مروری بر کتاب «شاهزاده هری»

شاهزاده‌ها هم غمگین می‌شوند!

20 آبان 1403

شاهزاده هری دقیقا روزگاری را در جهان گذرانده که ما دهه شصتی‌های ایران هم آن را سپری کرده‌ایم. متولد 15 سپتامبر 1984 است. یعنی ۲۴ شهریور ۱۳۶۳. ما در این سمت کره زمین داشتیم روزهای بعد از انقلاب و روزهای جنگ را سپری می‌کردیم و مردی همپای ما داشت آداب زندگی در کاخ، ملاقات با دیگران و… را در انگلستان تجربه می‌کرد. قصه شاهزاده‌ها را همیشه در تاریخ‌های خیلی دور و دست‌نیافتنی خوانده بودیم و این بار شاهزاده هری، در کتابی، از احوالات خودش گفته و اتفاقا آنقدر فروشش در دنیا زیاد بوده که در روز اول 400 هزار نسخه آن به فروش می‌رسد.

کتاب با ماجرای یک دیدار آغاز می‌شود. دیدار شاهزاده هری و پدر و برادرش، برای مراسم تدفین پدربزرگ‌شان. دقیقا در موقعیتی که 15 ماه است هری، دست زن و بچه‌اش را گرفته و امکانات و حقوق و دوستان و هر چیز دیگری را که در زندگی برایش زیبا و معتبر بود، ترک کرده. در این دیدار کوتاه که صرفا چند کلمه میان او و ویلی و پدر رد و بدل می‌شود، هری تازه متوجه می‌شود که هیچ‌یک از آنها اصلا نمی‌دانستند که چرا هری همه چیز را رها کرد و رفت؟ و همین می‌شود شروع کتاب. شاهزاده هری قصه‌اش را نه برای آن دو، که برای همه مردم دنیا تعریف می‌‌کند.

هری از روزی که به دنیا آمد، جدی گرفته نشد. همه او را «یدکی» می‌دانستند. هری شخصیت مستقلِ پسر دومِ خانواده نبود، او فقط یک جانشنین برای مرگ احتمالی برادرش بود. اصلا همین‌ها دلیلی بود تا عنوان کتابش را بگذارد: spare یعنی یدکی. هری در کتابش می‌نویسد: «اولین باری که داستان روز تولدم را شنیدم، بیست سالم بود. پدر داشت برای مادر تعریف می‌کرد که روز به دنیا آمدنم به مادر گفته بود: «فوق‌العاده است! حالا تو به من یک وارث و یک یدک داده‌ای… وظیفه من به انجام رسیده است.» حرفی شبیه به یک جوک.» اما این حرف و تاکید بر یدکی بودن هری جوک نبود. خانواده این را پذیرفته بودند. حتی رسانه‌ها و مطبوعات هم این را می‌دانستند. انگار هری به دنیا آمده بود که اگر روزی ویلی (ویلیام) نیاز به خون یا پیوند مغز استخوان دارد، هری به کارش بیاید.

یدکی بودن فقط یکی از غم‌های زندگی شاهزاده هری بود. غم دیگر، مرگ مادرش بود. مرگی که باعث شد هری خلاف پروتکل‌های خانواده که در آن گریه کردن هیچ جایگاهی نداشت، یک جا مقابل چشم همه هق‌هق گریه کند. صحنه‌ای که برای همیشه هم یاد خود هری ماند و هم یاد اطرافیانش: «…گزارش شد که دست‌های مامان روی سینه‌اش بود و بین آن‌ها عکسی از من و ویلی گذاشته شد، احتمالاً تنها دو فردی که واقعاً او را دوست داشته‌اند. مطمئناً دو نفری که او را بیشتر دوست داشتند. در آن تاریکی همیشگی، به او لبخند می‌زدیم. شاید این تصویر، یعنی همان وقتی که پرچم کنار رفت و تابوت به ته چاله فرود آمد، سرانجام مرا شکست. بدنم متشنج شد و چانه‌ام افتاد و شروع کردم به هق‌هق بی‌اختیار درون دستانم. از زیر پا گذاشتن منش خانوادگی احساس شرمندگی می‌کردم، اما دیگر نمی‌توانستم آن را تحمل کنم. اشکالی ندارد، به خودم اطمینان دادم: اشکالی ندارد، هیچ دوربینی در اطراف نیست.»

از همین نقطه همه جا سایه نبودن مادر همراه هری ماند، در تولد 13 سالگی‌اش گفتند که آرزو کن و آرزو کرد که کاش مادر اینجا بود. وقتی که گفتند شاید تو پسرِ دوستِ مادر باشی و او دلش می‌خواست که کاش مادر بود و دفاع می‌کرد. وقتی که در مدرسه قرار بود معلم‌ها نقش مادر را داشته باشند اما او زیر بار پذیرش این احساس نمی‌رفت. در سفرهای آفریقا، هنگام دوستی با هر دختری و حتی زمان ازدواج. مساله اینجا بود که هری هیچ وقت فرصت کافی نه برای گریه و نه حتی برای سوگواری نداشت. او این غم را در جایی از ذهنش نگه داشت و برای فراموش کردنش، حتی حافظه‌اش هم ضعیف شد. چون اگر حافظه ضعیف می‌شد، یاد مادر هم کمرنگ می‌شد. و این طور می‌توانست ادامه دهد.

همانطور که غم نبود مادر در سراسر کتاب به چشم می‌آید، شاهزاده هری از اولین‌های زندگی‌اش پرده برمی‌دارد: اولین شکار گوزن که سرش را توی شکم داغ حیوان کردند، اولین مصرف سیگار و ماری‌جوانا و علف و توهم‌های بعد از آن، اولین رابطه و از بین رفتن باکرگی‌اش آن هم با زنی پیر، اولین قرار با یک دختر، اولین بوسه اشتباهش هنگام دیدار با یک دختر دیگر، اولین حضورش در جنگ‌های افغانستان، اولین سفرش به قطب و… اما مساله همینجا ختم نمی‌شود. شاهزاده هری مدام خرابکاری می‌کند؛ گاهی از روی سادگی، گاهی حماقت. گاهی هم دیگران (حتی اعضای خانواده) پنهانی برایش پاپوش درست می‌کنند و مدام او را در سرتیتر خبرهای روزنامه‌ها و رسانه‌ها قرار می‌دهند. انگار هیچ وقت قرار نیست اوضاع آرامی را تجربه کند. خودش تعریف می‌کند: «من یک پسر هفده ساله عمیقاً ناراضی بودم که مایل بود تقریباً هر چیزی را امتحان کند تا وضعیت موجود را تغییر دهد.»

این وضعیت در سراسر کتاب ادامه پیدا می‌کند. کتابی که گاهی انگار زندگی یک شاهزاده نیست. زندگی یک انسان از میلیون‌ها انسان دیگر است که وقتی غم دارد، امکان سوگواری برایش فراهم نیست. وقتی می‌ترسد امکان فرار ندارد و وقتی طرد می‌شود هیچ‌کس او را نمی‌بیند. شاهزاده هری با تمام دبدبه و کبکبه‌اش یک انسان معمولی است و همین نکته است که کتابش را خواندنی می‌کند. مثل فروریختن یک نمای باشکوه.

 

عنوان: خاطرات شاهزاده هری/ پدیدآور: شاهزاده هری، مترجم: سعید کلاتی/ انتشارت: ثالث/ تعداد صفحات: ۶۲۰/ نوبت چاپ: دوم.

انتهای پیام/

منتشر شده در:

بیشتر بخوانید