ما یک ماهی میشد که به دنبال خانه بودیم. صاحبخانه گفته بود که خانهاش را برای پسرش میخواهد و ما که سال گذشته یک خانه را پیش خرید کرده بودیم حالا به دنبال خانهای بودیم تا بتوانیم با خانه جدیدمان معاوضه کنیم. اما بابا میگفت: «قیمت خانه به صورت نجومی در حال بالا رفتن است و انگار قرار نیست خانهدار شویم.»
مادر اما مثل همیشه صبوری میکرد و میگفت: «مگه میشه توی این شهر بزرگ ما نتونیم به اندازه پولی که داریم یک خونه پیدا کنیم!»
گفتم: «حالا چرا اینقدر عصبانیه؟»
گفت: «هیچی آقای حسینی گفته بود یک خونه در خیابان اردیبهشت نزدیک رودخانه زایندهرود هست. آنجا پلاک دوم خیابان برایمان پیدا کرده، اما حالا که رفتیم دیدیم میبینیم اول که خیابان نه آن خیابان است و نه خانه پلاک دوم خیابان است.»
خندیدم و گفتم: «خوب اینکه این همه عصبانیت نداره!»
مامان نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت: «بله برای شما که لم دادی روی مبل و داری کتابتو میخونی و یه ذره گرما هم نمیخوری به نظرت عصبانیت نداره.»
کمی خودم را جمعوجور کردم و گفتم: «مامان گفتین کتاب! اتفاقا منم این کتابی که دست گرفتم برای خوندن، اسمش «شاخ دماغی ها»ست که همون خانم سیده عذرا موسوی نوشته. همون که «گربه معبد کنکور» و «جشن باغ صدری» رو هم نوشته. اینقدر اسم این کتاب با نقاشیهای رویش با داستان کتاب متفاوته که اصلا آدم فکرش رو نمیکنه داستانش در مورد یه پسرخاله و دخترخالهای باشه که مدام با هم دارن میجنگند. یعنی من یه چیز دیگه فکر میکردم یه چیز دیگه شد.»
مامان خندید و گفت: «از دست تو بهمن! آخه این دو تا موضوع چه ربطی به هم دیگه داره؟»
دست بردم و لیوان شربتی که مامان برای بابا ریخته بود را یک سره نوشیدم و گفتم: «بله! برای شما که معلوم نیست آخرین کتابی که خوندید کی بوده، کجا متوجه هستید که غرق در کتاب باشی و بابا و مامانت سر یه موضوع الکی عصبانی شده باشند و تو رو از عمق کتاب بکشن بیرون، ربطش چیه؟»
مامان که از حاضر جوابی من درمانده شده بود گفت: «بشین ببینم حالا؛ این «شاخ دماغیها» چی هست داستانش؟»
من هم که منتظر شنیدن همین یک جمله از مامان بودم شروع کردم به تعریف: «نیلوفر تک فرزند خانواده است که مادرش بیماری لوپوس گرفته و قرار است که برای ادامه درمانش به خارج از کشور برود. مادر نیلوفر دلش میخواهد که فرزند دیگری داشته باشند برای همین اصرار میکند به ادامه درمانش آن هم در خارج از کشور. خلاصه تصمیم میگیرند که دخترشان نیلوفر را چند ماهی به خالهاش بسپارند و قرار بر این میشود که نیلوفر برای چند ماه به خانه خاله و عمویش اسبابکشی کند. سهیل، آرمان و ایمان پسرخالههای نیلوفر هستند که مایل به این اسبابکشی نیستند و تلاش فراوانی میکنند تا نیلوفر را از این اسبابکشی منصرف کنند. اما به دلیل اینکه پدر و مادر نیلوفر و سهیل و برادرهایش خواهر و برادر هستند، موفق به این کار نمیشوند… کتاب شامل بیستوسه فصل است فصلهایی که یکی در میان با دو راوی نوجوان یعنی نیلوفر و سهیل داستان خودش را پیش میبرد. راستش خیلی به دنبال این بودم که بتوانم ربط کتاب را با عنوان کتاب پیدا کنم تا اینکه در صفحه 146از 183 صفحه کتاب به دلیل انتخاب عنوان کتاب رسیدم. بذارید براتون بخونم این قسمتش رو: «آرمان موکا را آورد و پرت کرد وسط هال. موکا ترسیده بود و وحشت زده میومیو میکرد. از این طرف خانه به آن طرف خانه میدوید. از روی اپن، روی مبل و از روی مبل به روی میز میپرید و به همه چیز چنگ میانداخت. در واقع یک اتفاق پیشبینی نشده بود که توی هر عملیاتی ممکن است رخ بدهد. ولی انصافا که آرمان بهتر از موکا نقشش را بازی کرد و مثل یک راهزن که به کاروان زده باشد، طومار خانه را در هم پیچید و همه چیز را زیر و رو کرد. خدایی اگر مادر موکا هم بود نمیتوانست چنین بلایی سر خانه بیاورد. بعد دو تایی موکا را انداختیم توی کیسه و بردیمش توی پارکی که کنار اتوبان بود، ولش کردیم. آرمان روی پا بند نبود. دست هایش را از سرما فرو برد تو جیبهای کاپشنش و گفت: خوب حالش را گرفتیم. حقشه. و ایستاد نگاه کرد.
-نظرت چیه اسم گروهمون رو بذاریم «شاخ دماغی؟»
ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم: «شاخ دماغی؟ شاخ دماغی دیگه چیه؟»
لبهایش کش آمدند.
-کرگدن دیگه. همون که روی دماغش یه شاخ دارد.
گفتم: «حالا چرا شاخ دماغی؟ چی ما شبیه کرگدنه؟»
خندید و گفت: «همه چی مون. یه بار که توی مدرسهمون جشن بود. بعد از جشن، همه بچهها حمله کردن و تمام بادکنکها رو ترکوندن و تورها رو از در و دیوار کندن. آقا ناظم هم ناراحت شد و گفت: فقط یه گله کرگدن میتونن این جوری همه چی رو نابود کنن و از بین ببرند.»
مامان که معلوم بود حواسش نصفهنیمه به من است وسط خواندن کتاب، گفت: «جدی داشتم به این فکر میکردم که چقدر عنوان کتاب با داستان کتاب متفاوته. بده ببینم کتاب رو؟»
«ناشر شهرستان ادب! چاپ اول سال 94 بوده و این کتابی که ما الان داریم چاپ دوم کتابه که در سال 97 تجدید چاپ شده است. کتاب هم که هیچ تصویری نداره؟ راستی خسته نشدی از اینکه یک دست متن داستان اومده بود؟»
گفتم: «نه مامان جان! راستش روایت داستان اون قدر جذاب بود و من هم به دنبال علت انتخاب عنوان کتاب بودم که خیلی این مسئله به چشمم نیومد.»
مامان که صدای حرف زدن بابا را از داخل اتاق شنید کتاب را گذاشت کنار و با چشم غرهای که فقط خود من معنایش را فهمیدم پارچ شربت را برداشت و به طرف اتاق رفت. من هم کتاب را برداشتم و دو مرتبه رفتم زیر کولر روی مبل رها شدم و درست رسیدم وسط دعوای نیلوفر و سهیل.
عنوان: شاخ دماغیها/ پدیدآور: سیده عذرا موسوی/ انتشارات: شهرستان ادب/ تعداد صفحات: 183/ نوبت چاپ: دوم (۱۳۹۷).
انتهای پیام/