا برای خواسته‌هایم بایستی شرایط فعلی را سازنده تلقی کنم، یا تمام داشته‌ها را خراب کنم تا چیزی را که می‌خواهم بسازم. این انتخاب خود ماست. من همیشه به بازسازی فکر می‌کنم. یعنی خوشبختی و کامروایی را فرار از شرایط و رنج کنونی نمی‌بینم. بایستی با همین مواد موجود، غذایم را بپزم. خودم را درگیر پارادایم‌ها و الگوهای مطلوب جامعه نمی‌کنم. باز ممکن است دیگران نظر دیگری داشته باشند.

قدم سوم مدام در حال برانداز خواسته‌هایم باشم که از دیگران الگو نگیرم. (الگو نگرفتن به معنای تحقیر کنش‌های دیگران نیست. اتفاقا می‌توان ساعت‌ها به دیگران و زندگی‌ شان نگاه کرد و درس گرفت. اما مبنا را خودمان تعیین می‌کنیم).

در این افکار بودم که سر صحبت با دوست دیگری باز شد که مدیر یکی از سکوهای حفاری دریایی بود و به تازگی استعفا داده بود. صحبتمان از اینجا آغاز شد که عکس یک سکوی نفتی را فرستاد که غروب آفتاب را استتار کرده بود و ما تلالو نور غروب را روی آب می دیدیم. سکو، ابهت و تنهایی عجیبی را به تصویر می‌کشید. به او گفتم که عجب تنهایی بکری و پاسخ داد: «تا به حال تنهایی در اینجا را تجربه کرده‌ای؟ با آن همه آدم زبان نفهم. خطر انفجار و استرس‌ها… »

تنهایی‌ای که من منظورم بود تنهایی اگزیستانسیال بود و تنهایی‌ای که منظور او بود تنهایی اجتماعی… درگیر پنیک و صدتا مرض دیگر شده بود.

از او پرسیدم که خطاطی دوست داری. سر تکان داد که بلی. تجربه خودم را برایش تجویز کردم که برو و قلم و دوات و کاغذ بخر و قلم را روی کاغذ رها کن و فقط به صدایش گوش بده. به صدای رقص قلم روی کاغذ. راستش را بخواهید نمی‌دانم که موسیقی و رقص او چه بود، فقط طبق اشتراکی که ظاهرا در علاقه به خطاطی داشتیم، به او این پیشنهاد را دادم. این در تجربه من نهادینه شده که زمانی که احساس تنهایی می‌کنیم، دقیقا همان نقطه، نقطه شروع است؛ البته تنهایی از نوع اگزیستانسیال که یالوم در کتابش می‌گوید. تنهایی اگزیستانسیال زمانی رخ می‌دهد که ما از نرم‌های جامعه یا همان روزمرگی رهایی پیدا می‌کنیم و می‌خواهیم در عمق زندگی غوطه خوریم. این تنهایی ویران‌کننده‌ترین حالت ممکن را رقم می‌زند. در ابتدا تو می‌مانی و تماشای نابودی هر ستونی از زندگی‌ات که تابه‌حال روزمرگی تو را حفظ می‌کرده، اما به مرور، در عمق چندمتری می‌توانی آن موسیقی ناب خاص خودت را بشنوی و با آن به رقص درآیی. شاید قلم و خطاطی‌ای که من به آن دوست پیرمردم پیشنهاد کردم بتواند خلوتی را برایش رقم بزند که نخستین قدم در راه جوانی باشد و در واقع بتواند این سطح یخ زده دریاچه را بشکند و به عمق خویش متمرکز شود. لحظه معطوف شدن «گوش سپردن به صدای جیغ قلم» و «انس انگشتان با آن» و «روحی آزاد شده از بدن» و «ذهنی خاموش»، لحظه اجرای موسیقی اوست و کم کم او را به رقص وامی‌دارد.

صدای قلم…

تنها می‌شوی…

عمیق می‌شوی…

موسیقی‌ات را پیدا می‌کنی…

می‌رقصی…

جوان می‌شوی…

انتهای پیام/

6 دیدگاه

  • لیلا مهدوی

    عالی بود... لذت بخش و پر کشش

    حانیه مسلمی

    ممنونم که وقت گذاشتید💜

  • محدثه

    عالی بوددددد ❤️👏👏👏

    حانیه مسلمی

    ممنونم ازت محدثه جان🍃🌸🍃

  • سارا

    چه متن خوبی، لذت بردم

    حانیه مسلمی

    ممنونم از شما که وقت گذاشتید و خوندید💗

بیشتر بخوانید