توی این فاصله او هم تازه رسیده بود خانه پدری و همراه مامان و بابا نشسته بودند توی ایوان به چاینوشیدن سر صبحانه و درست همان لحظه که مادر گفت: «کاش نسیم هم باهات اومده بود. چرا نیومد؟»
پیام نسیم روی واتساپ رسید: «رسیدی عزیزم؟ خوبی؟ تازه از شیفت برگشتم. جات خیلی خالیه.»
کاملا بهموقع. چنددقیقهای صبر کرد تا چایش تمام شود.
بعد نوشت: «سلام عزیزم. آره رسیدم. جات خالی.»
و ارسال کرد. میدانست که در چنین موقعیتی، خستگی سریع بر نسیم غلبه خواهد کرد و خوابش خواهد برد.
پیام که دو تیک خورد، نفس راحتی کشید و گوشی را گذاشت کنار.
عصری بود که بالاخره تصمیم گرفت پیام دیگری برای نسیم بفرستد. لستسین واتساپش مال زمان آخرین پیامش بود و به پیام او هم جواب هم نداده بود.
وقتش بود. حالا حوالی زمانی بود که نسیم بعد از استراحت کافی، کمکم بیدار میشد.
نوشت: «خوب خوابیدی عزیزم؟ الان باید پیشت میبودم. الان باید پیشم میبودی. اما حیف…»
و ارسال کرد.
به کتاب محبوب هردویشان فکر کرد و اندیشید نسیم اگر خوب فکر کند، ظرافت دقیق این چند کلمه را کشف خواهد کرد و چقدر لذت خواهد برد.
پیام به گوشی نسیم رسیده بود، اما دو تیک سبز نخورده بود. نسیم پیام را ندیده بود. تا شب، هنوز دیر نشده بود برای اینکه نسیم بالاخره پیام را ببیند. اما باز هم دو تیک پیامش توی چت نسیم، سبز نشد.
تا کی باید صبر میکرد؟ تا کی هنوز جا داشت نگران نشود؟ تا کی طبیعی بود اگر نسیم پیام واتساپش را نمیدید؟
آخر شب بود که بالاخره مادر خیره به چهرهاش پرسید: «چرا اخمات تو همه؟ با نسیم حرف زدی از صبح؟ دعواتون شده؟»
گفت: «نه. حرف نزدم. اصلا برای همین نگران شدم. عصری پیام دادم بهش، هنوز ندیده پیامشو.»
پدر آمد جلو. ساک سفر دستش بود. از قبل بنا بود برود سفر. فقط صبر کرده بود تا او برسد و چندساعتی ببیندش و بعد برای چندروز برود شیراز. گفت: «خب چرا زنگ نمیزنی بهش؟»
راست میگفت. چه عجیب! باید خودش به این فکر میافتاد.
روی واتساپ تماس گرفت و چهره خندان عکس پروفایل نسیم، صفحه گوشیاش را پر کرد و مثل همیشه با دیدن چهره نسیم، پرنده کوچکی وسط سینهاش پرپر زد. هنوز، مثل هر روز؛ مثل هرروزِ تمام این هفت سال. جوابی نبود. نه تماس پاسخ داده شد و نه پیام دیده شد.
کتاب، روی میز کنار موبایل از صفحهای که خوانده بود، تا زده شده بود. از اینجا بهبعد در کتاب چیزی ننوشته بود که بداند چه کند. نویسنده نانوشتهها را جا داده بود میان خطوط و او این قسمتها را خودش تصور میکرد.
آیا جریان داشت دقیقا طبق کتاب پیش میرفت؟
دوباره پیام داد: «نسیم. نگرانتم. کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ خوبی؟»
مادر گفت: «به دلت بد راه نده. شاید رفته جایی، صدای گوشیو نمیشنوه.»
و بعد رفت سمت در خانه. پدر هم سری تکان داد؛ او هم رفت سمت در. هرسه جلوی در ایستادند و پدر با او و مادر خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
نیمهشب بود و نه پیامی از جانب نسیم آمده بود و نه پیام او را دیده بود. بالاخره به سعید پیام داد: «سعید داداش از نسیم خبر نداری؟ مهناز باهاش تماس نداشته؟ از صبح خبری ازش ندارم.»
سریع جواب آمد: «توام خبر نداری ازش؟ ای بابا!»
تندی نوشت: «یعنی توام خبر نداری؟!»
جواب آمد: «حالا راه دور نمیخوام نگرانت کنم. ولی مهناز از صبح بهش پیام داده که ببینه حالا که تنهاست، میاد یکیدو روز پیش ما یا نه. جواب نداده. تماسم جواب نمیده.»
چیزی ننوشت. اولش ننوشت. بعد باتردید نوشت: «شاید گوشیو جا گذاشته خونه، رفته جایی.»
جواب آمد: «ایشالا که همینه. حالا مهناز فردا یه سر میره خونهتون. نگران نباش داداش.»
دیگر کاری نمیتوانست بکند.
فقط چت نسیم را باز کرد و یکبار دیگر، انگار صدایش کرد: «نسیم؟»
جوابی نبود.
از نیمهشب خوابش آشفته شد. هرلحظه منتظر بود خبری برسد. هرلحظه بیدار میشد و چشمش به گوشی بود. انگار قرار بود شاهد پخش زنده یک انفجار باشد. تقریبا دم سحر بود که اتفاق افتاد.
سعید روی خط واتساپ بود.
بلافاصله جواب داد. از آنطرف خط، صدای سعید میلرزید: «رضا… ببین… من الان خونهتونم… یعنی قبلش مهناز اومد…ببین داداش هول نکن… نسیم…چیزه… نسیم مُرده!»
میدانست همین را خواهد شنید. مطمئن بود.
نسیم کسی نبود که این همهوقت پیام او را نادیده بگیرد. نسیم هیچوقت منتظرش نمیگذاشت.
دهانش یخ کرده بود. عضلات فکش یاری نمیکرد. بهسختی زبان در دهان چرخاند و پرسید: «چی؟!»
سعید توضیح داد: «مهناز صبح اومد اینجا. هرچی در زد، کسی درو باز نکرد. میدونست گاهی کلید میذارین بیرون. درو باز کرد اومد تو. دید… دید نسیم …زنگ زد اورژانس. اومدن گفتن خیلیوقته مرده…گفتن انگار داروی خوابآور زیاد خورده. بعد خودشون زنگ زدن پلیس. الان اومده. اینجاست.»
قفل دهانش باز شد. باید باز میشد: «داروی خوابآور؟! مگه چقدر خورده؟ داشت با من چت میکرد. ولی وسطش دیگه جواب نداد.»
سعید نوشت: «الان دارن گوشیشو چک میکنن. ساعت فوتش رو بر اساس همون چت با تو تخمین زدن حدود ۵-۵/۵ صبح بوده. حالا نسیمو میبرن پزشکی قانونی. باید بررسی کنن…»
بالاخره اجازه داد اشکهایش سرازیر شوند. آخ از نسیم. آخ نسیم. دیگر باید ادامه داستان را تنها میرفت جلو. کاش نسیم اینجای ماجرا، از قصه حذف نمیشد. باید نسیم میبود و با هم از دقت کلمات و ظرافت جملات و هوشمندی عبارات لذت میبردند. از کشف لایههای زیرین قصه.
سعید میان هایهای گریه او گفت: «مطمئنم مشکلی نیست. اما خب باید روند رسمی طی بشه. متوجهی که.»
متوجه بود.
***
چند روز بعد بود که پلیس نتیجه تحقیقاتش را اعلام کرد:
«مصرف اشتباه مقدار زیادی داروی خوابآور.
تحت بررسیهای بیشتر.”»
با سرووضعی آشفته و لباسِ چندروزبهتنمانده، پیام سعید را خواند.
بعد از اعلام نتیجه تحقیقات پلیس نوشت: «برای دفن نمیای؟ احتمالا دوسهروز دیگه جنازه رو تحویل میدن. نمیخوای ببریش ایران؟ پدرش میدونه؟»
پدر نسیم با آلزایمر شدید در خانه سالمندان بود. کس دیگری را هم در ایران نداشت. هیچکس جز او!
سعید تایپ کرد: «اوضاعتون روبهراه بود؟ دلخوری پیش اومده بود؟ مهناز یه چیزایی میگه.»
سعی کرد جواب درستی به این سوال بدهد. چیزی شبیه این: «داغ دلمو تازه نکن داداش. کاش از دستم ناراحت نبود وقتی داشتم میاومدم. کاش میمردم و آخرین شبی که رفت کشیک و من داشتم میاومدم فرودگاه، مثل همیشه بغلش میکردم. اما دعوا کرده بودیم. از همون الکیا مثل همیشه. لعنت به من. باید خودم دعوا رو تموم میکردم.»
باید دعوا را تمام میکرد.
دوباره درهم شکست و به گریه افتاد.
مادر در چهارچوب در ظاهر شد. آمد جلو، لب تخت نشست و شانههایش را مالید.
به مادرش گفت: «پلیس گفته اشتباهی داروی خوابآور زیاد خورده. اشتباهی! کاش من خونه بودم.»
مادر تندتند اما با صدای آهسته گفت: «الهی بمیرم برات مادر. بمیرم داری داغون میشی. طفلک دختر تنها خوبه اقلا نفهمیده داره میمیره.»
بعد پرسید: «حالا باید برگردی؟»
دوباره گریهاش اوج گرفت: «طاقت ندارم اونجوری ببینمش. طاقت ندارم برم جای خالیشو ببینم. طاقت ندارم. اصلا کاش بشه دیگه کلا برنگردم.»
مادر دوباره تنگتر دستها رو دور شانهاش حلقه کرد: «نرو جان مادر. نرو. الان که دیگه کار از کار گذشته. میری دستتنها اونجا از غصه خودتو نابود میکنی.»
برای سعید نوشت: «سعید من طاقت ندارم. من نمیتونم جای خالیشو تحمل کنم.»
«خب؟»
«نمیام. وکیلمو میفرستم همه کارا رو بکنه.»
روزها وحشتناک میگذشتند. پدر هنوز از سفر برنگشته بود. کتاب محبوب او و نسیم، در فضای مفرحی پیش میرفت. برعکس حال او. میخواند و پیش میرفت و در سیاهیِ حال خودش غرق میشد و جزییات دقیق و ظریف کتاب را میبلعید.
سعید بعد از یکیدو اصرار دیگر که برای دفن و تشییعجنازه او را بکشاند آنجا، دیگر فقط پیامهایی رسمی از نتایج تحقیقات پلیس میفرستاد. سر میز آشپزخانه، در سکوت دونفره با مادر چای مینوشیدند که یکی از همان پیامها رسید.
مادر کنجکاوانه پرسید: «چی شده؟ خبر جدیدیه؟»
جواب داد: «پلیس با مهناز حرف زده. ازش پرسیدن معمولا نسیم چه قرص خوابآوری میخورده. این از قرصای خودش بوده؟ مهناز گفته نه. از قرصای شوهرش بوده.»
مادر جرعهای چای نوشید: «نسیم قرص خوابآور نمیخورد. میخورد؟»
جواب داد: «چندماهی بود گاهی از قرصای من میخورد. سر قضیه بچه، اعصابش یهکم بههمریخته بود.»
دوهفتهی پس از مرگ نسیم، برایش همچون کابوسی مجسم در بیداری گذشته بود. گاهی نسیم کنارش روی تخت نشسته بود و با هم کتاب را میخواندند و جملهبهجمله سرش جروبحث میکردند. گاهی نسیم با موهایی آشفته، در اتاقی نیمهتاریک روی بالشی چروکیده سر گذاشته بود و موبایل میان انگشتان بیجانش سر خورده بود و توی چت واتساپ او بود: «خوب خوابیدی عزیزم؟ الان باید پیشت میبودم. الان باید پیشم میبودی. اما حیف…»
بالاخره روزی رسید که قرار بود پدر از سفر برگردد. در این مدت، فقط یکیدوبار تلفنی صحبت کرده بودند. پدر احوال او را از مادر میپرسید. پدر عاقلش. پدری که ترس و امان توامان او بود.
پدری که همواره دلش پر میزد تا «آفرین»ی از او بشنود. یک اخمش کافی بود تا هفتهها دچار دلآشوبهاش کند و یک لبخندش تا ماهها منبع اعتمادبه نفسش را لبریز میکرد.
مادر از صبح افتاده بود به جان خانه. تا هم برای ورود پدر آمادهاش کند، هم به این بهانه، کمی حال عزا را از خانه بزداید.
جنازه را سه روز پیش تحویل گرفته بودند و سعید بهدرخواست او، در مرحله آخر تدفین، با او تماس تصویری گرفته بود و او برای جمع اندک دوستان نسیم، بالای گورش، کمی حرف زده بود.
و همین، از او حیوان مالیخولیایی زخمخوردهای ساخته بود که سه روز تمام، خیره به درِ باز قفس، به میلهها خنج کشیده بود و جرئت رویارویی با آنچه بیرون قفس بود، نداشت.
موهایش چنان بههم گوریده بود که بعید بود بتواند شانهشان کند. چشمها قیکرده و تنِ حمامنرفته و لبهای ترکخورده، چیزی بود که از او باقی مانده بود.
حالا سعید و مهناز رفته بودند خانه آنها تا به خانه سرکشی کنند.
برق خانه در اثر پرداختنشدن پول برق قطع بود و تماس تصویری گرفته بودند تا جای شمع یا چراغقوه را از او بپرسند. عذاب دیدن دوباره آن در و دیوار از طاقتش افزون بود. آن هم در تاریکی.
در تاریکیِ خانه، همیشه یکیشان تنها بود یا خودشان دوتا. پیش از آن هیچ غریبهای تاریکی امن حریم خانه را با خودشان دو تا شریک نشده بود. و البته دیگر «دو»تایی در کار نبود. هر دو از آن خانه رفته بودند. هریک بهنوعی...
مهناز چراغقوه گوشیاش را روشن کرده بود و فضا را نور میانداخت تا او از دریچه دوربین سعید، راهنماییشان کند.
گفت: «نسیم یه چراغقوه روی میز تحریرش داشت. اگه اونجا نباشه، حتما توی کشوی آخر آشپزخونهست.»
سعید چشم چرخاند دور اتاق تا میز تحریر را پیدا کند. دوربین موبایلش، اما روی کتابخانه ثابت مانده بود. به آنهمه کتاب آشنا و محبوبشان نگاه کرد و دلش هری ریخت. میان کتابها ساعت تایمردار دیجیتالی نسیم بود. صدای سعید از بیرون کادر آمد که گفت: «ااا این ساعته. اینو یادمه. مهناز برای خودش یکی خریده. از بس نسیم ازش تعریف کرده. اما مال ما سیم نداره. باطریایه. این چرا سیم داره؟»
مهناز یکی شبیه آن ساعت داشت؟! چرا نسیم به او چیزی نگفته بود؟ لعنتی!
سریع سعید را صدا زد: «داداش! اونو ولش کن. من یه سررسید جا گذاشتم. ببین میتونی پیداش کنی؟»
اما دوربین چرخیده بود رو به زمین و سعید جواب نمیداد.
دوباره صدا زد: «سعید؟ کجایی داداش؟»
باز هم جوابی نیامد. سعید گوشی را گذاشت لبه کتابخانه و تنها چیزی که دیده میشد، عطف اریب کتابها و سقف آن طبقه از کتابخانه بود. با اضطراب دوباره سعید را صدا کرد: «حالا اصلا شاید کنتور پریده. نمیخواد دنبال چراغ قوه بگردین. سعید؟»
صدای خشخش و سروصدای خفیف وسایل و گفتوگوی مبهم افراد تمام شد. بعد دست سعید آمد جلو و موبایل را برداشت. آرام گفت: «گفتی چه ساعتی با نسیم چت کردی؟»
جواب نداد. دیگر فایده نداشت. در پناه هزارانفرسنگ فاصله سکوت کرد.
سعید گفت: «همونجا بمون. دیگه اینورا پیدات نشه. من زنگ زدم پلیس. تو راهن. این ساعت و مودم اینترنت خونه رو نشونشون میدم. میدونی؟ یکی این ساعت رو تبدیل به تایمر کرده و وصلش کرده به مودم. که سر یه ساعت خاصی مودم روشن بشه. تقریبا همون ساعتی که پیام آخر نسیم به تو رسیده و تو جواب دادی.
هوشمندانه بود. خوشم اومد. بالاخره اون مغز فنیت بهکار اومد.
نسیم زودتر از همیشه اومده بود خونه. آره؟ عجیبه که کسی ندیده بود. حتما پلیس باید دوباره از همکاراش بازجویی کنه. دوربینا حتما یه چیزایی ضبط کردن.»
در سکوت خواند. چیزی تا انفجار نمانده بود.
سعید دوباره نوشت: «فقط بگو چرا؟!»
تماس را قطع کرد و گوشی را انداخت کنار. زوزه کشید. چنگ به موهایش زد. هجوم برد سمت در که در اتاق را قفل کند. در امان بود. او و نسیمش در امان بودند. او و نسیم که دیگر تا ابد مال او بود. نسیم دیگر جایی نمیرفت. نمیتوانست او را رها کند. اما به طرف در که برگشت، پدر مهیبش را دید که میان چهارچوب ایستاده. غرید: «پس بالاخره نفس اون دختر رو گرفتی.»
مثل جانوری زخمی، نامفهوم و کَندهکَنده گفت: «میخاس بره. پیشم نمیموند. منو دوس نداش. ازم میترسید. گف میره. عوض شده بود. دیگه جاهایی که من دوس داشم، نمیاومد. جاهایی که دوس داش، نمیخواس من باهاش برم. دوسش داشتم. نذاشتم. آوردمش. دیگه اینجاس. پیش خودم.»
پدر همانجا ایستاد: «نسیم با من در تماس بود. دوهفته قبل از اینکه بگی میخوای بیای، با من تماس گرفت و کلی حرف زدیم. گفت که دیگه از تو میترسه. گفت داروهات رو درست نمیخوری. گفت هنوز داری با همهچی میجنگی. با اوضاع کنار نمیای. گفت خسته شده. میخواد خودشو از اون جهنم نجات بده. بعد که گفتی داری میای ایران، بهخودم گفتم همینجا نگهت میدارم تا اون دختر بره پی زندگیش. خلاص بشه. ولی…»
زار زد: «من نمیخاسم بریم از ایران. من نمیخاسم. دوس نداشم. نسیم مجبورم کرد. من میخاسم برگردیم. برگردیم ایران. برگردیم خونه.»
پدر چرخید به طرف بیرون: «الان برگشتی خونه. همینجا بمون. راحت تمومش کن.»
و در اتاق را بست و کلید را در قفل چرخاند و در را روی او قفل کرد.
و او پیش از بستهشدن در، یک نظر شبح مبهم مادر را عقب خانه دید.
زیر لب گفت: «خدافظ مامان!»
بعد نشست لب تخت. کتاب محبوبشان را برداشت. رو کرد به نسیم که کنارش روی تخت نشسته بود. با همان لباس خانه روز آخر. تیشرت سفید تنگ و شلوار تریکوی گشاد خاکستری و موهای شانهنشده آویخته روی شانه: «نسیم ولی خداییش قشنگ درنیومد؟ حال کردی چهجوری ایده ضبطصوتو تبدیل کردم به مودم اینترنت؟ خیلی تمیز دراومد. بهقول پوآرو جنایتو طوری طراحی کردم که بتونم ثابت کنم ساعت وقوع جرم هزاران کیلومتر دورتر بودم. دیدی چه قشنگ قبل از رفتن قانعت کردم زودتر برگردی خونه؟ حتی از روی تماسهامونم پلیس نمیتونست بفهمه من کشوندمت خونه. شانس آوردیم کارت طوریه که کسی نمیفهمه کی اومدی بیرون. خودم قبلش تحقیق کردم. اگه بودی و میفهمیدی چهجوری برنامهشو ریختم، خیلی خوشت میاومد. میدونم. میشناسمت. هیشکی بهتر از من نمیشناسدت.
وقتی رسیدی، گفتم میخوام مشکلو حل کنم، بعد ازت معذرتخواهی کردم، بوسیدمت؟ یادته خوشحال شدی پرسیدی پس دیگه سر عقل اومدم و دارم میذارم بری؟ یادته اصلا شک نکردی؟ حتی وقتی لیوان آبو دادم بهت که قرص ضدبارداریتو بخوری که خیالت راحت باشه بچه نمیاد وسط اون اوضاع هشلهفت ما؟ خیلی قشنگ خوابیدی.
بعد من مودمو خاموش کردم. وصل کردم به تایمر. تنظیم کردم برای ۵صبح که مودم دوباره روشن بشه. بعد از گوشی تو یه پیام برای خودم فرستادم. وقتی اینترنت وصل میشد، پیامت بهم میرسید. خیلی تمیز بود. نه؟ فقط لعنت بهت. باید بهم میگفتی از اون ساعتا مهنازم خریده.
حالا عیب نداره. بالاخره برگشتم خونه. توام با من اومدی. حالا دیگه خوبه.
بهنظرت این ۴۰تا قرص بسه؟ جواب میده؟ راستی راحت بود عزیزم؟ درد نداشت؟ نترسیدی؟»
در همان حین که نسیم دستش را انداخته بود گَل بازویش، قرصها را در آب حل کرد. تمامش را سرکشید. دستی به گونه نسیم کشید و آرام درازکشید روی بالش. کنار دستش، کتاب محبوب او و نسیم افتاده بود: «۵ بامداد، پایان پیام!»
انتهای پیام/