او خودش را باعث بدبختی زنی میداند که شاید به قدر مادرش دوستش داشته، بانو، مادر دوم مهربانش. همان که مادر اسوف را کنار خودش میپذیرد و او و دو پسرش را از سر لطف به زندگیاش راه میدهد. اسوف خیال میکند که اگر در دوران نوجوانی از زور بیپولی و بیسرپرستی و هزار نگاه ناپاک به روی ماه مادرش، ندویده بود پای بساط درس حاجآقا و آدرس خانهشان را نداده بود؛ بانو هرگز مجبور نمیشد حضور یک هوو را تحمل کند. حتی خودش به فریدهای دل نمیبست که دختر بانو بود و آنچه خوبان همه داشتند را یکجا داشت. دل اسوف با آقا صاف نمیشد که بانو را به این زحمت بزرگ انداختهبود، که مادر اسوف را از او گرفته بود و انگار مهری عظیم را دزدیده بود. ماهی که دیگر روشنیاش تنها به اسوف و احسان نمیتابید و حالا خانه آقا را هم روشن کرده بود. اسوف سیاهی سرمه را زیر چشمان تر بانو دیده بود و عجیب حالش را میفهمید. احساس میکرد بانو هم شبیه خودش دیگر عزیزترین فرد زندگیاش را ندارد، یعنی حداقل آنقدری که قبلا داشت؛ ندارد. مثل خودش که مادرش را با مردی که روی زمین اضافی بود، تقسیم کرده. مردی که شبیه بابا به جنگ نرفته و نشسته بود پای درس و بحثش. اویی که ننگ زنده ماندن را به جان خریده بود، آن هم در زمانهای که عده عظیمی از آدمها شرافتمدانه میمردند و زنده ماندن گناه بزرگی به نظر میرسید.
اسوف حتی از برادر هم دل خوشی نداشت. برادری که زودتر از او دل به مهر فریده بسته و او را طلب کرده بود. برادری که داشت در نهایت بیمهری آن مروارید گرانبها را رها میکرد و به دیار غربت میرفت. انگار که خانواده اسوف همه چیزش را از او گرفته بودند و حالا یک پوچی بزرگ برایش گذاشته بودند. تمام زنهایی که دوستشان داشت، یک جوری از او دور شده بودند. شبیه پیچکی که به دور درختی بپیچد و رشد کند، اسوف با یک حس طلبکاری و معذبی مدام بزرگ شده است. احساساتی که شاید گاهی شبیه نفرت بشود. شبیه یک موجود آزارنده در درون آدمی. تنها جایی که آن موجود خشمگین کنار میرود و رگههای عشق روشنش میکند، جاییست که اسوف از مادرش حرف میزند. از تمام گذشته بحریه. از عزت نفس و صورت زیبای مادرش. از روبندهای که پایین نیفتاد مگر برای حمایت از خودش و پسرهایش. بحریهای که حافظه پسرش هردم که گذشته را به خاطر میآورد با نوعی قدرشناسی و احترام از او حرف میزند. با علاقهای مدام. او تنها چیزیست که اسوف را به زندگی وصل میکند، به ته ماندهای از فرح و شادی.
گفتم «غمسوزی» قصه آدمهای خوب است چون این آدمها با خودشان صادقاند. اسوف عشقش به فریده را در خیالش هم انکار نمیکند. چشمانش را میدزدد و نمیدزدد. عشق سالهای دور را مینگرد و نمینگرد. در این خوف و رجا، در این خود را نگهداشتن، شعاری به چشم نمیخورد. نویسنده آنقدر به نرمی از وسوسهها گذشته که خیال نزدیکی بهشان را از خواننده دریغ نکرده. جایی هست که خاک، اسوف را به یاد رنگ موهای فریده میاندازد و او از خودش میپرسد اصلا جایی هست که مرا به یاد او نیندازد؟ چیزی هست که او را به خاطر من نیاورد؟
حالا که شرایط فراهم است، حالا که برادر دارد زندگیاش را میبازد، حالا که دنیا میتواند به کام باشد و شیرینی وصل در دو قدمیست؛ چرا اسوف لب از لب باز نمیکند؟ آن چه اسوف خودش را از آن حفظ میکند، او را به قهرمان خاموشی بدل میسازد که توان گذشتن را دارد. حداقل در ظاهر. او ترجیح میدهد خیالهایش کابوس بشوند، اما آن چه فریده از او در ذهن داشته نشکند. این شاید شکل دیگری از عشق ورزیدن است، طور دیگری از دوست داشتن. عشقی که احترامی بزرگ همراهش است. فریده از اسوف میخواهد برادر را بازگرداند اما اسوفی که هیچوقت آبش با او به یک جوی نرفته، چطور میتواند برش گرداند؟
رمان تا نیمههایش درگیر نشان دادن احساسات اسوف نسبت به دوروبریهایش است، تا این که بحران اصلی داستان پیش میآید. آن چه باعث تعجب است این است که به سادگی از بحران گذر شده و به انتهای داستان منتقل میشود. این پریدن از روی نقطه اوج بیآنکه بدان پرداخته شود، ذهنیت خواننده را از داستان عوض میکند و تا حدی توی ذوق میزند. مسئله اصلی داستان اگر قرار بوده تهدید تکفیریها باشد نمیتوان با یک فاصله بزرگ از رویش پرید و باز به انتهای داستان حوالهاش داد. اگر هم نبوده که ذکرش در یکی دو دیالوگ کوچک، باری از این ماجرا برنمیدارد.
شبیه تمام کسانی که از قضای الهی به قدر الهی پناه میبرند، اسوف و مادرش نیز راهی دیار جنوب میشوند. اما آن جا هم کار برای اسوف ساده نیست چون باید روبهروی سنتهای عجیب طایفهشان بایستد. ایستادن از اسوف برمیآید؟ از اویی که تمام جدالهایش با دیگران توی ذهنش است و جرئت فریاد زدن ندارد. اویی که سنگینی بیست و چند سال حرف نگفته روی شانههایش است، حالا میتواند صدایش را از ته چاه آزاد کند و با چیزی بجنگد؟ با این ریشسپیدانی که چهرههای غریبشان اسوف را به یاد غربت و دربهدری طفولیتش میاندازد. طفولیتی که با تنهایی بحریه و بیپناهیشان پر شده بود.
شجاعت مسریست؟ شاید! شاید شجاعت سهاست که به پسرعمویش سرایت کرده. شجاعت تطهیر خودش از آن چه که سی سال برایش ساختهاند. از آمدن پسرعمو و عقدی که در آسمانها بسته شده. سها کنار کارون خودش را از تمام بندهایی که به دست و پایش بستهاند آزاد میکند. آیا اسوف هم میتواند خودش را از قید افکارش آزاد کند؟ میتواند عشقش، احساس گناهش و این تلخی مدام را در کارون بشوید؟
در این رمان رفت و برگشت میان زمان حال و گذشته حساب شده است. داستان از ریتم نمیافتد و اطلاعات با روند منطقی به مخاطب داده میشود. فضای جنوب و رسوم و سنتها خوب ساخته شده. آگاهی نویسنده از خاندان یک روحانی و رفتارشان آنقدر زیاد است که همه دانستههایش را در محیط خانوادگی شخصیت تسری داده و توانسته اثری به دور از شعارزدگی و تصنع بیافریند. خوب و بد شخصیتها، عصبانیتشان، طلبکاریشان از همدیگر و شیطنتی که در واگویههای ذهنیشان است، به خصوص در اسوف، از آنها بت نمیسازد و بیشتر در دل مخاطب جایشان میکند. اثری که خوانندگان علاقهمند به اینطور فضاها را ناامید نمیکند و توقعشان را بالا میبرد. یک روایت تازه از ایمان و عشق.
عنوان: غمسوزی/ پدیدآور: اعظم عظیمی/ انتشارات: شهرستان ادب/ تعداد صفحات: 320/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/