ویرجینیا وولف «به سوی فانوس دریایی» را در سال 1926 نوشت؛ یعنی وقتی که 44 ساله بود و میانسالی را تجربه میکرد. از میان تمام موضوعاتی که وولف در این کتاب مطرح میکند، مادر بودن و بحران میانسالی زنان بیشتر به چشم میخورد. شخصیت اصلی که داستان حول او میچرخد، «خانم رمزی»، پنجاه ساله، مادر هشت فرزند و همسر یک فیلسوف و استاد دانشگاه است. داستان در مورد تنهایی خانم رمزی است. ما با افکار و اندیشههای یک مادر آشنا میشویم و لحظاتی از زندگی او را تجربه میکنیم. مادری که تمام وجودش را به همسر و فرزندانش بخشیده است اما فکر میکند که احساساتش نادیده گرفته شده است. شاید هیچ کتابی به اندازه این کتاب به مادران نزدیک نشده و از آنها نگفته است. داستان همانگونه که از عنوان آن نیز مشخص است در مورد موضوعی بسیار ساده، یعنی سفر خانواده رمزی به فانوس دریایی است. اما سفر به دلایلی محقق نمیشود و رمزیها با تاخیری ده سال بالاخره در فصل آخر موفق میشوند که به فانوس دریایی سفر کنند.
فانوس دریایی به عنوان نماینده یک رمان مدرن، تمام آن توضیحات و توصیفات مقدماتی فضا، جامعه، آدمها و زمان که نویسندگان گذشته برای آمادگی ذهنی مخاطبانشان بیان میکردند را حذف کرده است و کاملا ناگهانی و بدون مقدمه وارد داستان و خانواده رمزی میشود و شخصیتها را نیز بدون معرفی و پیشپرداخت وارد کتاب میکند و به تدریج و در جریان داستان، آنها را تشریح کرده و ما با شکل و شمایل، روحیات و عواطفشان آشنا میشویم. کتاب راوی مشخصی ندارد، ما مرتب از ذهن یک شخصیت به ذهن شخصیتی دیگر پرت شده و در خیالها و افکارشان غوطهور میشویم. وولف برای هر کلمهای که به کار برده وقت زیادی گذاشته و از هیچ کلمه و جملهای به سادگی عبور نکرده است.
توصیفات کتاب واقعا حیرتانگیزند. توصیفی که وولف از دوران حیات و حتی دوران ویرانی خانه ارائه داده است، خیرهکننده است. ما غیر از اینکه رنگها را میبینیم، صداها را نیز میشنویم، و بوی دریا، نمک، علفها، گلها و درختان را احساس میکنیم. صدای قدمهای اعضای خانه از اتاقهای مجاور که با دیوارهای نازک چوبی از هم جدا شده بودند، به گوش میرسد. نویسنده با ضرباهنگ منظم امواج، که همیشه از ایوان خانه شنیده میشود، خانم رمزی را به عالمی دیگر میبرد و ما به تماشای این خیال مینشینیم و بیشتر از اینکه با وجود خارجی خانم رمزی هممسیر شویم، با روح و افکار او همراه میشویم. ضرباهنگ امواج، هم او را به یاد لالاییای میاندازد که برای فرزندانش زمزمه میکرده و هم به یاد طبل میان تهیای که نزدیک شدنش به نیستی و مرگ را اعلام میکند. رنگ نیز در کتاب اهمیت زیادی دارد؛ «چمن همچنان یشمی لطیف، آلاله بنفش روشن بود، دیوار سفید مات و خانه با سبزینگیاش از گلهای ساعتی بنفش ستارهباران بود و کلاغ سیاهها از نیلگونه رفیع فریادهای سرد سر میدادند.» کتاب بیشتر به تابلوی نقاشیای میماند که اگر از خواندن آن مدتی گذشته باشد، بیشترین چیزی که خواننده آن را به یاد سپرده است، همین رنگها، گلها، امواج و نورهای خاصی است که لابهلای کلمات پخش شده است. این یکی از ویژگیهای نوشتاری وولف است که با طبیعت و نور و رنگ بازی میکند. شکی نیست که طبیعت تاثیر بسیار زیادی در الهاماتش گذاشته است. «وولف» تمام حواس خوانندهاش را درگیر داستان میکند تا بتواند با تمام وجود کلمات را احساس کنند.
برخلاف موضوع ساده داستان، با متن پیچیدهای روبهرو هستیم. در آثار سیال ذهن معمولا با ماجراهای عجیبوغریب و داستانهای پر حادثه روبهرو نیستیم. موضوعات سادهاند؛ اما پیچیدگی متنها در این سبک به این دلیل است که نویسنده به ذهن و افکار شخصیتها وارد میشود. بخش عمده آثار سیال ذهن، درون ذهن شخصیتها میگذرد، به همین دلیل اغلب این متون، پیچیده و چند لایهاند؛ به این صورت که ما همزمان، هم شاهد زمان و مکان مشخصی هستیم که در آن شخصیتها وجود دارند، هم درون ذهنیت و افکار آنها که الزاما ارتباطی با آن زمان و مکان مشخص ندارند. در فصل اول، خانم رمزی را میبینیم که همراه پسر خردسالش جیمز کنار پنجره نشسته و مشغول بافتن جوراب است و همزمان برای جیمز قصه هم میگوید. بخش زیادی از این فصل در این صحنه میگذرد و اتفاق خاصی نمیافتد، اما همه چیز در ذهن خانم رمزی جریان دارد. اینکه او در این موقعیت به چه چیزی فکر میکند، چه احساسی دارد، چه نگرانیهایی دارد. در واقع این خیال و رویای شخصیتهای داستان است که قصه را جلو میبرد. میتوان به بخش قدم زدن خانم و آقای رمزی اشاره کرد. همزمان با پیادهروی و گفتوگویی که با هم میکنند، وولف به ذهن آنها میرود و احساسات هر کدام از آنها را نشان میدهد. در همین پیادهروی است که خانم رمزی به این فکر میکند که همسرش هیچوقت توجهی به زیبایی اطرافش نمیکند. بسیاری از چیزها را نمیبیند و همیشه غرق کتابها و مقالات خود است و همزمان آقای رمزی به این فکر میکند که در گذشته و دوران تجردش چقدر فرصت بیشتری برای مطالعه و کار داشت و حسرت زمان گذشته را میخورد. یکی از شاهکارهای وولف آشکار کردن تفاوت نوع تفکر این زوج است؛ آنها در حالی که کنار هم قدم میزنند، در دو دنیای متفاوت سیر میکنند و نویسنده به خوبی این تفاوت را نشان داده است.
وولف وارد روابط انسانها در دنیای مدرن میشود و نقص و اختلالی که در اینگونه روابط به وجود آمده را به خوبی نشان میدهد. انسانها یکدیگر را درک نمیکنند، از هم به سادگی عبور کرده و با هم حرف نمیزنند؛ آنها قادر نیستند احساسات خودشان را به هم منتقل کنند. نویسنده از روابطی میگوید که در آنها بخش زیادی از احساسات و حرفها درون انسانها مدفون میشود و ابراز نمیشوند، این همان رابطهای است که به قول وولف «لنگ میزند» و مشکل دارد. خانم رمزی دچار این مشکل شده، کسی او را نمیفهمد، و ما فقط چند ساعت از این زندگی دشوار او را مشاهده میکنیم؛ اما او سالهاست که با این سبک زندگی وحشتناک خو گرفته است. وولف نشان میدهد که روابط انسانی، بعضی از مواقع چقدر میتواند خودخواهانه و نفرتانگیز باشد. این موضوع فقط در خصوص ارتباط بین همسران نیست، بلکه راجع به کل شخصیتهای کتاب یا بهتر بگوییم، کل آدمهاست. شخصیتهای کتاب نمیتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند و این خانم رمزی است که همیشه سعی میکند ارتباط این شخصیتها و دوستانشان را کنترل و هدایت کند. وولف این مسئله را در بخش میز شام به خوبی نشان داده است؛ تا قبل از ورود خانم رمزی همه مهمانها با این که کنار هم نشسته بودند، اما هر کدام در ذهن خودشان به سر میبردند، اما خانم رمزی با ورودش حس صمیمیت و نزدیکی را به جمع وارد کرد.
آقای رمزی به عنوان یک استاد دانشگاه و یک فیلسوف دیدگاهی مادیگرایانه دارد و صاحب ذهنی به شدت منطقی و خشک است که با افکار خانم رمزی و فرزندانش مطابقت ندارد. به همین دلیل هم بود که فرزندانش از او نفرت داشتند. آقای رمزی هیچ وقت از امید دادن بیهوده به خانوادهاش خوشش نمیآمد و سعی میکرد آنها را با حقایق تلخ زندگی آشنا کند. دغدغه اصلی او، کتابها، مقالات و سخنرانیهایش بودند و ترس بزرگش این بود که روزی بیاید که مردم دیگر علاقهای به خواندن کتابهایش نداشته باشند. او زیباییها را نمیدید و همیشه با سوالات و تفکراتش در خود غرق میشد؛ جالب اینجا بود که میخواست با نوشتن درباره لاک و هیوم و برکلی، در برابر تاریکی جهل بشر بایستد، اما خبر نداشت که خود دقیقا در تاریکی ایستاده است. وولف در این کتاب زندگی آکادمیک، مقالات، پایاننامهها و جلسات دانشگاهی را نقد کرده است. از نگاه نویسنده کسانی که در این فضاها قرار گرفتهاند، کسانی که ادعا میکنند میخواهند جهان را از تاریکی نجات دهند، خود در دنیایی تاریک قرار دارند و زیباییها و حقایق جهان را نمیبینند. شاید بتوان گفت منظور وولف از فانوس دریایی همان نوری است که قرار است روزی به زندگی تاریک ما بتابد، نوری که خانم رمزی در فصل اول آن را در دل ظلمت شبانه پیدا کرد و با آن یکی شد. اما بقیه اعضا خانه، با این یکی شدن و رسیدن به فانوس دریایی و نور، ده سال فاصله گرفتند.
آقای رمزی به عنوان یک همسر، همیشه طالب همدلی از طرف همسرش است؛ خانم رمزی نیز در مقابل، همیشه او را در حفاظت خود قرار میداد و تمام وجودش را به همسرش میبخشید و از خود میگذشت. آنقدر که دیگر لحظهای برای خودش باقی نمیماند، لحظهای که بتواند با خود و تنهاییاش خلوت کند. او همیشه یا نقش همسری را ایفا میکند یا مادری را؛ و این همان بحرانی است که وولف به آن اشاره کرده است. خانم رمزی احساس میکند که همسرش او را نمیبیند و نسبت به خواستهها و احساساتش بیتفاوت است. او احساس میکند که زندگی همسرش از او مهمتر است. خانم رمزی مجبور است احساسات و حرفهایش را برای اینکه ذهن همسرش درگیر نشود و تمرکزش از بین نرود، در دل دفن کند. او به زندگی نگاهی بدبینانه داشت، برای او زندگی پر بود از رنج و مرگ و بیماری و فقر؛ اما با تمام این سختیها به فرزندانش نسبت به آینده امید میداد.
باید به این مسئله توجه کرد که تنزل دادن این اثر خارقالعاده ادبی به یک تریبون برای بیان نگرههای فمنیستی، نهایت بیانصافی است. پشت این اثر بزرگ و عجیب، فقط نمیتواند اعتراض و شکایت از وضع زنان باشد؛ چرا که اگر این بود، کتاب ارزش ادبی چندانی نداشت و بیشتر شبیه بیانیهای سیاسی بود که هدفی جز اعتراض نداشت. البته نمیتوان صدای نارضایتی وولف از جایگاه زنان را نشنیده گرفت، که به نظرم این شکایت بیشتر از اینکه خودآگاه باشد، از ناخودآگاه وولف برمیخیزد. به عبارتی این شکایت بیشتر از اینکه طبق یک هدف از پیش تعیین شده و به اصطلاح سفارشی باشد، حاصل تجربه و زندگیای است که وولف در طی سالها از سر گذرانده است. شاید این اثر از دل لحظاتی که او نیز از طرف دیگران نادیده گرفته میشد، بیرون آمده است؛ لحظاتی که وقتی برای با خود بودن، تنها بودن و خلاقیت و نوشتن، نداشته و مجبور بوده خود را وقف نقشش بکند. به همین دلیل است که وقتی آن را میخوانیم، عمیقا باور کرده و با خانم رمزی و دشواریهایش همذاتپنداری میکنیم؛ چرا که اثر ساختگی نیست، بلکه از دل تجربه و احتمالا ناخودآگاه نویسنده بیرون آمده است.
فصل دوم، فصل ویرانی و مرگ است، خانم رمزی مرده است، دخترش پرو، حین زایمان درگذشته و پسرش اندرو، در جنگ کشته شده است. البته خود وولف هم به همین سرعت، تمام این فجایع را با هم بیان میکند و بدون هیچ توضیح اضافی در مورد چگونگی مرگ این سه نفر، فقط به موضوعی که میخواهد بگوید، اکتفا کرده است. مدتهاست که دیگر کسی در آن خانه زندگی نمیکند. وولف با همان زبانی که شکوه و زندگی یک خانه را توصیف کرده بود، ویرانی و نابودی این خانه را نیز با همان هنرمندی تشریح میکند. فصل دوم پای جنگ جهانی اول به داستان کشیده میشود. جنگی که تاثیرات عمیقی روی وولف گذاشت و سبب شده بود «خانم دلوی»(1924) را که ارتباط زیادی با جنگ داشت را بنویسد. حال در این اثر نیز به جنگ اشاره میکند و ویرانی جنگ را با نشان دادن این خانه متروک بازآفرینی میکند. با دیدن این خانه ماتمزده به یاد نگاه بدبینانه خانم رمزی به زندگی میافتیم. خانهای که در آستانه سقوط و نشست بود و داشت فراموش میشد. اما بازگشت خانواده بعد از مدتها، آن خانه را از دست نسیان و «مرداب زمان» نجات داد. شاید همانطور که خانم رمزی به فرزندانش نوید آیندهای روشن را میداد، اینبار هم همه چیز به تاریکی منجر نمیشود و میتوان راهی به نور پیدا کرد.
در فصل آخر، اعضای خانواده پس از ده سال دوباره به آن خانه باز میگردند و سفر محقق نشدهشان به فانوس دریایی را در این فصل به پایان میرسانند. همانگونه که در فصل اول خانم رمزی با دیدن نور فانوس دریایی احساس یکی شدن با آن را کرد و دچار تغییر شد، مسافران نیز با نزدیک شدن به فانوس دریایی دگرگون شدند. آقای رمزی دیگر نگران زوال و فراموشی خود و کتابهایش نبود و برای اولین بار از جیمز، پسرش، تعریف کرد. نگاه کام و جیمز نیز نسبت به پدرشان تغییر کرد و تنفری که از او داشتند از بین رفت. همه اینها به خاطر نور بود. به خاطر فانوس دریایی.
عنوان: به سوی فانوس دریایی/ پدیدآور: ویرجینیا وولف؛ مترجم: صالح حسینی/ انتشارات: نیلوفر/ تعداد صفحات: ۲۴۰/ نوبت چاپ: نهم.
انتهای پیام/