اگر شب کویر را تجربه کرده باشید حتما تجربه تماشای ستارهها در شب بیمهتاب را دارید اما تجربه منی که هفت، هشت ساله بودم و طاقباز روی پشتبام خانه پدری خوابیده بودم را شاید نداشته باشید که در آن سن و سال دخترکانی چون من خوابشان آنقدر عمیق بود که از خواب نمیپریدند و اگر بپرند در جایشان غلتی میزنند و دوباره در خوابی عمیق فرو میروند اما آن شب آسمان و همه ستارههایش مرا صدا زدند و من هنوز آن صدا را میشنوم و گاهی نیمهشبها از خواب میپرم و با چشمانی بسیار باز به آسمان نگاه میکنم اما سقف خانه مرا به بنبستی میکشاند که از آن گریزی نیست. سرخورده غلتی میزنم و تلخ میخوابم و به این فکر میکنم آخرین بار کی بود که پشتبام خانهای خوابیدم آنهم در تابستان وقتی که ماه نیست و ستارهها حاکمان آسماناند… یادم نمیآید! شاید برای همین است که بیشتر صبحها تلخ بیدار میشوم. شاگردان یونگ و پیروانش میگویند آدمها همیشه دنبال کودکی گمشده خود هستند و پیدایش نمیکنند بیشتر اوقات.
ـ غرق شده در صداها
داشتم از آن شب میگفتم که ستارههای آسمان نیشابور که در حاشیه کویر واقع است مرا سِحر کردند. برای دقایقی که نمیدانم زمانش چقدر بود در خلایی شناور بودم که شاید فقط فضانوردان در جایی که نیروی جاذبه وجود ندارد و صداها جور دیگری شنیده میشود، تجربه میکنند. اما کمکم به دنیای زمینی وارد شدم از جاذبه ستارهها رها شدم و نه به یکدفعه که آرامآرام به پشتبام خانه پدری برگشتم و صداهای زمینی را شنیدم. صدای مادرم میآمد، مادرم صدای بلندی داشت حتی وقتی آهسته صحبت میکرد. صدای آهسته و نجواگونهاش مثل صدای عادی ما بود! شاید برای همین بود مادرم که لب به سخن باز میکرد دیگر هیچچیز پنهان نمیماند. حتی اگر تصمیم داشت که حرفهایی را آرام به پدرم بگوید که ما نشنویم. بر عکس بابا؛ آنقدر آرام صحبت میکرد که باید سراپا گوش میشدی که حرف او را به تمامی متوجه میشدی. عجب زوجی بودند این مادر و پدر من.
صدای مادرم را شنیدم. شب بود اما صبح نشده بود پس مادر با کی صحبت میکرد. غلت زدم به سمت تشک مادرم، خالی بود مادر نبود اما صدایش میآمد. غلت زدم سمت تشک بابا، بابا هم نبود. من بین مادر و بابا میخوابیدم این مرام خوابیدنم بود هر دوتای آنها را میخواستم. دوست داشتم به هر شانه که میشدم تکیهگاهی داشته باشم. اما در آن شب بیمهتاب که آسمان ستاره بارانم کرده بود و با صدای شب بیدار شده بودم نه بابا بود نه مادر! صدای مادر از دور میآمد. صدای قلبم را میشنیدم و خیره به ستارهها که حالا کمسوتر شده بودند به چشمم. گوشم را تیز کردم تا صدای مادرم را بهتر بشنوم و جهتش را بفهمم که از کدام سو میآید… چشمانم را بستم و همه جان گوش شدم. حالا صداهایی از اطراف میشنیدم به جز صدای مادرم. صدای همسایهها هم به گوشم میرسید و کمکم صدای مردی را شنیدم که با نوا و لحنی آرام کلمات عربی را میخواند. مثل زمزمهای آرام بود مثل نوای قرآن که بابا هر صبح با صدایی آرام میخواند. صدا از حیاط خانه همسایه میآمد. چشمانم را باز کردم و به خودم جرات دادم و چهار دست و پا رفتم لبه پشتبام و حیاط خانهمان را نگاه کردم؛ لامپ توی حیاط روشن بود، کنار حوض خانه همان جایی که از عصر فرش پهن میکردیم و بساط چای و شام و بقیه خوردنیها را میچیدیم، بابا کنار سماور نشسته بود و مادر داشت خیار پوست میگرفت و سفره پهن بود و قابلمه کنار دست مادر. بابا مثل همیشه چای را ریخته بود داخل نعلبکی و بدون هیچ عجلهای آن را میخورد. زمان را گم کرده بودم. این چه وقت شام خوردن است؟ مگر ما شام نخورده بودیم؟ شام خوردیم. یادم هست بعدش هندوانه خوردیم. بابا بهم گفت که زیاد نخورم، سردیام میکند! بلند شدم رفتم آن لبه دیگر پشت بام و نگاه کردم به خانه همسایه. مادر زهرا و پدرش بیدار بودند و آنها هم بساط شام و چای داشتند. سه تا خواهرهای زهرا بیدار بودند. هر کدام کاری میکردند همان دور سفره. اما زهرا نبود. یادم آمد شب که آمدم روی پشتبام بخوابم کنار همین لبه پشت بام با زهرا کلی حرف زدیم و بعد رفتیم خوابیدیم. پس زهرا هنوز خواب است. پشتبام خانهشان تاریک بود هر چه چشم دواندم زهرا را ندیدم در ازدحام بقیه رختخوابها. نمیدانم چرا جرات نکردم صدایش کنم. انگار ترسیدم نکند صدایم که در بیاید همه این تصویرها ناپدید شود. دوباره به حیاط خانه زهرا نگاه کردم. رادیو کنار دست بابای زهرا بود. آن صدای دعای آرام از رادیوی بابای زهرا شنیده میشد. دوباره برگشتم این طرف پشتبام و به حیاط خانه خودمان نگاه کردم. بابا و مادر داشتند غذا میخوردند. هنوز مادرم داشت صحبت میکرد، در میان کلماتش نام خواهر بزرگم را شنیدم و شوهرش را. نگاهم را چرخاندم و به نردبان نگاه کردم که به دیوار تکیه داده شده بود و اگر میخواستم بروم پیش بابا و مادر باید از پلههایش پایین میرفتم… دوباره گوشهایم تیز شد… از خانه همسایه آن طرفی هم صدای صحبت میآمد پس آنها هم بیدار بودند. کاش پشتبام آنها هم لبه داشت و میتوانستم بروم آن طرف و داخل حیاط آنها را هم نگاه کنم… همان صدای دلنشین از آن طرف هم میآمد…
«رَحْمَتُكَ الْواسِعَه اَينَ عَطاياكَ الْفاضِلَه اَينَ مَواهِبُكَ الْهَنيئَه اَينَ ….»
حالا مادرم داشت سفره را جمع میکرد و به بابا میگفت: «آب بخور… اصلا آب نمیخوری… تشنه میشی…»
بابا از پارچ آب ریخت توی لیوان و تا ته سر کشید… شاید بابا میخواست برود جایی یک جای دور که باید غذا و آب میخورد. شاید دیگر غذا و آب گیرش نمیآمد… اما اگر این جوری بود چرا مادر با او غذا خورد اصلا چرا همه همسایهها بیدارند؟ حالا بابا داشت کنار حوض وضو میگرفت.من چون همان ستارهها که از بالا به من نگاه کرده بودند و مرا غرق ماجرای خودشان کرده بودند از پشتبام به بابا و مامان نگاه میکردم و در ذهنم خانه مادر زهرا را هم تصور میکردم. حالا از رادیوی بابای زهرا دعای دیگری پخش میشد. دعایی که با دعایی که از بلندگوی مسجد محل هم بلند شده بود قاطی شده بود. چهار دست و پا خودم را کشاندم روی تشکم و طاق باز دراز کشیدم روی خنکایش. چشم دوختم به آسمان که حالا از آن آبی بسیاربسیاربسیار تیره روشنتر شده بود. حالا صدای اذان شنیده میشد. چشمانم را بستم… صدای اذان از دور و نزدیک میآمد، وارد گوشهایم میشد و در عمیقترین جای گوش داخلیام فرو میرفت و از آنجا میرفت در داخلیترین لایههای مغزم برای خودشان عصبکشی میکردند و نواری شکل میدادند؛ جاودانه و همیشگی.
ـ سلام به ابوحمزه و نجوایش
بعدها فهمیدم آن صدای دلنشین که از رادیوی بابای زهرا شنیدم دعای ابوحمزه ثمالی است که سحرهای ماه رمضان خوانده میشود و بعدترها فهمیدم آن صدای اذان که به یکباره همه محله ما را پر کرد برای موذنی است به نام آقاتی. صداهایی که در زیرترین لایههای عصبی مغزم برای همیشه ثبت شدند و حافظه دورم را شکل دادند. حالا میدانم حتی اگر مثل بابا آلزایمر بگیرم و حافظه نزدیکم را از دست بدهم و دچار فراموشی شوم صداهای آن شب، آن سحر را از یاد نخواهم برد، همچنین آن ستاره باران را. آنها در عمیقترین جای روح و جسمم خانه کردهاند.
هنوز هم هر ماه رمضان به این فکر میکنم آن سحر با صدای ستارهها بیدار شدم یا با صدای دعای ابوحمزه که آسمان آن را انعکاس میداد؟ و من شانس این را داشتم که آن را به تجربه زیستیام اضافه کنم. هنوز هم وقتی به ناگاه از خواب میپرم و چشمم به سقف میخورد و تلخ میشوم به این فکر میکنم که سحرها آدم را سِحر میکنند… شاید ماه رمضان وارد زیست ما انسانها شده تا سَحر و سِحرش را ببینیم تا جا نمانیم از این فرصت زندگی. تا سرمستی را تجربه کنیم.
انتهای پیام/