روایتی از نوع دیگر دوست داشتن

چایم را با عطرت هم بزن

18 شهریور 1402

هر پیامی که براش می‌آمد فوری گوشی را برمی‌داشت و نگاه می‌کرد؛ «همراه اول...»، «تشک زایس...»، «تخفیف ده هزار تومنی اسنپ...»، «فروش زمین در سوادکوه...» و...

قانون مورفی داشت کار خودش را می‌کرد؛ هر جور پیامی می‌رسید جز چیزی که منتظرش بود.

وسط این پیامک‌ها، مطلبی که روی مانیتورش باز بود را ویرایش و تنظیم می‌کرد؛ برای لیفتراک‌های تعمیری تیتر می‌زد و برای انبار سنکرون لید می‌نوشت. زیر چشمی گاهی به مدیرش نگاه می‌کرد که روبه‌رویش نشسته بود و می‌پایید که هر کدام از آدم‌هایی که پشت میزهای اداره روابط عمومی نشسته بودند، چه می‌کردند! گاهی هم به او که فکرش هزار جا بود جز نشریه داخلی، می‌‌گفت: فلان گزارش را یک‌بار دیگه بخون، به نظرت صحبت‌های مدیرعامل را بیشتر بنویسی بهتر نیست؟

امروز حوصله نداشت با او بحث کند و بگوید: یعنی از خودم حرف بذارم دهن مدیرعامل؟!

گفت: باشد، یک‌بار دیگر می‌خونمش، ببینم چه می‌شود، کرد.

ظهر شد، بیستم ماه بود، ماه‌های قبل، اول صبح پیامک می‌‌آمد و تمام. این ماه داشتند بازی درمی‌آوردند، نکند اصلا… فکرش را ادامه نداد. گوشی‌اش را دوباره چک کرد: «کاشت مو با ارزان‌ترین قیمت و بالاترین کیفیت…» همانطور که به مانتیورش خیره بود، در ذهنش مخارج ماه را حساب و کتاب می‌کرد؛ قسط‌ها، اجاره‌خانه دانشجویی دخترش و این‌که ماه آینده باید می‌رفت و به او سر می‌زد. هزینه‌های سفر، بلیط، خریدهای قبل سفر و هزینه‌های 10 روز این مسافرت. سر بلند کرد و آرام به همکارش گفت: «فرشته! حقوق ماه آینده من به خاطر تعطیلات تابستونی کم می‌شه؟»

فرشته گفت: «آره دیگه! سه روز کمتر از قراردادت میای!»

سر تکان داد و دوباره ویرایش کرد: «مدیر اداره امور قراردادها با اشاره به این‌که…»

ظهر شد، نهارش را گذاشتند روی میزش، نخورد. فرشته گفت: «چرا نمی‌خوری؟»

اشتها ندارمی، گفت و بطری را از روی میز برداشت و آب خورد، آب گرم بود، دهنش بد مزه شد. ساعت یک و نیم بود که پیامک رسید: «واریز متمرکز حقوق مستمری بگیران…»

لبخند زد، بالاخره واریز کردند!

نیم‌ساعت دیگر طاقت آورد، ساعت دو شروع کرد، وسایلش را جمع کردن. مدیرش از در اتاق وارد شد و گفت: «کجا به سلامتی؟»

برم دیگه…

«خوش به حالت به خدا! هم حقوق بازنشستگی رو می‌زنی به جیب هم پاره‌وقت میای این‌جا و حقوق توپ می‌‌گیری…»

احساس کرد هر کلمه این مرد، مثل جرقه از روی آتش می‌پرد و می‌ریزد به جانش اما لبخند زد و گفت: «ایشالا قسمت شما هم بشه.»

از محل کارش زد بیرون. سوار ماشینش شد که از داغی مثل کوره بود. مقنعه را درآورد و شال را انداخت روی سرش، دانه‌های عرق روی گردنش می‌لغزیدند. صورتش از گرما گُر گرفته بود. شیشه‌های ماشین را داد پایین، مسیریاب گوشی را روی شهرک غرب، میلاد نور تنظیم کرد و راه افتاد.

بهار که تمام شد، منتظر دوم مرداد بود، یکی از روزهایی که می‌توانست کمی حالش را خوب کند. مثل سال قبل که حالش را خوب کرد؛ رفتند رستوران، شام خوردند، برگشتند خانه و روی کیک کوچکی که به شکل قلب بود، شمع گذاشتند و شبی معرکه ساختند.

حالا ۱۲ روز مانده بود به دوم مرداد. با خودش گفت: چشم روی هم بگذاری، می‌شود، دوم مرداد، چرا کار امروز را به فردا بیندازم.

به سختی جای پارک پیدا کرد، به نگهبان یک ساختمان گفت: زود برمی‌گردم و ماشین را گذاشت روی پل. با عجله رفت طبقه ششم میلاد نور، فروشگاه عبدو…

فروشنده‌ها روی بریده کاغذها عطر پاف می‌‌کردند و می‌دادند دستش؛ سرش پر از بوی عطرهای مختلف بود؛ تلخ، شیرین، ملایم، تند، اما چشمش مدام می‌رفت سمت یک شیشه عطر توی قفسه. «ایو سن لورن» با آن شیشه تیره و کدر همه عطرها را از چشمش انداخته بود.

عطری که چند ماه قبل خرید و بهش هدیه داد. یک روز از در خانه که آمد داخل گفت: عجب بوی عطری پیچیده توی آسانسور. کی میزنه همچین عطر خفنی؟

همسایه طبقه سوم معمولا اهل عطره و بعد رفت در آسانسور را باز کرد و بو کشید، ‌پله‌ها را رفت بالا تا پاگرد طبقه سوم و با اطمینان گفت: آره، مال طبقه سومه…

شب زنگ زد به همسایه طبقه سوم، هر چند بعد از بگو مگویی که ماه گذشته با هم داشتند، سعی می‌کرد، کمتر با او هم‌کلام شود. تلفن را که جواب داد، گفت: «آقای جلالی! ببخشید مزاحمتون شدم، شما امروز چه عطری زده بودید؟ بوش توی آسانسور مونده بود، خیلی خوب بود، امکان داره اسمشو بهم بگید.»

«بله! بله بوی خوبی داره؛ ایو سن لورن. خونه نیستم، برسم از شیشه‌ش عکس می‌گیرم براتون می‌فرستم….»

روز بعد نشست پای حساب و کتاب و  مخارج ماه و بعد از یک سایت معتبر، عطر را سفارش داد، دو روز بعد عطر با یک کادوی شیک رسید دم در خانه.

فروشنده‌ها درباره عطرها توضیح می‌دادند و گاهی می‌پرسیدند، بیشتر عطر گرم می‌پسندند یا خنک؟ گفت: الان که هوا گرمه، خنک بهتره دیگه…

عطری را پاف کردن روی بریده کاغذ، این بوش خیلی خوبه…

نه! ادویه‌ای خودم دوست ندارم، این پایه‌اش زنجبیله.

بالاخره رفت و از قفسه «ایو سن لورن» را برداشت و درش را باز کرد، تا بوش خورد به مشامش، لبخند زد. حس خوبی داشت، درست مثل همان روز که عطر را به او هدیه داد و به اصطلاح  سورپرایزش کرد. اما خب چند روز بعد آمد و با غمی که توی صدایش نشسته بود، گفت: عطر را از کیفم دزدیدند!

همان روز، می‌خواست برود و یکی دیگر برایش بگیرد اما نشد و ماند توی دلش…

ایو سن لورن را به فروشنده نشان داد: این عطر…

ــ اصل داره و …؟

ــ اصل لطفا!

فروشنده روی بریده کاغذ پاف زد.

ــ لازم نیست! بوشو می‌شناسم. کادو هم می‌کنید؟ برای هدیه تولد…

کارت کشید، رسید نگرفت، به پیامک برداشت هم نگاه نکرد. با عجله رفت بیرون…

نشست توی ماشین که مثل کوره داغ بود، جعبه عطر را از پاکت بیرون آورد و به روبان بنفش چسبیده به جعبه عطر نگاه کرد، از خریدش راضی بود. ترافیک عصرگاهی شروع شده بود، باید می‌رفت نارمک. مسیریاب، زمان رسیدن به خانه از همت را یک ساعت و نیم نشان داد. حرکت که کرد شد دو ساعت. آن روز ترافیک مهم نبود، ته دلش خوشحال بود و می‌توانست ساعت‌ها در ترافیک دوام بیاورد و کلاج‌ترمز بگیرد.

در ازدحام میدان صنعت شماره دوستش را گرفت، تا سلام کرد، آن که پشت خط بود، گفت: «هنوز پیدا نکردم، فردا، پس فردا اکی می‌کنم.»

ــ امکان داره به جای بلیط هواپیما، قطار بگیری؟

ــ تو که منو کچل کرده بودی برای بلیط هواپیما، چی شد نظرت عوض شد؟

ــ هواپیما خیلی گرون شده!

خندید؛ از آن خنده‌هایی که وقتی معادلاتش بهم می‌ریخت، ناخودآگاه انجامش می‌داد، بعد گفت: «فکر کن برای یک ساعت و نیم پرواز سه میلیون بدی، برای رفت و برگشت شش میلیون! خب به جاش یک شب توی قطار می‌خوابی و به ایرلاین‌ها الکی پول نمیدی!

ــ آهان! تازه فهمیدی قیمت بلیط هواپیما گرون شده! مگه همون روز بهت نگفتم، گفتی عیب نداره! فقط می‌خواستی منو اذیت کنی.

ــ باشه الان تو منو اذیت نکن!

هنوز بیستم تیر بود و تا دوم مرداد، 12 روز دیگر مانده بود.

«ایو سن لورن» با آن روبان بنفش مثل یک جنتلمن روی صندلی جلو، نشسته بود. صدای خواننده گروه دال‌بند از ضبط صوت داخل ماشین پخش می‌شد: بنشین لحظه‌ای رو در روی من، چایم را با عطرت هم بزن، بنشین تا شود نقش فال ما، نقش هم‌فردا شدن…

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید