مرحله اول، چه برای کتابدار و چه برای کتابخوانها، توجه به طبقهبندی کتابهای کتابخانه و دستیافتن به لیست کتابهای محبوب بود. بخشی از این لیست، میراث کتابدار قبلی برای کتابدار جدید بود و بخشی را هم میشد با پرسوجو از سال بالاییها و حتی قوم و خویشی که سالهای قبل در آن مدرسه درس خواندهاند، به دست آورد.
کتابهای جدید هم بر اساس اسم و طرح جلدشان شانس قرار گرفتن در لیست را پیدا میکردند. با وجود تمام اینها اما مهمترین بخش این لیست همانی بود که به صورت محرمانه بین کتابدارها رد و بدل میشد و ما برای پی بردن به اسامی موجود در آن راهی جز زد و بند با کتابدار نداشتیم. (طبقهبندی را هم یک گوشه ذهنتان داشته باشید چرا که در ادامه با آن کار داریم.)
مرحله دوم هم شامل تمام فعل و انفعالاتی بود که توسط کتابدار و کتابخوانها، پیش، حین و پس از پروسه انتقال کتاب صورت میگرفت. آغاز این مرحله، تطمیع کتابداری بود که به تازگی در این جایگاه منصوب شده. مثلا اسمش را پای روزنامه دیواری که برای آماده کردنش جان کنده بودیم و او روحش هم از آن جان کندنها خبر نداشت مینوشتیم و یا تکالیف ریاضیاش را تمام و کمال برایش انجام میدادیم. یعنی به هر ترتیبی که بود باید نمکگیرش میکردیم تا در آینده بتوانیم از حضورش کمال استفاده را ببریم. ( خودم میدانم که اینجور وقتها «کمال استفاده» مترادف «سوءاستفاده» است.)
البته گاهی هم تطمیع به تنهایی کافی نبود و ارتباطات قبلی ما با کتابدار، تصمیماتش را تحتالشعاع قرار میداد. در این موقعیتها و در صورت وجود سوءپیشینه، اگر کتابی که میخواستیم هواخواه دیگری هم به جز ما میداشت، نصیب او میشد تا حساب کار دستمان بیاید و دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم. پس از این بود که ماجرا وارد فاز جدیدی میشد.
طبقهبندی کتابها که در ابتدای یادداشت به آن اشاره کردم را یادتان هست؟ کاربردش درست در این نقطه بود. ما وقتی میدیدیم کتابی که در پیاش بودیم نصیب رقیب شده، دو راه در پیشرو داشتیم؛ اینکه بیخیال خواندنش بشویم و یا با هوشمندی، کتابی دیگر از همان سطح و طبقه را انتخاب کنیم؛ بدین ترتیب و با این انتخاب میتوانستیم امید را در قلبمان زنده نگه داشته و با وجود دهها رقیبی که بر سر راهمان بود، همچنان در کورس قهرمانی و کسب جام که همان کتاب محبوبمان بود، باقی بمانیم.
و اما تبادل بر خلاف اسم سادهاش، پیچیدگیهای خاص خودش را داشت. پیش از هر چیزی باید به هر طریقی که بود اسم کسی که کتاب محبوبمان را به امانت گرفته، از زیر زبان کتابدار بیرون میکشیدیم. سپس وقت آن میرسید که برای رسیدن به مقصود، شیوههای نوین بازاریابی را به کار بگیریم! همطبقه بودن کتابها سختی کار را کم میکرد اما راضی کردن طرف مقابل به اینکه کتابش را با کتاب ما مبادله کند نه هیچکسِ دیگر، همچنان دشوار بود.
در ادامه اگر مأموریتمان با موفقیت انجام میشد، زمان مشخصی برای تبادل انتخاب میکردیم. این کار باید در کتابخانه و در حضور کتابدار انجام میشد. بدین صورت که دو طرف، به صورت همزمان به آنجا میرفتیم و در مقابل چشمان کتابدار، کتابهایمان را با هم عوض میکردیم و او هم اطلاعات جدید را در دفترش ثبت میکرد. در این لحظه بود که به یکباره تمام آن اضطرابها به پایان میرسید و کتاب محبوبمان به طور رسمی و قانونی، از آن ما میشد.
حالا، ما بودیم و روزهایی که برای رسیدن به تاریخ تحویل کتاب، از سر و کول هم بالا میرفتند و به سرعت برق میگذشتند؛ ما بودیم و همکلاسیهایی که به محض فهمیدن ماجرا، چشم انتظار تمام شدن کتاب میماندند تا به وقتش یک گوشه حیاط بنشینند و ما، در قامت کسی که از آینده آمده خط به خطش را برایشان تعریف کنیم؛ حالا ما بودیم و تمام خوشیهای عالم که لابهلای ورقههای کتاب محبوبمان، جا خوش کرده بودند و با خواندن هر سطر، بارها و بارها سهم ما میشدند.
راستش را بخواهید به نظر من اگر تنها یک گروه مافیا در عالم وجود داشته باشد که نه تنها نباید با آن مبارزه کرد بلکه لایق این است که تا حد امکان زیر پر و بالش را بگیرند و توجه همه را به آن جلب کنند، گروه مافیای کتابخانههای مدارس است.
انتهای پیام/