«دیلماج» حجاب میان دیروز و امروز را پس می‌زند

قدم زدن در خانه مشروطه

07 آذر 1400

خواندن «دیلماج» برای من لذت‌بخش بود. اگر بتوان لذت‌ها را دسته‌بندی کرد، این لذت در همان دسته‌ای جای می‌گیرد که لذت حاصل از قدم زدن در خانه مشروطه در آن قرار دارد.

«دیلماج»، رمانی تاریخی به قلم حمیدرضا شاه‌آبادی  است. این کتاب، سرگذشت شخصیتی ساختگی به نام میرزایوسف خان مستوفی را در دل تاریخ حقیقی این سرزمین روایت می‌کند. همین امر خود موجب جذابیت دوچندان کتاب می‌شود. شخصیتی که امروز و در ذهن نویسنده زاده می‌شود و خودش را به گذشته، به دوره حکومت قاجار می‌رساند. در آن سال‌ها بزرگ می‌شود و قد می‌کشد؛ به خانه ذکاءالملک رفته و به تحصیل می‌پردازد؛ با فروغی‌ها نشست و برخاست کرده و بنای رفاقت می‌گذارند؛ عاشق می‌شود؛ در اداره انطباعات ناصری مشغول به کار می‌شود؛ به جرگه روشن‌فکران می‌پیوندد؛ به فرنگ می‌رود که این سفر خود سرآغاز ماجراهایی دیگر می‌شود؛ و تمام این‌ حوادث در کنار هم میرزا یوسف خان مستوفی را ذره ذره می‌سازند، ویران می‌کنند و در ادامه از نو شکل می‌دهند.

شمایل تازه‌ای که شباهت چندانی به میرزا یوسف قبل ندارد. سرگشته است و نشانی از آرمان‌های پیشین در او دیده نمی‌شود. بیشتر از قبل، از آزادی دم می‌زند و کم‌تر از گذشته در راه آن قدم بر می‌دارد.

شاه آبادی در «دیلماج» به خوبی سمت و سوی جریان روشن‌فکری آن دوران را به تصویر می‌کشد؛ بدون تعصب در مقام راوی می‌ایستد و قضاوت را به خواننده می‌سپارد. او همچنین در کنار پرداختن به سرگذشت شخصیت اصلی، به خوبی شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی مردم در عصر قاجار را به تصویر می‌کشد.

قلم شاه آبادی روان و گیراست. زبان کتاب نه آن‌قدر امروزی است که از فضا و تاریخ آن دور باشد و نه آن‌قدر قدیمی است که خواندنش را برای مخاطب دشوار کند.

«دیلماج»، رمان کوتاهی است که کاش نبود! حجم کم آن سبب شده که خطی نامرئی، کتاب را به دو نیم تقسیم کند. در قسمت اول (اگر بخش آغازین و نسبتاً کم‌ارتباط با رمان را نادیده بگیریم)، جنبه داستانی کتاب بر جنبه تاریخی‌اش می‌چربد و این نسبت در قسمت دوم، شروع به تغییر می‌کند. به تدریج بخش روایت داستانی کم‌رنگ می‌شود و خواننده با حجم نسبتاً زیادی از حوادث و اطلاعات تاریخی روبه‌رو می‌شود. نویسنده در این شرایط و با وجود اهمیت زیاد این موضوعات، در حالی که می‌توانست با پرداخت بیشتر و بهتر آن را به نقطه قوت کتابش تبدیل کند، به سرعت از آن‌ها عبور می‌کند.

به میرزایوسف خان مستوفی برگردیم. شاید این کلام از او، چکیده سرگذشتش در چند کلمه باشد: «روزگاری می‌پنداشتم که میرزاتقی‌ خان ثانی خواهم شد، می‌پنداشتم که ایران به دست من روی سعادت و ترقی را خواهد دید، حال می‌بینم که راه سعادت خود را هم گم کرده‌ام.»

بسیار شنیده‌ایم که می‌گویند تاریخ تکرار می‌شود. حضرت علی(ع) خطاب به فرزند گرامی خود می‌فرمایند: «قضایای گذشته را چراغ راه آینده کن و از رهگذر گذشته به آینده استدلال کن، چه حوادث عالم شبیه یک‌دیگرند و وقتی در گذشته حاثه‌ای اتفاق افتاده باشد شبیه آن در آینده نیز اتفاق خواهد افتاد. اگر در گذشته دقت کنی می‌توانی از آن عبرت بگیری.»

ما تاریخ گذشته را می‌خوانیم تا چراغی برای راه آینده بسازیم. ما در کتاب‌ها، در میان حوادث گوناگون، از بین شخصیت‌های مختلف و در لابه‌لای سطور در هم تنیده، به دنبال خودمان می‌گردیم. به دنبال عبرتی از مردمان دیروز برای زندگی امروز.

احتمالاً به همین دلیل است که خواندن کتاب‌هایی که با قصه‌شان دست خواننده را می‌گیرند و به سال‌های دور می‌برند، کوچه پس‌کوچه‌های تاریخ را نشانش می‌دهند و حجابِ میان امروز و دیروز را کنار می‌زنند، مرا به وجد می‌آورد. کتاب‌هایی چون «دیلماج».

 

عنوان: دیلماج/ پدیدآور: حمیدرضا شاه‌آبادی/ انتشارات: افق/ تعداد صفحات: ۱۶۰/ نوبت چاپ: ششم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید