08 اردیبهشت 1403
Tehran
24 ° C
ما را در شبک های اجتماعی دنبال کنید
آخرین مطالب
بازگشت
a

مجلهٔ الکترونیک واو

نگاهی به «درد سنگ» نوشته میلنا آگوس
روایت زنانی که رویای جسورانه زیستن دارند

فیلسوف‌ها، روانشناس‌ها، جامعه‌شناس‌ها و… بسیار با عشق درگیرند، اما به نظرم داستان‌نویس‌ها بهتر از همه عشق را می‌شناسند. آن‌ها صرفاً مشغول تحلیل و کالبدشکافی این موضوع یا اتفاق همیشه مهم زندگی انسان نمی‌شوند و به‌واسطه کارشان نیاز به شناخت و در مرحله بعد خلق یک موقعیت عاشقانه را دارند. خلقی که طبیعتاً در سایه شخصیت‌پردازی و پیشبرد درست پلات می‌تواند داستان نسبتاً کاملی از عشق را به قفسه کتاب‌ها در گوشه‌وکنار جهان اضافه کند.

«درد سنگ» روایتی آشنا از عشق است. آن‌قدر آشنا که حس کنی جایی همین نزدیکی‌ات رخ داده و تو جای یکی از شخصیت‌ها ایستاده‌ای. یا عشقی بزرگ و پنهانی را تجربه کرده‌ای و یا در گوشه و کنار آن حضور داشته‌ای. تا همین جای کار مشخص است نویسنده توانسته آدم‌ها و خط روایتش را درست بچیند. چون هردو مابه‌ازای بیرونی دارند و آدم‌ها می‌توانند برای خود جایی در داستان بیابند و یا حداقل آن را با علاقه و کنجکاوی دنبال کنند. خواندن این داستان جمع‌وجور را وقتی شروع کردم، ناگزیر تا صفحه آخر پیش رفتم. میلنا آگوس، نویسنده کتاب به خوبی بلد بود مخاطب را دنبال خود بکشاند و با توصیف‌های ساده و عمیقش هیچ راهی جز همراهی با آدم‌هایش را پیش پایمان نمی‌گذارد.

راوی داستان همیشه مسحور روایت‌های مادربزرگش از عشقی پنهانی است و البته مسحور خود مادربزرگ: «من که به دنیا آمدم، مادربزرگم بیش‌تر از شصت سال داشت. یادم است که در کودکی به نظرم خیلی زیبا بود و همیشه وقتی موهایش را شانه می‌کرد و گیس‌هایش را به همان مدل موهای قدیمی پشت‌سرش جمع می‌کرد دلم برایش می‌رفت؛ گیس‌هایی که هیچ‌وقت نه سفید شدند و نه تُنک. موها را از فرق سرش باز می‌کرد و بعد به شکل دو حلقه شینیون جمع می‌کرد. از آن‌جا که پدر و مادرم به خاطر موزیسین بودن همیشه در حال گشت‌وگذار در چهارگوشه دنیا بودند، مادربزرگ می‌آمد مدرسه دنبالم و من همیشه از دیدن لبخند جوانش در میان مادر و پدرهای دیگر احساس غرور می‌کردم. مادربزرگم تمام‌وکمال متعلق به من بود، همان‌طور که پدرم تماماً متعلق به موسیقی و مادرم تماماً متعلق به پدرم.»

متن به نظر ریتمی سرخوش دارد، اما این داستان شاد نیست. دردِ سنگ، درد کلیه‌های مادربزرگ داستان است. به‌خاطر سنگ‌ساز بودن کلیه‌ها و مشکلاتی که این بیماری برای بچه‌دار شدنش پیش آورده، راهی یکی از چشمه‌های درمانی می‌شود، به این امید که درمان شود. کلیه‌های مادربزرگ آن‌قدری دست از سرش برمی‌دارند که بچه‌دار شود، اما گرفتار درد بزرگ‌تری می‌شود؛ درد عشق!

سفر درمانی مادربزرگ او را به عشقی دچار می‌کند که برای همیشه آن را در خودش نگه می‌دارد و حتی واقعیت آن را از نوه‌اش که راوی ماجراست هم پنهان می‌کند. آن‌قدر که او خیلی تصادفی، بعد از مرگ مادربزرگ متوجه اصل اتفاقات می‌شود و می‌بیند مادربزرگ در تمام سال‌های بعد از دیدن کهنه‌سرباز بار بسیار سنگینی را بر دوش کشیده، باری به مراتب سنگین‌تر از چیزی که درباره‌اش حرف زده است.

مواجهه آدم‌های کتاب با عشق عجیب و واقعی است. رابطه مادربزرگ و پدربزرگ راوی جالب است. در تمام طول داستان، مادربزرگ وانمود می‌کند به پدربزرگ علاقه‌ای ندارد، اما می‌توان علاقه میان آن دو را حس کرد. راوی علاوه بر این شاهد رابطه میان والدینش است و به این توجه دارد که مادرش توجه بسیاری به پدر دارد. از طرف دیگر او شنونده روایت‌های مادربزرگ از عشق مشترکش با کهنه‌سرباز است و طبیعتا همیشه دلش می‌خواهد چنین عشقی را تجربه کند. نیاز به داشتن یک رابطه رمانتیک در زنان و برخورد آن‌ها با مقوله عشق به‌خوبی در خط داستان به نمایش گذاشته شده است.

نکته مهم کتاب، بیش از هر چیز در مواجهه آدم‌ها و به‌خصوص مادربزرگ با عشق است. او آدم دیگری می‌شود و با جهان اطرافش پخته‌تر رفتار می‌کند. مادربزرگ، همان دخترک سرکش از نگاه اطرافیان دیوانه، همان دخترکی که بی‌عشق و به اجبار ازدواج می‌کند، بعد از عشق آدم دیگری می‌شود و مواجهه‌اش با تمام جهان جور دیگری است. انگار که عشق، رنج بودن و رنج جور دیگری فکر کردن و خواستن، را با همین عشق دست‌نیافتنی تسکین می‌دهد.

پایان داستان اما برای مخاطب ضربه عجیبی است. هرچند نویسنده بسیار رندانه، آن را در حد یک تلنگر روایت می‌کند، اما در پس همین نازکی مخاطب سنگینی ضربه پایانی را کاملاً دریافت می‌کند. عبارت ابتدایی کتاب بیش از هر چیزی گویای پایانی است که در سطور پایانی کتاب انتظارمان را می‌کشد: «درد سنگ» برای همه پیش نمی‌آید، اما هر خانواده‌ای سنگ‌های خودشان را دارند؛ سنگ‌هایی که باید کشفشان کنند، تحملشان کنند و یاد بگیرند دوستشان داشته باشند!»

پایان کتاب و در کل خط روایت داستان، در ذهنم شبیه «شغل پدر» سُرژ شالاندون نویسنده فرانسوی بود، اما «درد سنگ» برخلاف این کتاب روایتی تلخ و تکان‌دهنده نداشته و حتی در پایان تلخش هم مخاطب را با لبخند به حال خود رها می‌کند. ناگفته نماند که کتاب آگوس زودتر از شالاندون منتشر شده و او با همین «درد سنگ» به دنیا معرفی شده است. این نویسنده ایتالیایی تعمدا در این داستان سراغ محل تولد پدر و مادرش در ایتالیا هم رفته و بسیار ظریف به منطقه ساردنیا حرف می‌زند.

آگوس را بیش از هر چیز باید نویسنده‌ای دانست که حواسش به ظرافت‌هاست. البته این ظریف‌بینی در ترجمه سارا عصاره هم مشاهده می‌شود. آن‌قدر که دلم بخواهد بگویم او صمیمیت ایتالیایی را می‌شناسد. صمیمیتی ظریف و درخشان که بی‌شباهت نیست به یک لبخند سرخوشانه زیر آفتاب سوزان کنار ساحل. آفتابی که پوستت را می‌سوزاند، اما خنده‌ از لبت نمی‌رود.

درد سنگ در سال ۲۰۰۶ فینالیست جایزه استرگا و جایزه کامپیلّو شد و در پی آن جوایز دیگری از جمله جایزه اِلسا مورانته، فارنهایت رای رادیو ۳ و سانت مارینلا را کسب کرده و انتشارش در ایران ـ‌هرچند با سانسور فراوان‌ـ اتفاق خوبی است که عصاره و نشر چشمه رقم زده‌اند. البته درباره این کتاب نکته‌ای هم وجود دارد که موجب آزارم بود. شاید من زیادی وسواس داشته باشم، اما جاستیفای نشدن متن کتاب در چاپ اول و همچنین تجدید چاپ‌ها ممکن است برای مخاطبان دیگری هم آزاردهنده باشد. راستش هرچه فکر کردم، دلیلی منطقی یا فرمی برای این کار پیدا نکردم و در چشمم یک بی‌دقتی بزرگ در کتاب‌سازی بود. در هر صورت باید بگویم بیست فصل کوتاه «درد سنگ» را یک‌نفس خواندم، تا یکی دو هفته حسابی درگیرش بودم و کتاب را به همه زنانی که دوستشان دارم و فکر می‌کنم جسارت زیستن در جهان رویاهایشان را دارند، هدیه دادم. زن‌هایی که می‌دانند می‌شود در عالم خیال طور دیگری زیست و پناه می‌برند به این عالم مقدس!

 

عنوان: درد سنگ/ پدیدآور: ملینا آگوس؛ مترجم: سارا عصاره/ انتشارات: چشمه/ تعداد صفحات: 134/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

نظر (1)

  • فاطمه

    3 اسفند 1402

    چقدددددددددر دوس دارم باشما خانم مرتضایی فرد اشنا بشم……

ارسال نظر