من دوره طولانی از زندگیام را به خاطر شرایط کاریام تنها سفر کردهام. با وسایل نقلیه عمومی. اتوبوس، هواپیما، قطار. یک سال و نیم هر روز بیش از سه ساعت توی اتوبوس بودم. بسیاری از کتابهای عمرم را در اتوبوس و هواپیما و سالن انتظار فرودگاه خواندهام. یک جایی که وسط جمعیتی زیاد، تنها بودم. تنهای تنها. مثل همین روزها که وسط جمعیتی بزرگ تنهای تنهاام. صدایی نمیشنیدم. وقتی پایم را توی کتابها میگذاشتم؛ با شخصیتهای داستانی همقدم میشدم، بغض میکردم، میخندیدم، غصه میخوردم، نفسم به شماره میافتاد. انگاری جایی خارج از جغرافیایی که در آن نشسته بودم، زندگی میکردم.
راستش گاهی با خودم فکر میکنم، آیا کتابها مرا از تنهایی نجات دادهاند؟ آیا برای فرار از تنهایی با شخصیتهای داستانی زندگی کردهام؟ با آنها به شهرشان سفر کردهام؟ که تنها نباشم؟ نمیدانم! تنها میدانم کتابها جهانی را برایم ساختهاند که میتوانم در آن راه بروم. دیوارهای خانههای داستانی را ببینم، قربانصدقه آدمهای داستان بروم و شاید دیگر تنها نباشم.
من آدم تنهاییگریزی نیستم. اگرچه شاید در جمع، مجلسگردانی کنم، زبان بریزم و ساکت نمانم اما بسیار تنهایی را دوست دارم. از حرف زدن گریزانم و میتوانم ساعتها بیآنکه صدایی از خودم ساطع کنم، کتاب بخوانم. حتی اگر مورد استهزای شما هم قرار بگیرم باید اعتراف کنم، هرچقدر از حرف زدن با آدمهای واقعی گریزانم، عاشق حرف زدن با شخصیتهای داستانیام. گاهی بابت تصمیمهایشان شماتتشان میکنم، گاهی راه و چاه را نشانشان میدهم؛ گاهی آخر داستان، همانطور که کتاب را میبندم میگویم: «دیدی گفتم؟ حرف منِ پیرمرد رو که گوش نمیکنی! بیا! اینم نتیجهاش!«
گاهی آنقدر غرق کتابهای میشوم که شبها خواب شخصیتها را میبینم. گاهی ادامه داستانها را در خواب میبینم. (که البته خوشبختانه غالب نویسندگان از ضمیرِ در خواب من، خلاقترند و داستان را بهتر پیش میبرند!)
نه اینکه فکر کنید فقط در داستان اینگونهام، نه! همین اواخر، «توتالیتاریسم» هانا آرنت را که میخواندم، قدم به قدم در شوروی و اردوگاههای مرگ نازیها راه میرفتم. دستهایم را مشت میکردم، لبم را گاز میگرفتم، دندانقروچه میکردم و تصویرهایی که در ذهن میدیدم را با تصویرهایی که با چشم میدید، منطبق میکردم.
من به کتاب پناه میبرم، نه از شر تنهایی که با حس دلنشین تنهایی. کتابها زمانیکه کسی صدایت را نمیشنود، به تو دل میدهند و شانه گریههایت میشوند.
راستی کاش کتابها به جای خیلی از آدمهای حرف میزدند. وضعمان این نبود!
ـ پانوشت:
[1] از متن کتاب «تنهایی پر هیاهو» بهومیل هرابال.
انتهای پیام/