احمد مدقق در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده، اما قاعده تلخ مرزها و شناسنامههای صادرنشده میگوید او افغانستانی است! اهل هر کجا هست، باشد! مهم این است که فارسی را آنقدر خوش مینویسد که هوس میکنی اگر هراس طالبان بگذارد، بروی در میدانگاهی در کابل بنشینی و فقط به محاورات مردم گوش کنی. تازه هرکس که «آوازهای روسی»، رمان اول مدقق را خوانده باشد، خوب میداند او در رمان دومش برای درینوشتن، دستبهعصا حرکت کرده؛ انگار که نخواهد نقطه قوت گلدرشت کتابش، زبان باشد و مصرّ باشد حواس مخاطب را ببرد پای درونمایه.
چیست این درونمایه؟ حقخواهی، عدل، مبارزه با ظالم. داستان، داستان «حبیب» است؛ پسر نوجوان «قربانقصاب» که در روستای «بلوطک»، جایی در دامنه کوه آتشگاهی در افغانستان زندگی میکند. قوای روس به خاک وطن هجوم آورده؛ وطنی که زیر چکمه اربابها، خسته و لگدکوب، نفس بخورونمیری میکشیده و حالا باید کنار خان، با دشمن خان و رعیت بجنگد؛ به همان قاعدهای که نویسنده میگوید: «دشمن که بیاید، نمیپرسد چهکسی خان است و چهکسی دهقان.» (ص20).
نه آنکه فکر کنید با یک رمان سیاه نفرینی مواجهاید! هرگز! «آتشگاه»، شیرین و خوش است؛ آنطور که بشود در یک نشست تمامش کرد. نویسنده ما را در خانههای بلوطک میچرخاند. نشانمان میدهد که «در بلوطک هرکسی چند کار بلد است.»(ص11)؛ آن هم نه از آن کارهای ملالآور آشنا! یکی با درخت و گیاه و گون، طناب میریسد؛ آنطور که بشود از دیوار قلعهای با آن آویزان شد، یکی مرغها را چنان دان میدهد که تخم دوزرده بگذارند و یکی، پودر برقک میسازد و آتش رنگی درست میکند و این یکی، همان پدر حبیب است که همه ماجراها زیر سر آتش رنگی اوست.
نمیشود اسم شوروی بیاید و پیشینه مارکسیستیاش توی چشم نزند! داستان، کنایهای هم به این موضوع میزند، هم با حضور «صابرعینک»، معلم مثلاًمنورالفکر بلوطک که خانستیزی سوسیالیستها را خوش دارد، هم هنرمندانه از دریچه چشم انور، رفیق حبیب، وقتی میگوید: «قوه شوروی با هرچه خان و ارباب است، دشمن است.» (ص31)
با حضور «خجسته»، دختر «شیخناصر»، پیر خردمند روستا، رگههای لطیفی از عشق و بلوغ هم در این رمان پیدا میشود که شیرینیاش را دوچندان کند؛ چنان مؤمنانه و اخلاقمدارانه که دلواپس نباشی کتاب را دست تازهنوجوانی بدهی. برعکس! هرچه پیشتر بروی، بیشتر حس کنی این کتاب را نوجوانها باید حتماً بخوانند تا درست در دل ناکامی و ترس و نابلدی، پیروزی و مهارت برآمده از همت را ببینند و از روی دست حبیب، زندگی خودشان را مشق کنند.
آتشگاه، داستانی هم به موازات ماجرای حبیب و آتش رنگیاش دارد که به آن عمق اسطوره و افسانه میدهد. این داستان موازی که در همان قلعه اثیری کوه آتشگاه، هزارانسال پیش از زمان رمان میگذرد و راز پودر برقک را برایمان میگوید، فهم نمادهای رمان را آسانتر میکند. کمک میکند خواننده کتاب را کمی زمین بگذارد و ذهنش را ببرد سمت همه پیشینههای ذهنی که از «آتش» دارد: آغاز آفرینش با عناصر چهارگانه، ابراهیم در آتش، سیاوش در آتش و… . کتاب میگوید باید به مفهوم آتش، این ناجی همهفنحریف داستان بیشتر بیندیشیم؛ آتشی که هم سرگرم میکند و میخنداند، هم میسوزاند و مبهوت میکند. توصیفها و فضاسازیهای نویسنده هم این گمان را در ما قوت میبخشد؛ مثلاً: «مثل پودر برقک روی آتش، شعلهور شد.»(ص 16)، «صورتش همچون آتش درون جامها سرخ شده بود.» (ص51) یا اسم شخصیتها مثل «انور» و «آذر» و دیگر اشاراتی از این قبیل.
اگرچه جای خالی پیرنگ چفتوبستدارتری در «آتشگاه» به چشم میخورد، اما نمیتوان از جذابیتهای فراوان آن چشم پوشید. میشد که نویسنده در پرداخت عواطف حبیب و نحوه مواجهه او با مکانها و آدمها، وقت بیشتری بگذارد و جزئیات بیشتری را به مخاطب ارائه دهد. «آتشگاه» تصویر کم دارد! نویسنده بار تصور را به دوش خیال خوانندهاش گذاشته، اما خواننده از او چندان ملول نمیشود؛ چون کامش چنان از داستانگویی این همزبان «خونشریک»[1] خوش است که به شوق تماشای آتش رنگی پودر برقک، کتاب را به آخر میرساند.
پانوشت:
[1] «خونشریک»، تعبیر نوآوارانهایست که مرحوم «محمدسرور رجایی» برای ایرانیها و افغانستانیها بهکارمیبرد. به فاتحهای مهمانش کنید.
عنوان: آتشگاه/ پدیدآور: احمد مدقق/ انتشارات: صاد/ تعداد صفحات: 110/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/