بعد از مرور همه این فکرها اما با خودم دو دوتا چهارتا میکنم. از نوع اقتصادیاش را که یاد نگرفتهام، اما میتوانم این تحلیل حسنه ریاضیات را بیاورم به دیگر ساحتهای زندگی و مثلا با صدای بلند از خودم که دارد خسته و کوفته و مثل همیشه خوشحال چای کیسهای را میاندازد توی لیوان بپرسم چرا سبزه سبز نمیکنی؟
و بعد مرور میکنم خیلی چیزها را. سماور زغالی یکونیممتری مادربزرگم را که روز اول عید حتما به راه بود، سماور برقی مادربزرگ دیگرم که او هم دیگر نه خودش هست و نه سماورش روشن است. کتری مادرم روی اجاق گاز را که سماور خاموشش گوشه کابینت سرمای یک سماور همیشه خاموش را تجربه میکند، و زل میزنم دوباره به لیوان خودم. آب جوش آمده با چایساز و چای کیسهای دوغزال. چقدر همین آیین ساده چای تغییر کرده. انگار مدام وقت تنگتر شده، مادربزرگ اول خیلی وقت داشته، مادربزرگ دوم کمتر و تا رسیده به من… وقتی نمانده.
و بعد میروم سراغ معادله سبزه. مادربزرگها هر دو چند نوعش را سبز میکردهاند. مادرم وخواهرم هر از گاهی یک نوع را. مادرم هر سال میگفت و میگوید گندم حیف است، ترهتیزک سبز کنید، بچه که بودم هیجانانگیز بود کشیده شدن یک جوراب نازک روی بدنه کوزه و مالیدن ترهتیزکها رویش و بعد انتظار برای دیدن یک کوزه سرتاپا سبز. و من…. هشت سال است متاهلم و یک سبزه هم نداشتهام. ماجرا چیست؟
قبول که سرم شلوغ است و آنقدر گلدان به فنا دادهام که اسمم را گذاشتهاند باغبان مرگ! قبول که وقت ندارم به سبزه سبزکردن فکر کنم! هرچند هستند در همنسلان من هم آدمهایی که هنوز سبزه سبز کنند. احتمالا شکی نیست که همهمان از قدکشیدن یک سبزه به وجد میآییم، اما تغییر شکل زندگی خیلی چیزها را عوض میکند. این کار جهان و گردش چرخ دوار است اصلا… روزی و روزگاری از دربار شاهان گرفته تا خانههای مردم در چنین روزهایی باید انواع دانهها را سبز میکردند تا دستشان بیاید آبوهوای سال پیش رو مساعد کشت چه دانهای است. این جغرافیای پهناور آبوهوای متفاوت کم نداشته که… باید یک جوری میفهمیدهاند که در همدان چه بکارند و در سیستان چه، که خوب بار بدهد، اما اغلب ما دیگر کشاورز نیستیم و به سیاستگذاران هم عقل سلیم حکم میکند جان این کشور کمآب روبهخشکسالی را با تمرکز بر کشاورزی نگیرند. اینطور است که سنت چند نوع دانه سبز کردن، رسیده به یک دانه سبز کردن و بعدش هم به اینکه برویم خیابانگردی و سبزه بخریم و مورد عجیبترش اینکه بدهیم همسرمان سبزه را برایمان نقاشی کند! اینها تغییر شکل زندگی در گذر زمان است. خوب و بدش قابل قضاوت نیست، اصلا به نظر من خوب و بد ندارد. مادربزرگم نیستم که فکر میکرد زنها دیگر یخ حوض نمیشکنند و تنبل شدهاند، باید یکقدم از او جلوتر ببینم و بدانم این تغییرات روال عادی جهان است.
از روزگاران قدیم در بین همه خانواده های ایرانی کاشتن سبزه مرسوم بوده است. در ایران باستان در کاخ پادشاهان بیستوپنج روز قبل از نوروز در میدان شهر دوازده ستون از خشت خام بر پا میشده و بر هر ستون غلات متفاوتی مانند گندم، جو، برنج، باقلا، کاجیله، ارزن، ذرت، لوبیا، نخود، کنجد، عدس و ماش میکاشته و در ششمین روز فروردین، با شادی این سبزهها را کنده و به نشان برکت و باروری در تالارها پخش میکردهاند. در همان روزگاران معمولا سه قاب از سبزه به نماد اندیشه نیک، گفتار نیک و کردار نیک بر سفره هفتسین میگذاشته و اصول اخلاقی و دینی عصر خود را بیان میکردهاند. اما بیش از هرچیزی همان نیاز به فهمیدن اینکه مردم چه بکارند در زمینهایشان آنها را به کاشت دانهها میکشانده است. نیازی که حالا در جمعیت بزرگ شهرنشین لااقل احساس نمیشود و میتواند شغلی موقت باشد برای شب عید بعضیها، که سبزه بکارند و سبزه بخریم.
اگر گذشتهگرا هستید و فکر میکنید چقدر قبلا خوب بوده و حالا نیست، احتمالا روح مادربزرگ فقید بنده لبخندی به شما بزند و به وجودتان افتخار کند، چون شک ندارم من را حسابی چپچپ نگاه میکند… گذشته برای مرور است، برای درس گرفتن است، از دست رفته است، و آینده… مثل بهاری که هر بار میآید زیباست. قبول که خانه حوضدار قشنگ است، قبول که آپارتمان موجود دراز دلگیری است، قبول که این خانههای امروزیمان برای فرهنگ ما ساخته نشده، اما اینها دلیلی خوبی برای حسرت خوردن به گذشته نیست، دلیل خوبی برای اینکه وای قبلا مادرها چنان بودهاند و ما خوب نیستیم، نیست. ایرانی بودن شوخی نیست. یکجور ریشه داشتن است، یکجور سبز بودن است. یکجور حرکت در بستر رودخانه است، دیروز قشنگ زیاد داشته، اما فردا هم خواهد داشت. حتی اگر همه آیندگان در هفتسینشان سبزه و سیب نقاشیشده بگذارند. زمان آنچه را که باید، آنچه را که ارزشش را دارد حفظ میکند، حتی اگر فراموش شود هم دوباره بازمیگردد. باور کنیم باز میگردد، این اولین درس طبیعت و مهمترین درس بهار است.
انتهای پیام/