همین تجربه کوچک به من نشان داد سینما با همه امکانات عجیب و غریبی که نسبت به داستان دارد، از یک موهبت بزرگ بیبهره است. سینما نمیتواند اجازه دهد رنگها و تصویرها را خودم انتخاب کنم، سینما مجبور است صحنهاش را واضح و شفاف بچیند، مبل و پرده و فرش و هر چیز دیگری را باید البته بر اساس نیاز صحنه و علم طراحی صحنه گرد هم آورد. پس در نهایت به من یک تصویر واحد ارائه میکند. این بد است؟ نه. مسلما نه… اما رمان اجازه میدهد آدمها را، ظاهرشان و خیلی چیزهای دیگر را توی ذهنم بسازم. همیشه فکر میکنم رمانها و داستانها آزادترینهای جهان هستند. برایت چیزی عینی را تصویر میکنند اما تصویری که نویسنده میبیند و مینویسد با تصویری که هر یک از مخاطبان میبینند، حتما خیلی متفاوت است. شاید همین حالا اگر طیفهای مختلفی از رنگهای سبز را بفرستیم برای آنها که رمان «بربادرفته» راخوانده و فیلمش را ندیدهاند – البته اگر موجود باشند، چون برعکسش فراوان است اما…- دهها طیف مختلف را انتخاب خواهند کرد.
آنها که با تخیل خودشان جهان داستان را ساختهاند برای همیشه گوشه ذهنشان تصاویری از آن دارند که با هیچ فیلمی برابری نمیکند. درباره خیلی رمانهای دیگر هم در ذهن من اتفاقات مشابه افتاده، مثلا اول «کوری» ساراماگو را خواندهام و بعد فیلمش را دیدهام، فیلم را به سختی به آخر رساندهام. حماسه کشتن آن زروگوها توسط زن دکتر در رمان و البته در ذهن من مخاطب آنقدر پیچیده، هیجانانگیز و جذاب است که نمیتوانم تصمیم آنی زن دکتر و انجام سریع آن را در فیلم جایگزینش کنم. از طرف دیگر فیلم زمان محدودی هم دارد، «برباد رفته» را در دو جلد مفصل میخوانیم و ادامهاش اسکارلت را هم در دو جلد دیگر. بعد همهاش را در یک فیلم چند ساعته میبینیم که هر چند جاذبه بصری خوبی دارد اما اجازه نمیدهد با شخصیتها کامل و نزدیک آشنا شویم، آنها را قضاوت کنیم و همراهشان شویم، اجازه نمیدهد فرمول طلایی اسکارلت یعنی «بعدا بهش فکر میکنم» در وجودمان تهنشین شود و خیلی جاها در زندگی به دادمان برسد. اساسا همین تهنشین شدن فرصت و امکان مهمی است که جهان داستان در خودش دارد. فرصت آشوب به پا کردن و بعد فرونشاندن همه چیز در خط پایان، بخشهایی از آدمها، حرفهایشان و یا اتفاقات را در ما تهنشین میکند و این، ماندنی همیشگی است.
اگر از طرفداران جدی سینما باشید حتما خیلی با من مخالفید، حتما بر این تاکید میکنید که اصولا راه رمان و فیلمی که بر اساس آن ساخته میشود از هم جداست، یا یادآوری میکنید مثالهای نقضی چون «بازی تاج و تخت» را که سریالش به مراتب بیشتر از کتاب دیده شد، من هم خودم کوتاه میآیم و ارجاعتان میدهم به فیلم «مادر» ساخته آرنوفسکی، فیلمی که شخصیت اصلی آن یک نویسنده است و فیلم عرصه یکهتازی مفاهیم و عناصر تصویریای است که فقط با تماشایشان میتوان به درک خوبی از آنچه هدف کارگردان است، رسید. یک داستانگویی تصویرمحور تمامعیار که نه همه امکانات و نیازهای تصویری آن بلکه بخشهایی را در فیلمهای دیگر هم داریم و منطقی است که بعضی چیزها را فقط در سینما میتوان نشان داد. اما با این همه من یکی از طرفداران پر و پا قرص فضای آرامی هستم که میگذارد خودم توی ذهنم بسازم و تجربه کنم، درگیر شوم، زاویه دوربینم که چشمهام باشد را هر جوری دلم خواست تنظیم کنم و رنگها، چهرهها و خلاصه هر چیزی را در صحنه طراحی کنم. اجازه بدهد خداوندگار ماجراها باشم، با آرامش تماشا کنم آدمها چه میکنند، کجا میروند و چطور خودشان را نشان میدهند. من باز هم سر حرف اول خودم هستم، فیلمها خیلی خوبند اما بیشتر فرصت قدم زدن در طول ماجرا را برایم فراهم میکنند، رمانها اما میگذارند توی این استخر عمیق بی اینکه در دنیای واقعی شنا بلد باشم، بارها زیرآبی بروم و نفس هم کم نیاورم. در عرض حوادث، طول حوادث، توی سر شخصیتها و هر جا که دلم خواست بگردم و فکر کنم همه این صحنهی نمایش برای من تدارک دیده شده، پنجره را باز کنم و کمی چای بنوشم و به بازیگران سرگردانم که هر بار سویی را انتخاب میکنند، سر بزنم. صبورانه نگاه کنم، به توطئههایشان لبخند بزنم یا نگران بعضی شخصیتها شوم. و بارها و بارها بیشتر زندگی کنم، اصلا هر یک رمان که بیشتر بخوانی انگار یک بار بیشتر زندگی کردهای. آدمهای بیشتری را میشناسی، کمتر از دیگران از شکست میترسی، جسورانهتر تصمیم میگیری و میدانی زندگی از این پستی و بلندیها بسیار دارد. اورهان پاموک معتقد است رمانها زندگی دوم ما هستند، این جمله را یادتان باشد که باز هم با او کار دارم، اما دوست دارم از این جهت کاملترش کنم که هر یک رمان اضافهتر خواندن، یک زندگی را اضافهتر زیستن است.
انتهای پیام/