از آنجا که همهچیز از این جا به بعد درباره من است، باید بگویم من آدمِ بسیار فراموشکاری هستم. از دردناکترین لحظاتِ عمرم چیزی به یاد ندارم، از بهترینهایشان هم. همهچیز برای من خیلی زود تمام میشود. زندگی من لحظات کوتاهیست و مقاطع بلندی از تاریکی بینِ آن لحظات کوتاه. لحظات کوتاهی از بوسه، شنیدن خبرهای بد، یا خوب، تعداد محدودی آغوش، و لمس چند دست. به ندرت به گذشته نگاه میکنم، بیشتر اوقات دستِ خالی برمیگردم، چیزی آنجا نیست، همهچیز، از اولین لرزیدنهای قلب تا تلخترین وقایع، رفتهاند.
اینها را گفتم که بگویم از این جا به بعدِ این نوشته به یادآوری چند لحظه کوتاهِ بیمعنی میپردازد که به دلایل نامعلوم، حتی برایِ منِ بیعلاقه به گذشته، همیشه حاضرند. صاعقههایی که وسطِ یک روز بیربط میآیند، عین بارِ اول، و بعد میروند تا بارِ بعد. قرار نیست توانی بگذارم و چیزهایی را به زحمت از او به یاد بیاورم و اشک کسی را جاری کنم. قرار هم نیست لحظاتی ساده را با جزئیاتِ غیرواقعی کامل و معنادار کنم و یک «آخرین خاطره» معنادار از او بسازم و در حرکت آخر با گفتنش برای کسی آن را به واقعیتِ همیشگی بدل کنم. اینها فقط چند لحظه سادهاند، همانطور که همیشه بودهاند، بیاینکه مرگِ شخصِ اصلی آن لحظات تغییری در قلبِ سنگی من داده باشد و قلقلکی باشد برای «زیبا» کردنِ لحظه. همهچیز سادهست. نتیجهای هم ندارد. اصلا داستانی هم در میان نیست. سر و تهی هم نیست. فقط یک پلک زدن است، چیزی که هرکسی در قاب یک پلک زدن میبیند، قهرمانی هم ندارد، مهربانی عجیبی هم بنا نیست از او ببینید و تازه بدانید چه کسی را از دست دادهاید چون حقیقتا فایدهای هم ندارد، حتی اگر من آنقدر خیانتکار میبودم که لحظه را دستکاری میکردم و چیز معناداری از خللش در میآوردم و داستانی میساختم، باید بپذیرید که بیفایده بود. چون او رفته و من هم فکر نمیکنم ما را ببیند و دانستههای ما از جایی که او هست به حدی ناچیز است که من و شما مجبوریم دست از تصور او و صحبت کردن با او و بافتن داستانهای معنادار از او برداریم. پس این شما و این آن چند لحظه ساده.
لحظه اول در کودکی من است، شاید سهسالگی. من در آغوش کسی هستم که نمیدانم کیست، و عجیبترین مسئله این است که من این تصویر را طوری به ذهن دارم گویا از یک عکس به خاطر سپردهامش. تابهحال چندبار گشتهام و چنین عکسی پیدا نکردهام، حتی نمیدانم چنین چیزی چطور ممکن است اما این تصویر از وقتی یادم هست در ذهن من بوده، از زاویه کسی که روی آخرین پله زیرزمین ایستاده، من در آغوش کسی هستم که نمیدانم کیست و روی اولین پله ابتدای حیاط ایستاده، و او یک پله پایینتر، سر ظهر است و از کار برگشته، میخندد، یک بسته چوبشور و ساندیس دستم میدهد، از سهرُخ با عبای قهوهای و هیکل درشت و خنده جسارتآمیزِ همیشهاش باشکوه است. این شکوه جزء خود تصویریست که به یاد دارم.
لحظه دوم باز هم در کودکی است و سر ظهر است و من بسیار ترسیدهام از اینکه باز هم هنگام دزدی از گنجینه ورقهای اتاق کوچیک دستگیر شوم و اتفاقا میشوم هم، او جلوی در است وقتی من شادمان از غنیمتهای بهدستآورده در حالِ ترکِ اتاق کوچیک هستم تا گنجم را پنهان کنم. لحظه همینجا قطع میشود، این را بهعنوان اولین تجربهام از ترس به یاد دارم. یادم نیست او چیزی گفته باشد یا غنائم کوچکم را از من پس گرفته باشد یا اخمی یا صدای بلندی، هیچ. همهچیز همینجا تمام میشود.
لحظه سوم در نوجوانیست. شبِ سردی که همه خوابند و من برای ده دقیقه همنشین بساط قلیان او میشوم. این آخرین صحبت واضحیست که از او به یاد دارم، برایم از شبهای بلند مشاعره و بُردِ همیشگیاش میگوید، از «جوانی»، از «عیش»ها و «خوشگذرانی»ها و «مهمانی»ها. داشت ضمنی به من میگفت که اگر بناست شبِ زمستان را بگذرانی، راهش این است. حسرتهایش حسرتِ خوشگذرانی بود، و وقتی به شیوه همیشه مردها دهان به تحسین خودش باز میکرد، از بُردنِ مشاعره میگفت.
چیزهای دیگری هم هستند مثل وسطِ هندوانه که یکبار بُرید و دستم داد، دل نازکش که پشتِ سر همه اشک به چشمش میآورد، وجد و سرور چهرهاش وقتِ مهمانی، شکل مستقیمِ جسوری که نگاه میکرد، اما اگر بخواهم از اینها بگویم باید به چشم و ابروی لحظات دست ببرم. شاید یک مو از زیر ابروی لحظه بردارم و مداد مشکی پشتِ چشمش بکشم. گرچه تغییر زیادی نیست اما همگی میدانیم که کلیت ماجرا را بدل به دروغ میکند. ساعت نزدیک پنج صبح با صورت خیس نشستهام و به خودم تحکم میکنم نباید تلاشی برای به یاد آوردنِ چیزی از او بکنی. این مصنوعیست، این دروغ است. بگذار آخرین صدای واضح او یادآوری شبنشینیهاش باشد، و در آخرین نگاهِ واضحش با چشمهایش بخندد.
جایی که یادم نیست کجا بود خواندم «دلتنگی از یاد بُردنِ بخشهای زشتِ ماجرا و تنها به یاد آوردنِ تکههای شکوهمند داستان است». چیزی شبیه به این. حالا من هم دلتنگم. علاقهای هم ندارم این دلتنگی را تسلیم کنم. پشتِ اتاقِ مهمانی همیشه کُپههای ظرفی بوده که مادر آنها را شُسته و شبهای درازِ شبنشینی خانه رفقا زنی بوده که بچهها را تنها خواب کرده، حتی تلختر از اینها هم میدانم، نگاههای سنگینی هم بوده و یک چیزهایی هم از کفش عید و شهریه کلاسِ زبان و خرمای ماه رمضان به یاد دارم ولی لااقل امشب میخواهم همینطور بدون توقف اشک بریزم و همین لحظههای برجسته را نگه دارم. او رفته، همه آن زمانها گذشتهاند، حالا دیگر همهچیز درباره من است که میخواهم فراموش کنم، میخواهم از هیبت مرگ فاصله بگیرم، میخواهم از یاد ببرم کسی که روزی معنادار در آغوش فشردهام رفته، و این اولین مرگ از مرگهای پیشِ رویِ کسانیست که معنادار در آغوش فشردهام، میخواهم فراموش کنم تعداد ماههایی که او را ندیده بودم، و آخرینباری که او را ندیدهام، میخواهم فراموش کنم، بیزاریام از تلفن را کنار بگذارم، که شاید اگر بیزار نبودم یکبار دیگر به او گفته بودم دوستت دارم، گفته بودم دلتنگم، گفته بودم شبهای سردِ ستارهبارانِ حیاطِ آن خانه تنها لحظاتِ دلچسب تمام زندگیام بودهاند، خانهای که تو ساختهای، سقفی که تو ساختهای. بگویم کتابهایی را که میگشتی و پیدا نمیکردی من دزدیده بودم، بگویم دلتنگم. خیلی. نه برای اینکه مُردهای، برای همیشه رفتهای، و میدانم من را نمیبینی، بلکه واقعا، عمیقا، از نهادِ وجود.
من آدمِ فراموشکاری هستم. زندگی تقریبا هیچ معنای خاصی برایم ندارد. از آنجا که گذشتهای هم ندارم، فرد مشخصی نیستم. هر صبحی که بیدار میشوم میتوانم هرکسی باشم. هر چیزی باشم. اما لحظاتِ ساده بیسروتهی در گذشتهام هست که معنایی ندارند. داستانی هم پشتشان نیست. گفتوگوی عمیق یا نگاههای خاصی هم. لحظههای ساده کوچکی هستند که بیدلیل و طی فرایندی که از آن اطلاعی ندارم انتخاب شدهاند تا به یاد آورده شوند. دقیقا به همان شکلی که همیشه بودهاند، انگار هربار دوباره اتفاق میافتند، حتی اگر یکی از بازیگرانِ اصلی لحظه برای همیشه رفته باشد.
اینها را نگفتم که یادآوری کنم شاید یک «دوستت دارم» به کسی بدهکارید که همین حالا باید بگویید، شاید حسرت یک آغوش را به دل کسی گذاشتهاید که همین حالا باید برطرفش کنید، چون گرچه حقیقت تلخیست، اما اگر او بمیرد دلتنگِ آغوش و «دوستت دارم» شما نخواهد بود و اگر شما بمیرید حسرتی برای نگفتنش نخواهید داشت، همه چیز تمام میشود و راستش همه ما با همه محبت و نفرت درون قلبمان موجودات مهمی نیستیم و من هم به ناچار با حسرت «دوستت دارم»ی که نگفتم تا میکنم و او هم که رفته، سقف خانهای که ساخته و ستارهباران آسمان هم رفتهاند و من حتی اگر گفته بودم «دوستت دارم» حسرت آغوشی که نگرفتمش میماند و حتی اگر در آغوش هم گرفته بودمش، حسرت حرفهایی که نگفته بودم و نشنیده بودم میماند و حتی اگر همهچیز را گفته بودم و شنیده بودم، حسرت تماشای چهره غرق در لذتش میانههای یک مهمانی بزرگ میماند. شما هم «دوستت دارم»ی به هیچکس بدهکار نیستید و این حسرتها ابدیست، و من این را نوشتم چون صدای ضعیفی در اعماق سیاه ناشناختهام میگفت شاید او بشنود، ببیند، بخواند، و حالا که کلماتم ته کشیده مثل همه لحظاتِ عاقلانه زندگیام پذیرفتهام این فقط تلاش ناکامی بود برای تسکین دادنِ خودم، از سر باز کردنِ آخرین دیداری که هیچوقت نبوده، آخرین آغوشی که هیچوقت نبوده؛ اما حالا که تا اینجا آمدهام، لحظاتِ ساده دستنخورده بیداستانم را برای شما روی دایره ریختهام و به طرز دردناکی یادتان انداختم میتوانید از یادآوری چه لحظاتِ بیتکلفی بی هیچ داستان و پیش و پسی رنج بکشید، بگذارید کارم را تمام کنم. از اینجا به بعد حرفی با شما ندارم، میتوانید نخوانید.
دوستت دارم.
انتهای پیام/