خرمشهر آزاد شد ـ 2

چشم‌های رنگی خرمشهر

05 خرداد 1401

تلفن کرد و گفت درباره سوم خرداد و آزادسازی خرمشهر می‌نویسی، با اشتیاق گفتم بله که می‌نویسم.یکی از بهترین خاطراتی است که در حافظه‌ام ثبت شده.گفت: خب آن زمان من اصلا دنیا نیامده بودم! گفتم: اما من دنیا آمده بودم و کلاس اول راهنمایی بودم. آن روز را مغزم مثل دوربین پولاروید عکس گرفت و برای همیشه در بایگانی خود نگه داشت.

همه چیز را در ذهنم ردیف کرده بودم و آماده نوشتن درباره آزادسازی خرمشهر بودم و سرود «ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته...» با صدای کویتی‌پور را هم چند بار پلی کردم و گوش دادم تا حسابی حس و حالم سرجایش بیاید و همه حس‌های واقعی‌ام از این رویداد بزرگ را بنویسم که خبر آمد برج متروپل در آبادان به یکباره فرو ریخته و تعداد زیادی مجروح شدند و چند نفری هم جانشان را از دست داده‌اند و تعداد زیادی زیر آوار مانده‌اند.آتش‌نشان‌های زبده که تجربه حادثه پلاسکو را دارند عازم آبادان شده‌اند تا به آنهایی که زیر آوار مانده‌اند، کمک کنند. درست مثل دوران جنگ که از همه کشور و به‌خصوص تهران نیرو به خوزستان اعزام می‌شد.

عکس‌ها و اخبار می‌رسد و ذهنم و قلبم پریشان می‌شود. ریزگردها هم روز دوشنبه بیشتر از هر وقت دیگر در آبادان تلنبار شده‌اند و نفس کشیدن سخت است خیلی سخت. یک روز مانده به چهلمین سالگرد آزادی خرمشهر، آبادان سقوط می‌کند. نه! جنگ نشده، آنطور که سایت‌های خبری می‌گویند و شبکه‌های اجتماعی روایت می‌کنند، رانت‌خواری و بی‌تعهدی و رفیق‌بازی سازنده برج، سبب این ویرانی شده و حالا مردم آبادان، مردم خوزستان و همه مردم ایران عصبانی‌اند. از این همه بلا که سر خوزستان و شهرهایش می‌آید. خرمشهر و دیگر شهرهای خوزستان قرار بود بعد از جنگ آباد شوند اما نشدند. خوزستان یک تنه از همه ایران محافظت کرد در زمان جنگ. مردم خرمشهر تنها و فقط با تعصبشان به خاک ایران و شهرشان چند ماه مقاومت کردند تا خرمشهر سقوط نکند تا به دست عراقی‌ها نیفتد. ممد جهان‌آرا، گرمای خون مردم خرمشهر بود، او و دوستانش پرچمدار مقاومت خرمشهر بودند که بعد از سقوط نامش شد خونین‌شهر بس که مردمش خون دادند پای شهرشان اما آزاد که شد دوباره نامش شد خرمشهر به این امید که دوباره شهر ساخته خواهد شد... که نشد!

خرمشهر با مقاومتش، با آزادی‌اش شد، پرچمدار خوزستان، اما چرا پرچمش بالا نماند را باید آنهایی جواب بدهند که مسئول بودند و هستند. حالا در چهلمین سالگرد آزادسازی خرمشهر، آبادان، آبادان عزیز مصیبت‌زده شد. مصیبتی بزرگ. از دور که نگاه می‌کنی انگار خرمشهر دارد به آبادان نگاه می‌کند و اشک می‌ریزد و به او می‌گوید: «رفیق، ببخش که کاری از دستم بر نمی‌آید. هر چند آن روزهایی که مقاومت می‌کردم، به کمکم آمدی. وقتی همه عزم را جزم کردند که آزادم کنند به کمک آمدی و روز سوم خرداد 1361 دیدم که از آزادی‌ام چقدر خوشحال شدی، صدای کِل کشیدنت را شنیدم، اما الان نمی‌توانم کمکت کنم که خودم بیشتر از تو درگیر مشکلات بی‌آبی و ریزگردها و اقتصاد خراب هستم. سوم خرداد 1361 جوان‌های ایران آزادم کردند. جان دادند تا آزاد شوم تا نماد مقاومت و آزادی شوم، قرار بود به حرمت آن خون‌ها، آن شهدا، آباد شوم، خوزستان دوباره مثل خورشید بدرخشد اما نشد… آبادانم امروز روز آزادسازی من از دست بعثی‌هاست اما قلب تو سقوط کرد پس امروز به جای شادی و کل کشیدن با هم گریه می‌کنیم…»

آن ذهن ردیف و سرحال که سوم خرداد 1361 را مرور می‌کرد و غرور ایرانی بودن همه مدارهایش را پر کرده بود به یکباره بهم ریخت. عکس‌هایی که مغزم از آن روز ثبت کرده بود کدر می‌شود اما نمی توانم مرورشان نکنم به هرحال سوم خرداد است و روزی پررنگ در تقویم تاریخ و شناسنامه عمر من!

بعدظهر بود و ما سرکلاس بودیم. به یکبار وسط کلاس زنگ مدرسه را زدند و صدایی با همه توانش از بلندگوی مدرسه می‌گفت: «مردم ایران توجه فرمایید… خونین‌شهر آزاد شد…». در حیاط مدرسه به صف شدیم که آسمان رعد و برق زد و رگبار شد. ما سر صف بودیم خیس از باران بهاری و شاد از سرودی که از بلندگو پخش می‌شد. یادم هست خانم اراکی مدیر مدرسه‌مان گریه می‌کرد. شوهرش در جبهه بود و هر صبح در مدرسه دعای توسل برگزار می‌کرد و خودش خیلی گریه می‌کرد. حالا هم گریه می‌کرد، نمی‌دانم گریه شادی بود یا از این که نمی‌دانست الان همسرش زنده است یا نه اشک می‌ریخت.

دختری به اصطلاح جنگ‌زده به نام سهیلا دزفولی با خانواده‌اش به نیشابور آمده بودند و سهیلا در مدرسه ما درس می‌خواند. سهیلا یکی از زیباترین دخترانی بود که در عمرم دیده بودم. چشمان سبز خوش‌رنگ داشت، پوستی سفید و موهایی بور. همان روز اول که به مدرسه ما آمد همه بهت زده شدیم از آن همه زیبایی. دورش را گرفته بودیم و نگاهش می‌کردیم. یک خوزستانی و بچه جنوب که به نظرمان باید سبزه یا سیاه‌چهره باشد، با چشمانی سیاه و موهایی سیاه‌تر چطور شبیه دختران اروپایی و آمریکایی بود که در فیلم‌ها و سریال‌ها می‌دیدیم یا وصفشان را در داستان‌ها می‌خواندیم. حالا او با آن همه زیبایی خیره‌کننده برایمان شده بود نماد خوزستان، نماد خرمشهر. دوباره مثل روز اولی که به مدرسه‌مان آمده بود، دورش را گرفته بودیم و بعضی‌هایمان او را می‌بوسیدیم انگار که خرمشهر را می‌بوسیم.

رگبار تمام شد و ما خیس از باران، برای آزادی خرمشهر می‌خندیدم و سرودهای انقلابی که بلد بودیم را می‌خواندیم. دیگر سرکلاس برنگشتم، رفتیم سمت خانه. همه خوشحال بودند. ماشین‌های توی خیابان بوق می‌زدند و دکان‌دارها و بقال‌ها شکلات پخش می‌کردند. ما در شرق ایران، آزادی خرمشهر در جنوب ایران را جشن گرفته بودیم انگار که خودمان آزاد شده بودیم. ما با جنگ فاصله زیادی داشتیم. اما از زمانی که صدام فرمان حمله به ایران را صادر کرد، تلخی کم ندیدیم. جوان‌های شهرمان به جبهه می‌رفتند و شهید می‌شدند یا مجروح یا اسیر. سر کوچه‌ها و خیابان‌ها هر روز حجله می‌گذاشتند. مردی از شهرمان شهید شده بود. شهر کوچک بود و می‌شناختیمش. همسرش را می‌شناختیم یا با مادر و برادر و خواهر و فرزندانش دوست بودیم. از شروع جنگ تا سوم خرداد سال 61 هر چند از منطقه جنگی دور بودیم اما مصیبت کم ندیده بودیم. روزی سی شهید را در نیشابور تشییع کردند. هرگز آن روز را فراموش نمی‌کنم. ما را از طرف مدرسه می‌بردند برای مراسم تشییع شهداء. سی شهید برای شهر کوچک من خیلی زیاد بود. شهر فلج شده بود. اندوه آنقدر بزرگ بود که سایه‌اش روی شهر ماند. تا روزی که خرمشهر آزاد شد. آن همه شادی انگار معجزه بود. باران که بارید با خودم گفت، آسمان هم خوشحال شد و این اشک شادی آسمان است. یادم هست وقتی به خانه رسیدم شعری هم نوشتم برای آزادی خرمشهر و بارانی که بارید! یادم نیست چی نوشتم، اما قشنگ یادم هست که آنقدر احساساتی شده بودم که فقط باید می‌نوشتم تا سبک می‌شدم. این سبکی را در همه مردم شهر می‌دیدم.

روزهای بعد عکس‌های سیاه و سفید آزادی خرمشهر در همه شهر چسبانده شد. مسجد خرمشهر را در عکس‌ها دیدم و در مغزم ثبتش کردم. آزادی خرمشهر تنفسی بود برای رهایی از اندوه و فشاری که جنگ به روان همه ایرانی‌ها وارد کرده بود. انگار خرمشهر آزاد شد تا جنگ تمام شود. اما تمام نشد. سال‌های بعد هم ادامه پیدا کرد. شهرها و روستاهای دیگری هم بودند که عراقی‌ها تصرف کرده بودند و نباید از خاک ایران کم می‌شدند. نباید آنها را از دست می‌دادیم. بعد از سوم خرداد 1361 پیروزی‌ها و شکست‌های زیادی در جنگ اتفاق افتاد اما راستش را بخواهید هیچ کدام به بزرگی و عظمت آزادی خرمشهر نبود. آن شیرینی یک چیز دیگر بود.

آبادان این روزها حال خوبی ندارد. اهواز حالش خوب نیست و خرمشهر به ابهت و عظمت گذشته برنگشت. نخل‌های سوخته و سربریده‌اش جایگزین نشدند. خاک سوخته‌اش دوباره سرسبز نشد. اما من و همه ایرانی‌ها در هر کجای جهان که باشیم، خرمشهر را با همه وجودمان دوست داریم و به احترام این شهر و همه شهرهای خوزستان از جا بلند می‌شویم و کلاه از سر برمی‌داریم و در برابرشان تعظیم می‌کنیم.

حسام آبنوس که مطلب آزادسازی خرمشهر را به من سفارش داد روز سوم 1361 متولد نشده بود، اما از آنچه درباره این روز خوانده و تصاویری که دیده، قلبش می‌لرزد و هیجان همه وجودش را پر می‌کند و می‌گوید: «آزادسازی خرمشهر یکی از مهم‌ترین اتفاقات دوران دفاع مقدس و جنگ است…» برای آبنوس و هم‌نسلانش و نسل‌های بعد از آبنوس و برای نسل من و نسلی که برای آزادی خرمشهر جنگید و نسلی که مقاومت کرد که خرمشهر سقوط نکند، این شهر نماد «ایران» است. نماد مقاومت در برابر همه مشکلات به امید روزی که دوباره خورشید بدمد و همه ایران آباد شود، خرم شود و مردم روزهای خوبی را در امنیت، آرامش و آسایش تجربه کنند. شهرهای زیادی در دوران جنگ در مقابل ارتش صدام مقاومت کردند؛ هویزه، آبادان، دزفول، سوسنگرد و… همه شهرهای خوزستان و غرب ایران همه این شهرها برایمان عزیزند همه ایران مدیون مردم این شهرهایند. همه ما مدیون خرمشهریم. مردم این شهر همان اول جنگ یادمان دادند که باید مقاومت کنیم. خرمشهر باز هم مقاومت کن، روزهای روشن در راه است به آبادان هم بگو: «دوباره آباد خواهی شد؛ رفیق…».

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید