روایتی از یک مشکل رایج میان کتاب‌بازها

پیرمرد طماع در جلسه ترک اعتیاد

06 تیر 1400

اگر قرار نیست بخوانم پس چرا می‌خرم؟ اگر می‌خرم که بخوانم پس چرا نمی‌خوانم؟ رسیدن به پاسخ این دو سوال احتمالا می‌تواند یک تکان اساسی به سرانه‌ی مطالعه‌ی کشور بدهد. تحقیق و‌ پژوهش در این زمینه دست کاربلدهای امر را می‌بوسد اما ما هم قرار نیست در این فاصله دست روی دست بگذاریم و هیچ کاری نکنیم. اگر شما هم میل افسار گسیخته‌ای به خرید کتاب‌های مختلف و روی هم تلنبار کردن‌شان دارید، اگر با دیدن کتاب فروشی پاهای‌تان سست می‌شود و هر پیامک تخفیف فروش کتاب هوش از سرتان می‌پراند، اگر یارای مقاومت در برابر این وسوسه‌ها را ندارید و از همه مهم‌تر با وجود تمام این‌ها هنوز آن شنبه‌ی موعود فرا نرسیده و خواندن هیچ کدام را شروع نکرده‌اید، بد نیست با من همراه شوید. فکر می‌کنم وقتش شده که به دنبال پاسخ چرایی این مسئله باشیم؛ چرا داریم ولی نمی‌خوانیم‌شان؟!

به گمانم خوب می‌شود اگر قدم اول را با چیزی شبیه به جلسات مشاوره‌ی گروهی کمپ‌های ترک‌ اعتیاد برداریم. دور تا دور سالن را صندلی بچینیم، هفته به هفته گرد هم بیاییم و به نوبت حرف بزنیم. از آن‌جایی که بانی این گردهمایی هستم، اجازه بدهید که من شروع کنم. شاید بعضی‌ها تصور کنند که اگر کسی کتاب نمی‌خواند لابد دوست ندارد این کار را بکند؛ احتمالا برای‌ آن‌ها عجیب به نظر برسد اما راستش من هم مثل خیلی‌هایتان عاشق کتاب هستم، حداقل این طور به نظر می‌رسد. عاشق کتابی که گاهی کتاب‌هایی خریده‌ که نه نسبت به خودشان، که نسبت به خریدشان احساس نیاز کرده‌ است! مثل پیرمرد طماعی که در تمام عمرش به هر راهی برای رسیدن به پول بیشتر چنگ زده اما یک ریال از این پول‌ها را صرف رفاهش نکرده! برای او همین که هر شب بالشی که پول‌هایش را در آن چپانده زیر سرش باشد و هر از چندگاهی با شمارش‌شان احساس رضایت کند کفایت می‌کند. پس شاید در این مورد چیزی که اهمیت دارد احساس نیاز است. این‌که نسبت به چه چیزی احساس نیاز کنی و چطور این نیاز را بر طرف کنی و خب حالا می‌فهمم که این قسمت از راه را اشتباه رفته‌ام. مثل همان پیرمرد، خرید کتاب راضی‌ام کرده و دیگر کششی برای خواندن کتاب در من به وجود نیامده است.

من گاهی هم سبد خریدم را از کتاب پر کرده‌ام فقط به این خاطر که شب قبلش احساس کرده‌ام کتاب‌خانه‌ام زیادی خالی‌ است و اگر کسی ببیند چه می‌گوید؟ این قفسه‌ها نباید این‌قدر خالی باشند.

خنده‌دار است اما بعضی از کتاب‌ها را هم به این خاطر خریده‌ام که به هر جایی سرک می‌کشیدم، رد پای‌شان را می‌دیدم و همین باعث می‌شد تصور کنم که یک قافله در حال حرکت است و من اگر دست نجنبانم، از قافله عقب می‌مانم. همین که می‌خریدم و به قافله می‌رسیدم دیگر خواندن یا نخواندن‌شان اهمیت چندانی نداشت.

کتاب‌هایی هم بوده‌اند که خریدن‌شان مثل رفتن به یک مجلس خواستگاری اشتباهی بوده. بدون این‌که چیزی از آن‌ها بدانم و یا حتی پرس‌وجو کرده باشم به سمت‌شان رفته‌ام و زمانی فهمیده‌ام به دردم نمی‌خورند که مشغول برداشتن چای از روی سینی بوده‌ام.

این روزها ما توسط اخبار گوناگون بمباران می‌شویم. به خبرهایی که ده سال قبل برای دست به دست شدن‌شان حداقل یک هفته زمان لازم بود در عرض چند ساعت دسترسی پیدا می‌کنیم و حتی خودمان نمی‌دانیم که این کار را برای چه انجام می‌دهیم! توسط شبکه‌های اجتماعی مختلف احاطه شده‌ایم و کنترل و حساسیت چندانی هم روی حساب‌های کاربری‌ای که روزانه با آن‌ها مواجه می‌شویم نداریم. برای نشست و برخاست‌‌ با آدم‌هایی که ممکن است فقط یکی دو مرتبه در سال ببینیم‌شان هزار جور فکر و خیال می‌کنیم اما زحمت فکر کردن در مورد فضا و آدم‌هایی که روزانه و به واسطه‌ی همین شبکه‌ها با آن‌ها مواجه می‌شویم را به خود نمی‌دهیم. انگار که درهای ذهن‌مان را از جا کنده باشیم و هر کسی با هر تفکر و اعتقاد و هدفی بتواند بدون کوچک‌ترین مانعی به آن وارد شود. ما فیلتری برای حضور حقیقی‌مان در فضای مجازی نداریم و همین امر سبب می‌شود به دریایی با عمق نیم سانتی‌متر تبدیل شویم، دریایی که در کمال تعجب می‌تواند ما را در خود غرق کند! کلکسیونی از اطلاعات سطحی و حتی به دردنخور که به واسطه‌شان صرفا می‌توانیم چند اسم و اصطلاح را کنار هم ردیف کنیم. از درک مفاهیم بازمانده‌ایم و اگر کسی یک قدم به جلو بردارد و از ما در مورد این مفاهیم سوال کند، از دادن کوچک‌ترین پاسخی عاجزیم. دلیل بعدی‌ام برای کتاب نخواندن، همین توهمی است که گاهی به واسطه‌ی چند خط بالا، به آن دچار می‌شوم! آدم وقتی فکر کند «استاد همه‌چی دون» است، نسبت به یادگیری احساس نیاز نمی‌کند و حتی فکر می‌کند دیگر چیزی در دنیا باقی نمانده که او از آن سر در نیاورد!

خب! به گمانم هر چیزی که به ذهنم می‌رسید را گفتم. برای نتیجه گیری و پیدا کردن راه‌حل کمی زود است؛ به خصوص که تا الان فقط من صحبت کرده‌ام! حالا نوبت به شماست. بفرمایید، ما سراپا گوشیم.

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • تنهای لاتناهی

    به نظر من خیلی کامل به همه زوایا اشاره کردید و حق مطلبو ادا کردید؛ دست‌خوش.

بیشتر بخوانید