مامانجون و پدرجون کل اسفند را چشم به راه بودند. مدام تماس میگرفتند و تشویقمان میکردند که کارها را زودتر راستوریس کنیم و شده یک روز زودتر راه بیفتیم به سمت بابل.
پروژه بزرگ دیگر روزهای آخر اسفندمان، بستن بار بود. یک صندوق عقب ماشین بود و کل وسایل مورد نیاز خانواده شش نفری برای دو هفته! کم از وزنکشی بارِ هواپیما نداشت.
این وسط کاری که برای عید نمیکردیم سبزه سبز کردن و هفتسین چیدن بود. مامانجون سفره هفتسین را قبل از رسیدن ما پهن میکرد. سنبلها را از باغچه حیاط میچید. نیاز به سبزه هم نداشت. تمام خانه سبز بود. کافی بود یکی از گلدانها را سر سفره بگذارد.
کلِ عید را به طور فشرده از صبح تا شب به دید و بازدید میگذراندیم. من این رویه را خیلی دوست داشتم. حتی دیدن فامیلهای صد پشت دورتر و همسایههای دوران کودکی پدرومادرم هم برایم لذتبخش بود. آنقدر که سال کنکور و سالهای پر از پروژه دانشجویی و حتی بعد از ازدواج و مهاجرتمان به تهران هم این روال را دنبال کردم. حتیتر آنکه بعد از جلای وطن و کوچمان به اردن هم، شب عید هرطور شده خودم و دخترکم را با دو پرواز به ایران میرساندم تا عید را در جمع خانواده باشیم.
برای سیامین نوروز زندگیام برنامه جدید نداشتم. طبق روال خودم را میرساندم به شهر کوچک و خانه بزرگ مامانجون. اما با ظهور کرونا و تصمیم شاذ پادشاه، نوروز متفاوتی در برابرم بود. باید عید را در خانه میماندم.
زمستان سختِ عَمان، زهرش ریخته بود و نرمی بهار دلم را نوازش میکرد. شهر پر از شکوفه و شمعدانی شده بود. کمکم تجربه جدیدِ پیشِ رو برایم جذاب نمود. خبر رسید که سفارتخانههای ایران و تاجیکستان و افغانستان قرار است برای نوروز جشن مشترک و مفصلی بگیرند. سفره هفتسین هم به راه است و سبزهاش با ایرانیهاست. گفته بودند همه ایرانیها، که انگشتشمار بودیم، سبزه سبز کنند تا خوبهایش را برای سفره هفتسین مشترک ببریم.
شوقِ سبز کردن سبزه و پهن کردن هفتسین برای اولین بار در خانه خودمان توی رگهایم دوید. کمی عذاب وجدان پویشِ تازه بهراه افتاده تلف نکردن غلات برای سبزه عید را داشتم. گفتم این به عوض تمام آن سالهایی که همه سبزه سبز میکردند و ما نمیکردیم! طریقه سبزه ریختن را در اینترنت جستوجو کردم. به ظاهر ساده به نظر میرسید. اما درباره نتیجه مطمئن نبودم. برای محکمکاری ماش و عدس و گندم و تخمشربتی را خیساندم. گندمها گندیدند. ماشها تنک شدند. تخم شربتیها، تخم ریحان بودند، در گلدان کاشتم. سبزه عدس زیبا و پرپشت شد. ترمه قرمز را از کشو درآوردم. همه ظرفهای خانه را زیرو رو کردم تا برای نشستن سر سفره هفتسین گلچینشان کنم. چند روز غذای تخم مرغی خوردیم تا دخترک پوستههای خالیشان را رنگ کند. با چند تا از دوستان ایرانیمان قرار دید و بازدید گذاشتیم. برای تعطیلات پایان هفته، برنامه سفر یک روزه به بحرالمیت زیبا را چیدیم. برای بچهها عیدی تدارک دیدم. دیگر حسابی سر کیف آمده بودم.
درست وقتی که فکر میکنی چقدر آدم باحالی هستی و میتوانی به خوبی خودت را با شرایط وفق دهی، دست روزگار بسته جدیدی از آستینش در میآورد.
با وجود غلوزنجیر کردن مرزها، چند روز مانده به عید اولین مورد کرونا در اردن پیدا شد.
روز بعد دو نفر و روز بعد هفت نفر. روز هفده مارس، مطابق با بیستونهم اسفند، ملک عبدالله دوباره با لباس نظامی در تلویزیون حاضر شد و فرمان «حظر تجول» داد. منع رفتوآمد تا اطلاع ثانوی. همان روز تانکها و نیروهای گارد توی خیابانها مستقر شدند. خروجی شهرها بسته شد. سال جدید را در حکومت نظامی شروع کردیم. به جای ترکیدن توپ، 98 را با آژیر وحشتناک منع رفتوآمد تحویل دادیم و 99 را تحویل گرفتیم.
روزهای اول، به جای آمار کروناییهای جدید، آمار تعداد دستگیر شدگانی که حکومت نظامی را جدی نگرفتند و از خانه بیرون زدند را منتشر میکردند. عیددیدنیها و جشن نوروزمان که ملغی شد هیچ، نگران تمام شدنِ آبِ خوردن و کپسول گاز شدیم. دو هفتهای «حظر تجول» سفتوسخت اجرا شد. بعد ماشینهای فروش آب و کپسول گاز و نان اجازه پیدا کردند در محلهها بچرخند و مردم دم در خانهشان مایحتاج را خریداری کنند. مدتی بعد چند ساعت در روز افراد بین هجده تا شصت سال میتوانستند از خانه خارج شوند. کمکم ساعت منع رفتوآمد از پنج عصر تا شش صبح شد. عوض تمام سالهایی که در عید روی خانه را نمیدیدم، آن سال قرار بود عید را تمام و کمال در خانه بگذرانم.
چند روزی را با تماس تصویری با فامیل گذراندیم. دیگر حرفی برای گفتن و کسی برای تماس نمانده بود.
چندتا کتابِ نخوانده در خانه داشتم اما دلم نمیآمد بخوانمشان. اگر تمام میشدند از کجا کتاب فارسی گیر میآوردم؟! همه این شرایط، سد مقاومتم را برای خواندن کتاب الکترونیک شکست. نرمافزار مطالعه کتاب الکترونیکی را نصب کردم. آن عید را بهجای مسافرت به شهر شمالی کوچکمان و یا اماکن تاریخی و تفریحیِ اردن، همراه «کارمن بن لادن» به عربستان رفتم. همراه عاشقانههای گالان و سولماز گشتی در ترکمن صحرا زدم. همقدم رضا امیرخانی چرخی در پیونگ یانگ زدم. لابهلای «بیکتابی» محمدرضا شرفی خبوشان تهران قدیم را گشتم. پابهپای مهرداد صدقی در کوچه پس کوچههای بجنورد پرسه زدم و همراه با فائضه غفار حدادی به سوئیس مسافرت کردم.
پانوشت:
شهر عَمان نام پایتخت کشور اردن است که برای تمایز از کشور عُمان، در ایران گاهی به صورت اَمّان نوشته میشود.
انتهای پیام/