مروری بر کتاب «ساجی»

سه حرف خانه خراب کن

15 تیر 1400

فکرش را بکنید؛ نشسته‌اید سر سفره و در کنار خانواده غذا می‌خورید؛ فارغ از همه دنیا و متعلقاتش! همین که سر می‌چرخانید تا برای فرزند کوچکترتان غذا بکشید، جنگ شروع می‌شود...

داستان «ساجی» همین است. شخصیت اصلی داستان حتی فکرش را هم نمی‌کرد که روزی در آغوش جنگ بیفتد!

نسرین باقرزاده همسر شهید بهمن باقری، فرمانده مخابرات سپاه خرمشهر، راوی این داستان است و از کودکی خودش قصه‌ها می‌گوید، از نوجوانی و جوانی و عاشق‌ شدنش مرثیه‌ها می‌سراید. همین که این‌ها را روایت می‌کند، انقلاب می‌شود و پس از آن سایه سیاه جنگ بر سر خانواده‌اش می‌افتد.

باقرزاده از دورانی می‌گوید که به واسطۀ حملۀ صدام به خرمشهر، همراه سایر اقوام مجبور به ترک شهر شدند؛ از دوران زندگی با همسرش که بر اثر شرایط آن زمان گاهی در آبادان و اهواز و گاهی در شیراز و قم در سفر بودند، عاشقانه روایت می‌کند. آن‌قدر خوب و جان‌دار آبادان و خرمشهر را توصیف می‌کند که مخاطب خودش را وسط شهر تصور کرده و با گرمای بالای ۴۰ درجۀ آنجا حرارت می‌گیرد: «از توی کوچه پس‌کوچه‌ها می‌دویدیم و بوی شط دنبالمان. یاد عصرهایی افتادم که لب آب غلغله بود و بساط بلال و قهوه و چای عربی و فلافل و سمبوسه و پشمک تا نزدیک صبح پهن بود؛ اما حالا کف خیابان، به جای کاکل بلال، پر بود کاكل نخل‌های سوخته. دلم برای شب‌های تابستان تنگ شد؛ صف‌های طولانی قایق‌سواری، نور چراغ‌های رنگارنگ کشتی و لنج که می‌افتاد در آب، خنکی شط، سرخوشی مردم… چه شب‌ها که تا دیروقت می‌نشستیم روی سکوهای سیمانی اسکله. پاها را آویزان می‌کردیم و تخمه می‌شکستیم و گوش می‌سپردیم به ساز و آوازی که از گوشه و کنار به گوش می‌رسید و با ترانه آقاسی رِنگ می‌گرفتیم.»

بهناز ضرابی‌زاده که برای هر کتابش از جان مایه گذاشته و آن‌قدر با شخصیت‌هایش زندگی کرده است که عضوی از آن‌ها شده، آن‌قدر توصیفات را واقعی جلوه داده است که کتاب از حالت زندگی‌نامه خارج شده و تبدیل به یک رمان شده است. گفت‌وگوهای لهجه‌دار را هم به این‌ها اضافه کنید و حظ وافر ببرید.

صدام که حمله می‌کند و اولین خمسه‌خمسه‌ها را روی سر مردم خالی می‌کند، خواننده مدام نگران حال راوی داستان می‌شود که مبادا به خانۀ آن‌ها موشک اصابت کند یا به آن حمله شود… این فقط القای اتفاقات گذشته است ديگر خودتان فکر کنید بر کسانی که تک‌تک آن لحظه‌ها و صحنه‌ها را به چشم خود دیده‌اند، چه گذشته است!

«به اتاق نگاه کردم؛ به جهیزیه ای که هنوز توی کارتن های کوچک و بزرگ روی هم چیده شده بود، به سرویس خوابی که مادرم با شوق و ذوق خریده بود، و به اجاق گازی که هنوز باز نشده بود. با خودم گفتم خدایا یعنی دوباره به این خانه برمی گردم!»

تا یادم نرفته به یک نکتۀ ضروری اشاره کنم! حتماً هنگام مطالعه یک کاغذ و قلم کنار دستتان داشته باشید چراکه در طول داستان به شجره‌نامه مطولی از خانوادۀ باقرزاده و باقری دست خواهید یافت.

«جنگ» همین سه حرف به هم چسبیدۀ خانه خراب‌کن، به همین راحتی آمده و بساط خراب‌کاری‌اش رو روی زندگی مردان و زنان پهن کرد و رفت؛ مردمی که اول جنگ وارد شهر و دیار و خانه‌شان شد، بعد خبر آمدنش به گوششان رسید…

همیشه مواجهۀ اولیه با موضوعات تازه و ناشناخته دشوار است، حالا تصورش را بکنید، کودکی که برای اولین بار پایش را به کلاس درس گذاشته به جای «موشک بازی» باید «موشک شناسی» یاد بگیرد. تازه عروسی را تصور کنید که با هزار شوق و ذوق، جهاز چیده است تا چند شب دیگر با ساز و دُهل راهی خانه آرزوهایش شود، زن بارداری را تصور کنید که درد به سراغش آمده و در ورودی بیمارستان با فرزندش شهید می‌شود، پدری که عروسک و توپ فوتبال مورد علاق فرزندانش را خریده و راهی خانه است اما با مخروبه‌ای مواجه روبه‌رو می‌شود…

مخاطب در این کتاب با راوی عاشقی می‌کند، شاد می‌شود، می‌خندد و گریه می‌کند. رنج مهاجرت و بی‌خانمانی می‌کشد، با صدای بمب و انفجار بر خود می‌لرزد و در تشییع پیکر اعضای خانواده و دوستان او شرکت می کند.

در «ساجی» همه اینها را می‌خوانید، همۀ همه‌شان را…

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • مجید عبقری

    «جنگ» همین سه حرف به هم چسبیدۀ خانه خراب‌کن...

بیشتر بخوانید