مادر دوست داشت قفسههای چوب بلوط کتابخانه، جایی کنار پذیرایی داشته باشند و هر مهمانی که میآمد خانهمان، آن قطار رنگارنگ کاغذی از کتابهایمان را ببیند. از بوفه کریستال و ظرف بدش میآمد. اما بابا برایش این مهم بود که جایی داشته باشد که با خیال راحت ولو شود بین کتابها و هی ناچار نباشد بهخاطر رسیدن میهمان، جمعوجور و مرتبشان کند. من هم چند روز بود مستقر شده بودم روی متکای بزرگ بابا وسط فرش ماشینی کهنه زیرزمین و کتابهای بابا را ریخته بودم دورم. این وضعیت مامان را آرام کرده بود. خیالش از من راحت شده بود. از اینکه دیدن آن منظره، مرا دچار بحران غیرقابل جبرانی نکرده. اینکه من در خانه را باز کرده بودم تا به بابا بگویم موقع برگشتن برایم آن بسته خودکار شبرنگی که نشانش داده بودم، بخرد و دیده بودم بابا خم شده و آن دستِ ناشناس، با چاقو رفته بالا تا دوباره فرود بیاید…
سرم را تکان میدهم. انگار آن منظره، حجم و جرم داشته باشد و روی سرم گیر کرده باشد و با تکاندادن بیفتد. بابا یک ردیف کتابهای بسیار قدیمی آگاتا کریستی دارد که تا یکیدوسال پیش اجازه نمیداد بخوانمشان. معتقد بود فکرکردن به قتل، برای یک پسر دوازدهساله کار درستی نیست. اما گمان میکنم اگر الان راهی بود که از او بپرسم، مخالفتی نمیکرد. بعد از دیدنِ قتل…
از ده روز پیش، دنیای پوآرو را کشف کرده بودم. از تلاش خونسردانه و مصممش برای شناسایی قاتل. از اینکه احساسات نشان نمیدهد. از اینکه گاهی کلکهای کوچک موثری میزند. از اینکه هدفش را گم نمیکند تا به مقصد برسد. از اینکه انگار از حرف زدن مانند بقیه مردم استفاده نمیکند. حرف نمیزند، مگر آنکه برای پیشبردن هدفش لازم باشد.
اما این کتابی که دیشب توی قفسه پیدا کردم، داستان پوآرو نبود. آگاتا کریستی نوشته بودش؛ اما انگار قصه ده پوآرو بود که نقاب زده بودند و مشخص نبود کدامیک پوآرو هستند و کدامیک قاتل. معلوم نبود کدامیک باید داستان قتل را کشف کند و کدامیک خودش سوژه قتل است. داستان دهسرخپوست کوچولو که در جزیرهای دور هم جمع شده بودند و ناگهان با احتمال مردن مواجه شده بودند و هرکدام در برابر این احتمال، بهشکلی عکسالعمل نشان میدادند.
از زیر زمین پاهای خاله را دیدم که کیسههای بزرگ میوه را در دست داشت و به سمت شلنگ کنار حیاط میرفت. دایی کوچیکه شلنگ را در پایهای فلزی سوار کرده بود و دو تا جعبه چوبی خالی میوه را برعکس گذاشته بود نزدیک شلنگ. خاله نشست روی جعبهها و شروع کردند میوه شستن.
رسیدهام به بخش صدای ضبطشده روی گرامافون که صدای زنگ بلند میشود و عمو که در را باز میکند، مادربزرگ، با ناله و شیون وارد حیاط میشود و همانجا جلوی در مینشیند روی زمین: «مادررر الهی من بمیرم برات. مادرررر من نباید این روزو برای تو میدیدم. تو باید الان کارای چهلم منو میکردی ماااادر.»
از جایم تکان نمیخورم. انگار که نمیشنوم. مادربزرگ از بعد از…. از همان روز، گریهاش بند نیامده. مدام زار زده. هربار آمده اینجا یا ما رفتهایم خانهاش، چشمهایش خیس خیس بوده. حتی وسط حرفزدن با ما مدام اشکهایش راه میافتند. انگار اصلا کنترل چشمهایش دست خودش نیست. عمه جلو میرود و زیر بازوهای مادربزرگ را میگیرد. اشارهای به زیرزمین میکند و میگوید: «مامان یواش! تازه آروم شده!»
مادربزرگ در تلاش برای قورتدادن صدای ناله و گریهاش، به حالی شبیه خفگی میافتد. عمو لیوانی آب میرساند. مادربزرگ که نفس میکشد، آشوب پایان مییابد. مادر از تراس خانه، همه را صدا میکند برای نهار. عدسپلو پخته. آن زمان تازه مادربزرگ را میبیند و میآید توی حیاط و به مادربزرگ سلام میکند و رویش را میبوسد. بعد دوباره خطاب به همه میگوید: «خسته نباشید همه. بیاین نهار بخورین. بعدش دوباره بیایم سراغ کارا.»
فرشهای مخصوص حیاط را داییبزرگه و عمو از زیرزمین بیرون میآورند. من هم با کتابم، روی کپهای از همان فرشها نشستهام. دایی در لحظه خروج، میگوید: «پاشو داییجون. بیا غذا بخور.»
از پنجره زیرزمین میبینم که سفره پهن میشود. در کتاب، دخترک رفته توی اتاقش و با برخورد خزه با صورتش، دچار حمله عصبی شده. درست معنای حمله عصبی را نمیفهمم. شاید چیزی شبیه حالی که مادربزرگ داشت. غرق در کلماتم که ناگهان صورتی پشت شیشه پدیدار میشود و چندتقه به شیشه میزند. از جا میپرم. انگار در جزیره باشم و از سرخپوستهای کوچک روی طاقچه یکی دیگر کم شده باشد و صورت مبهم شبحی پشت پنجرههای خانه باشد. اما این فقط صورت کجشده از غمِ مادربزرگ است که میخواهد مرا برای نهار، از زیرزمین بکشد بیرون. کتاب را برمیدارم و از پلههای زیرزمین میروم بالا.
فرشها در میانه حیاط پهن شدهاند. این طرف، بساط دیگهای بزرگ داغ و جوشان برپاست و طرف دیگر، سبدهای بزرگ میوه شسته شده و جعبههای شیرینی و خرما و بنرهای سیاه تسلیت. تسلیت برای بابا…
مادر سر قابلمهای بزرگ نشسته است. و بشقابها را پر از عدسپلو میکند و به دست خاله میدهد که آنطرف قابلمه نشسته و او دست به دست در طول سفره، بشقابها را پخش میکند. دایی خودش را کنار میکشد و بین خودش و مادر جایی خالی میکند که من بنشینم.
کتاب را کنار بشقاب غذا جای میدهم و قاشق را پر میکنم. مادربزرگ دقیقا روبهروی من نشسته است. آن سوی سفره. میگوید: «سلام عزیزم. خوبی مادر؟»
تازه متوجه میشوم که به او سلام نکردهام. کوتاه میگویم: «سلام. ممنون.» و قاشق را به دهان میگذارم. بعد هم بلافاصله کتاب را باز میکنم و شروع میکنم خواندن تا دیگر مخاطب کسی قرار نگیرم.
مادربزرگ میگوید: «اون کتابو از دستش بگیر. این چه وضع غذاخوردنه؟»
مادر میگوید: «توی خونه ما، این کار ایرادی نداره مادر. باباش هم مشکلی نداشت.»
سکوت میشود و برای دقایقی صدایی جز برخورد قاشقها با ته بشقابها به گوش نمیرسد.
ناگهان ناله بلند و سوزناکی از سینه مادربزرگ درمیآید. آهی ممتد: «آااااااخ مادر! کاش میمردم و سر سفره عزای تو نمینشستم. الهی آتیش بخورم، این غذا از گلوم نره پایین.»
بعد هم شروع میکند به گریه و ضجهای تمام عیار و همزمان خودش را میزند. مادر بلند میشود و میرود آن سوی سفره و شانههای مادربزرگ را نوازش میکند و میگوید: «قربون دل دردمندتون برم مادرجان. خدا میدونه چی میکشین! فقط شما رو به روح پسرتون، جلوی این بچه اینجوری نکنین. این بچه خیلی آسیب دیده. اینجوری بدتر میشه!»
مادربزرگ مادر را پس میزند: «پدرش به ستم جلوی چشمش کشته شده! چرا اصلا این بچه صداش درنمیاد؟! چرا یک قطره اشک نمیریزه؟!»
مادر باز هم آرام میگوید: «شوکه شده. دکتر میگفت باید بگذاریم کمکم خودش راه روبهروشدن با غمش رو پیدا کنه. نباید تحت فشار باشه.:»
عمو سرش را بلند میکند: «این بچه باید روز و شبش به فکر انتقام از اون نامرد باشه. خودم میگردم پیداش میکنم. اون وقت این پسر باید ضربه اولو بزنه.»
مادر میخروشد: «چی میگی آقا کیومرث؟! این چه حرفهاییه توی سر بچه فرو میکنی؟! بچه اینقدری رو چاقو بدی دستش؟!»
داییبزرگه آرام وارد بحث میشود: «آقاکیومرث! مملکت قانون داره. ما هم رفتیم شکایت کردیم. وظیفه ما نیست بخوایم خودمون روی کسی چاقو بکشیم.»
عمه با لحن کشدار همیشگیاش لب باز میکند: «بله خب سعیدآقا! شما که برادر از دست ندادین! شما که داغ ندیدین! معلومه خونسرد میشینین میگین قانون! اگه کیومرث و زن و بچه داداشم پی انتقام نباشن، پسفردا تو این شهر هیچکدوممون سر نمیتونیم بلند کنیم.»
مادربزرگ رو به مادر ادامه میدهد: «اگه داغ کیوان به دل تو و بچهش هم هست، باید نشون بدین! شما دو نفر از همون اول، فقط مایه حرف و حدیث شدین توی شهر! بچه رو بردی دکتر دیوونهها؟! همه شهر پیچیده که بچهی کیوان دیوونه شده. این انگ دیگه پاک نمیشه از پیشونیتون! اصلا خودت! یکبار از همون روز اول، یه خنج نکشیدی به صورتت. یکبار مو پریشون نکردی سر خاکش. این چه عزاداریایه که زن برای شوهر جوانش بکنه!»
داییکوچیکه نیمخیز میشود: «حاجخانم! با خواهر داغدار من اینجوری حرف نزنین! خدابیامرز کیوانو مثل داداشسعیدم دوست داشتم؛ اما همهمون بهش گفتیم با اون یارو سرشاخ نشه. بهش گفتیم زورت بهش نمیرسه. گوش نکرد! خودشو به کشتن داد!»
عمه میخواهد با عصبانیت حرفی بزند که مادر شروع به حرفزدن میکند.
صورت مادر سرخ شده و صدایش میلرزد: «اگه شما پسرتو از دست دادی مادرجان، من هنوز یه پسر دارم! وظیفهم حفظ این پسره که از دست نره. که خوب بزرگ بشه. که سالم بزرگ بشه. که ازدستدادن پدرش زندگیشو نابود نکنه. من مادرم! مثل خود شما! من باید بچهمو حفظ کنم. خواسته پدرش هم همین بود. همینه.»
عمو میگوید: «زنداداش خودتم میدونی قاتلش کلهگندهست. میدونی بعیده تن به دستگیری و محاکمه بده. میخوای ولش کنی راستراست توی شهر بچرخه؟ بعدا جواب همین پسرت رو چی میدی؟! این که بچه نیست. یه مرد ۱۳-۱۴سالهست.»
عمه میگوید: «زنداداش میترسه اون مردک گردنکلفت یه بلایی سرش بیاره! واسه همین میخواد از خون داداشم بگذره!»
مادر رو به او براق میشود: «کم چیزیه؟! اینکه مواظب بچهم و خودم و خونهزندگیم باشم که حالا که شوهرم از دست رفته، اینا از دستم نره، عیب و ایراده که اینجوری میگی؟!»
عمه میگوید: «بله! ایراده! ایرادش بزدلیه. ایرادش اینه که بچه ترسو و توسریخور بار میاری!»
خاله برای اولینبار صحبت میکند. کنار من نشسته و از ابتدای بحث دستش را دور شانهام انداخته: «سیاوش همینجا نشسته. چرا از خودش هیچی نمیپرسین؟! چرا فقط یهجوری که انگار خودش اینجا نیست یا عقلش نمیرسه، دربارهش حرف میزنین؟!»
و بعد رو کرد به من: «سیاوشجان! تو هیچی نمیخوای بگی؟!»
سرم را بلند میکنم و تک به تک همه را نگاه میکنم. سر فرصت. عمو کیومرث و وقتهایی که مرا با خودش میبرد موتورسواری در بیابان. عمه کیمیا و اینکه پایه بود تا با هم فیلم و سریال ببینیم. مادربزرگ و تمام قربانصدقههایی که سر سفرهاش نثارم میکرد تا فقط یک لقمه بیشتر بخورم. دایی و تمام وقتی که صرف میکرد تا با من ریاضی و فیزیک و شیمی کار کند، درسهایی که پدرم هرگز در آنها قوی نبود. خاله و همراهی همیشگی و شبانهروزیاش در هر نوع گفتگو. هر حرفی، راجع به هر چیزی و هر زمانی. خاله همیشه مشتاقانه میشنید. و مادر… مادر که دیگر فقط او را داشتم. که من و او، همدیگر را داشتیم.
توی جزیرهای بودیم. من و آنها. قاتلی همان دور و بر بود که نمیدیدیمش. اما اصلیترین فکر همهمان، او بود! همهمان به راهی برای نجات از آسیب او فکر میکردیم. هرکدام یک جور. آنجا فقط یک پوآرو کم داشتیم. کسی که از تمام این راههایی که برای رفع شر قاتل به فکر هرکداممان میرسید، مسیری درست کند که به مجازات قاتل برسد. از اندوه و غم فراوان مادربزرگ، از خشم و کینه عمو، از چشمانتظاری دایی بزرگه برای اقدام قانون و انتقاد داییکوچیکه به رفتار بابا با قاتل. و از اولویت مادر برای حفاظت از خودمان. کسی که نقشه تمیزی بچیند و با خونسردی راه درست را پیش ببرد که در انتهایش گرفتارشدن قاتل و رفع خطر او باشد.
رو کردم به خاله: «من میفهمم همهمون اینجا یه چیزو میخوایم. ولی من همهتونو دوست دارم. دوست ندارم سر من طوری با هم دعوا کنین که از من و مامانم دور بشین.»
مادر لبخند میزند. اولین لبخندش بعد از سیونه روز.
انتهای پیام/