روایتی از وقتی که رنج و رهایی یک چیز است

نوشتن و فراموشی یک رنج

10 بهمن 1402

هوش و حواسم مثل ناآرامی‌های ذهن زنی ‌است که یک جین بچه‌ دارد. بچه‌هایی که از دیوار راست بالا می‌روند و مادرشان را از تک و تا انداخته‌اند؛ یک ذهن پرهیاهو و خسته که گاهی ساده‌ترین چیزها را هم فراموش می‌کند؛ برعکس، خانه ما شلوغ و پلوغ نیست امّا متاسفانه مدتی است نمی‌توانم روی یک موضوع به خوبی تمرکز کنم.

چند سالی است عادت دارم کارهایی که در طول روز انجام می‌دهم را در یک دفترچه یادداشت کنم. قبلا درباره هر کار جملاتی می‌نوشتم حالا فقط به نوشتن یک کلمه بسنده می‌کنم. هر روز دنبال یک سری وسایل مشخص می‌گردم. کارهایی که به من محول می‌شود را اگر ننویسم داستان می‌شود. جزئیات کتابی که ماه پیش خواندم را یادم نمی‌آید و کلیات کتابی که سه ماه پیش خواندم. تقریبا هر روز خودم را سرگرم می‌کنم اما شب که می‌خواهم در دفترچه‌ام بنویسم، نصف‌ کارهایی که انجام داده‌ام را در آن لحظه به خاطر ندارم.

این مثال‌هایی که زدم فقط اذیتم می‌کنند امّا چیزی که رنجم می‌دهد این قبیل فراموشی‌ها نیست. رنجِ من، کلماتی است که در ذهنم خلق می‌کنم امّا بعد از چند دقیقه از یادم می‌روند. مثل یک مادری که برای تولدِ فرزندش، درد زایمان را تحمل می‌کند امّا هنگام در آغوش کشیدن نوزاد، فرزندش ناگهان ناپدید می‌شود و او می‌مانَد با یک آغوش خالی و درد زایمانی که کشیده.

چند وقت پیش قبل از خواب یک بیت شعر در ذهنم خلق کردم. یاد دارم که با خودم گفتم امکان ندارد چنین بیت خوش‌قافیه‌ای را فراموش کنم و یادداشت نکرده خوابیدم. فردای آن شب حتی یادم نمی‌آمد آن شعر درباره چه بود. بارها شده درحال انجام کاری یا در حین صحبت با کسی بودم که موضوعی برای نوشتن به ذهنم خطور کرد. این موقع‌ها پشت سر هم جمله به ذهنم هجوم می‌آورد. جمله‌هایی کاملا مرتبط که کلماتش مثل دانه‌های تسبیح کنار هم‌اند. همان زمان که دارم از چینش کلمات در ذهنم لذت می‌برم، نخ تسبیح پاره می‌شود. این موقع‌ها یخ می‌کنم. تنها کاری که از دستم برمی‌آید این است که همان چند دانه تسبیحی که هنوز توی نخ مانده را با یادداشت کردن نجات دهم. در تلفن همراه‌ام پُر است از این دانه‌ها که از دوستان‌شان دور مانده‌اند. مرور این کلمات در خلوت خُلقم را تنگ می‌کند. همین‌ها باعث می‌شود دیگر خَلق نکنم.

فراموشی‌های گهگاهی و عدم تمرکزم دقیقا از همین نقطه شدت می‌گیرد. در زمانی که دیگر طاقت دیدن انباشه شدن کلمات تکه‌پاره را ندارم. با خودم لَج می‌کنم و می‌گویم: «دیگر خَلق بس است.» ولی من هیچ وقت اینطور نبودم. یادم نمی‌آید نوشتن، برایم لذت‌بخش نبوده باشد. یادم نمی‌آید از «کلمه جدید» استقبال نکرده باشم. از وقتی به خاطر دارم من عاشق نوشتن بودم. فرقی هم نمی‌کرد داستان کوتاه باشد یا شعر. یادداشت روزانه باشد یا نوشتن متن سخنرانی خودم یا دیگری. در دوران نوجوانی برای بعضی هم‌مدرسه‌ای‌هایم انشا می‌نوشتم. در دانشگاه، من را با نوشته‌هایم می‌شناختند؛ بیش‌ترِ تحلیل‌های سیاسی روی تابلو و متن‌های لطیفِ مناسبتی، کارِ من بود. تقریبا در ملتِ کوچک اطرافم همیشه من را با نوشته‌هایم می‌شناختند.

از همان بچگی کلمات جدیدی که وارد ذهنم می‌شدند را تعقیب می‌کردم و دوست داشتم آن‌ها را بکار ببرم. نه اینکه من را قاطی آدم بزرگ‌ها کنند؛ نه. بیشتر تشنه کلمه بودم. یادگیری و به‌کار بردن کلمات جدید برایم شیرین‌ترین سرگرمی بود. سوم دبستان که بودم توی کلاس به‌جای «پنهان کردن» گفتم: «کتمان»! این کلمه را شب قبل در یک سریال تاریخی یاد گرفته بودم. به‌کار بردن یک کلمه قلمبه‌سلمبه توسط یک بچه 9 ساله معلم را متعجب کرد و البته من را خوشحال. چون توانسته بودم در کمتر از 24 ساعت این کلمه جدید را در جای درست استفاده کنم. تمرکز خوبی هم داشتم. در دوران مدرسه وقتی معلم، املا می‌گفت، می‌توانستم به‌جای شنیدن و نوشتن کلمه به کلمه، کمی صبر کنم و چند جمله را بشنوم و بدون جا انداختن کلمه‌ای بنویسم. همین تمرکز را در مقاطع بالاتر نیز داشتم. امّا حالا آن تمرکزی که روزی به آن می‌نازیدم را ندارم. باید به دادش برسم. چگونه؟ دوباره با نوشتن. با عمیق شدن. به خاطر دارم آن روزها بیشتر می‌نوشتم. کمتر پیش می‌آمد کلمات را در گوشه ذهنم رها کنم. به قول موراکامی: «نوشتن مثل دویدنی است که هر روز انجامش می‌دهید. نباید از ضربآهنگ بیفتد.» باید هر روز بنویسم. هر روز روی نوشتن تمرکز کنم. چون من هر بار که می‌نویسم خوشحال‌تَرم. هر بار که می‌نویسم زنده‌ترم.

برای دوباره به‌دست آوردن تمرکز و رهایی از این فراموشی‌های گهگاهی باید ضربآهنگ نوشتن را حفظ کنم. من برای درمان این رنج می‌نویسم، فقط می‌نویسم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید