دموکراسی چگونه بلعیده می‌شود؟

مرگ جمهوریت

26 اردیبهشت 1401

موسی می‌خواهد راه برود، در تمام سال‌های حیاتش تلاش می‌کند روی پاهایی که هرگز قدرت ایستادن ندارند و نخواهند داشت، بایستد. نمی‌تواند، پس می‌خزد و به حرکت ادامه می‌دهد. آمدنش به جهان از دید اهالی روستا همراه با جادوی سیاهی بوده که یکی برای مادر و پدرش انجام داده و بدیمنی‌اش گریبان او را در رحم مادر گرفته است. موسی گاه در چشم اهالی روستا بدیمن است و در روستاهای اطراف کتک می‌خورد و سنگ به طرفش پرتاب می‌شود و گاه خوش‌یمن می‌شود و از دعای بچگک (بچه کوچک) مشکلات مردم هم مرتفع می‌شود. موسی بدون داشتن پا، افتان‌خیزان تلاش می‌کند متوقف نشود، حرکت کند و توی خیالاتش خود را شفایافته یا درمان‌شده ببیند. موسی یک عمر می‌خواهد که راه برود و از این سرنوشت محتوم برهد. این امیدواری تا لحظات پایانی عمرش با او هست و درکمال ناباوری کشته می‌شود.

موسی اما کیست؟ آیا صرفاً یک شخصیت داستانی است زاده تخیل نویسنده یا معنایی فراتر دارد و بار بزرگ‌تری را به‌عنوان شخصیت اصلی رمان تازه سیدضیاء قاسمی به دوش می‌کشد؟ در هر رمان و داستان موفقی هیچ چیزی اتفاقی و صرفاً از سر خواست و تخیل نویسنده وجود ندارد. اثر خوب یک پلات دقیق و استخوان‌بندی محکم دارد و این درباره «وقتی موسی کشته شد» هم صدق می‌کند. رمانی که می‌شود گفت در آن همه چیز سر جای خودش است و نویسنده برای نه فقط یک داستان، که تاریخ و افسانه‌ها و رویاهای مردمان سرزمینی را می‌گوید که سال‌هاست در انتظار نجاتند و به هرچه توانسته‌اند چنگ زده‌ اما تا این‌جای کار جهان موفق نشده‌اند موسایشان را روی پاهایش بلند کنند و راه بروند. راه رفتن افتان‌خیزان این موسی همان حالی است که جامعه افغانستان تجربه‌اش می‌کند و حالا می‌بیند دموکراسی هم نتوانسته مشکلش را حل کند... این مهم‌ترین مسئله‌ای است که نویسنده می‌رود سراغش و قصد دارد درباره‌اش حرف بزند و معضل مهمی را واکاوی کند.

موسی در رمان همان جمهوریت است. جمهوریتی که در افغانستان دوبار تلاش کرده حرکت کند و جامعه را به پیش براند، اما در هر دو مواجهه، امارت اسلامی طالبان متوقفش کرده و او را کشته است. جمهوریت در افغانستان در هر دو باری که تلاش کرده، شکل بگیرد از یک ناحیه شکست خورده و می‌توان گفت دموکراسی در این کشور نتوانسته آن‌طور که باید درست شکل بگیرد و به موجود ناقص‌الخلقه‌ای بدل شده است که فقط رویاهای دور و دراز و زیبا در سر دارد.

***

موسای داستان عاشق می‌شود و همین عشق او را به جنون می‌کشاند. جنونی که به او می‌گوید هرطور شده راهی برای درآمد بیشتر و رسیدن به عشقش پیدا کند. او در رفت‌وآمدهایی که به شهر دارد، متوجه می‌شود مغازه‌داری در کار فروش استخوان است. موسی راهش را پیدا می‌کند، استخوان می‎‌فروشد تا بتواند به شفاخانه کابل یا پاکستان برود و پاهایش را درمان کند، نشد هم حداقل یک صندلی چرخدار بخرد و بتواند راحت‌تر حرکت کند. آن استخوان‌های پوسیده توی قبرستان که به درد کسی نمی‌خورد… اما می‌تواند او را نجات دهد. موسی می‌شود سایه‌ای که گورها را خالی می‌کند و استخوان‌های قدیمی را برای مرد می‌برد تا بتواند هم برای خود و مادرش حداقل‌های زندگی را تهیه کند و هم کم‌کم پولی جمع کند برای تحقق رویایش.

او حافظه گورستان را می‌فروشد تا فردای خودش را بهتر کند. کاری که بسیاری از مردمان نقاط کهن جهان انجامش می‌دهند. به گذشته، ریشه‌ها و استخوان‌ها خسته نگاه می‌کنند. مردمانی خسته از گذشته که هیچ چشم‌انداز روشنی هم به آینده ندارند و شاید خیلی‌هاشان بارها در طول عمرشان به این فکر کنند که این گذشته پیر اصلاً به چه کار زندگی امروزشان می‌آید؟‌ موسی هم مانند آن‌ها فکر می‌کند که استخوان فروختن را آغاز می‌کند. او یک دموکراسی نصفه‌نیمه است که ریشه‌های محکمی ندارد، برای ماندن به هر چیز چنگ می‌زند، هرچه را که بتواند می‌فروشد و تلاش می‌کند بماند، به رویاهایش برسد و فردا را قشنگ‌تر ببیند. اما شدنی نیست. خشت اول کج رفته بالا و این دیوار بالاخره فرو می‌ریزد و بسیار چیزها را فرو می‌ریزاند. این سرنوشت گریبان موسی را هم می‌گیرد و از همان حرکت‌ خزنده هم بازش می‌دارد.

قاسمی رمان را پیش از ماجراهای این چند ماه اخیر افغانستان نوشته است، اما عجیب و جالب است که می‌بینیم اتفاقی که سال‌ها قبل و با روی کار آمدن امارت اسلامی طالبان رخ داده بود، دوباره تکرار شد. اشرف غنی رئیس‌جمهور افغانستان، صاحب عنوانی که طبیعتاً بیش از هر چیزی دموکراسی را به ذهن متبادر می‌کند، کشور را دودستی تقدیم طالبان کرد و گریخت. دموکراسی‌ای که با حمله نظامی آمریکا و دیگر کشورها شکل گرفته و نیم‌بند سرپا بود و نفس می‌کشید، بار دیگر تمام شد و به خاطره‌ها پیوست. اتفاقی آن‌قدر آشنا که بشود کتاب را برای بار دوم خواند و اسمش را هم گذاشت «وقتی موسی دوباره کشته شد»!

***

جدای از بار سیاسی کتاب که هرچند به‌هیچ‌وجه ساده نیست و نمی‌شود به راحتی آن را احساس کرد، باید به نثر روان قاسمی و شیوه‌ها و ریزه‌کاری‌های خاصی که دارد هم دقت کرد. او می‌گوید قصد نداشته رمانی نمادین بنویسد و تلاشش بر این بود که قصه بگوید، باید گفت در قصه گفتن و پیشبرد داستان کاملاً موفق عمل کرده اما رمانی نوشته کاملاً نمادین و پر از تمثیل. البته که این بخش هم مثل بار سیاسی رمان محسوس نیست و زیر پوست داستان راه می‌رود اما در هر صورت هست و برای مخاطب تیزبین بسیار هم پررنگ است.

نکته مهم دیگر تماشای رویاها، خیال‌ها و افسانه‌های مردم افغانستان در این رمان است. مردمی که هنوز هم ماجراها و قصه‌های پریان برایشان زنده است و به آن‌ها فکر می‌کنند. نسل جوان‌تر هرچند می‌خواهد این افسانه‌ها و رویاها را در موارد زیادی به همان دلایلی که گفتیم پس بزند، اما این جادوی افسانه‌ها در افغانستان هست و راه می‌رود. آن‌قدر که شاید هیچ نسلی نتواند از آن به‌طور کامل بگریزد.

قاسمی در رمانش از این افسانه‌ها استفاده خوبی دارد و دخترکی که موسی عاشقش شده را در چشمه پریان می‌اندازد و غرق می‌کند. بخش‌هایی از آن‌چه موسی را عاشق می‌کند، شباهت بسیاری به ماجرای عاشقی خسروپرویز بر شیرین هم دارد البته و هرچند هردو عشق اغلب عشق‌های داستانی سرانجام خوشی ندارند اما این‌جا دخترک هم کارکردی بیش از یک معشوق ساده دارد. او سرزندگی روستاست که به کام مرگ می‌رود و کم‌کم همه چیز به روزهای سیاه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. روزهای سیاهی که آدم‌ها در آن از نظر حاکمان، مسلمان واقعی نیستند و لایق مرگند. جای خوشی‌ها در چشمه پریان است و آن‌جا می‌میرند. جای تلاش‌ها برای خوشی‌ها هم حرکت‌های افتان‌خیزان موسایی است که محکوم به مرگ است. این روستا و آدم‌هاش گویی حالا حالاها روزگار خوشی را نخواهند دید…

نیاز به گفتن هم ندارد که ضیاء قاسمی شاعر خوبی است و در ایران و افغانستان شناخته‌شده. شاعری که نشان داد در داستان هم می‌تواند موفق باشد و محکم گام بردارد. «وقتی موسی کشته شد» در گذر زمان بیشتر و بیشتر خوانده و درک خواهد شد. او سرگذشت مردمانش و تاریخ کشورش را خوب می‌داند و درست می‌نویسدش…

 

عنوان: وقتی موسی کشته شد/ پدیدآور: سید ضیا قاسمی/ انتشارات:چشمه/ تعداد صفحات: 128/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • ثریا

    عالی بود

بیشتر بخوانید