از اصغر فرهادی تا هاروکی موراکامی

چیزهایی که بهتر است ندانیم

31 شهریور 1400

«همه» اثر تیمور آقامحمدی، رمانی‌ست درباره سکونتِ در مرز، در آستانه، پناهِ موقت گرفتن زیرِ دیواری کوتاه، در دلِ طوفانی شدید. مثلِ سوزن‌بانِ قطاری که ناگهان یک روز، نظمِ خطوط را به هم می‌زند یا پارکورکاری ماهر که لحظه‌ای پس از پرش، می‌زند زیرِ محاسبه‌های جاذبه و فرود و دست‌ها را می‌گشاید برای یک سقوط. داستانِ آدمی که با این که می‌داند دارد به فنا می‌رود اما می‌گوید هرچه باداباد.

آیدین مهندسِ معدنی است که به تازگی با دختری عقد کرده و در تدارکِ تشکیلِ زندگی است و مسئولِ مرمت و احیایِ معدنِ نیمه جانی شده است که درمی‌یابد پدرزنش، چندین کیلومتر دور از شهر، ماشینش واژگون شده و رفته در کما. درست در شهرِ کوچکی که زمانی دور، در کودکیِ آیدین، خاطره‌ای در او زنده می‌کند. شهری که هیچ ارتباطی ندارد با بهرام، پدرِ زنش. خانواده می‌آیند و در مدتِ مراقبت و انتظار برای بهبودِ بهرام، سرنخی تازه از دلیلِ بودنِ بهرام در آن جاده کشف می‌شود و این آغازِ معمایی‌ست برای آیدین؛ معمایی دیگر، اضافه بر همه معماهای زندگی‌اش که هرگز جوابی برای‌شان پیدا نکرده یا نه، ترسیده جوابی برای‌شان بگیرد.

رمان مانندِ استعاره‌ای که راوی در اولین سطرها از زندگی خودش می‌سازد، مثلِ درختی است که رفته رفته شاخه می‌دهد و برگ می‌تند به دورِ جانش. شاخه‌هایی که در عینِ تفاوتِ ظاهری‌شان با هم، نهایتاً واریاسیون‌های متفاوتی‌اند از مضمونِ اصلی. خرده‌قصه‌ها و شخصیت‌های گذریِ زنده‌ای، به فراخورِ روایت و در بخش‌های مختلفی از رمان وارد می‌شوند تا وضعیتِ شخصیتِ اصلی را عمیق‌تر بکاوند و بپرورانند. شخصیت‌هایی زنده و به رغمِ کوتاهی‌شان، با زبانِ مخصوص و عملکردِ منحصربه‌فرد و عقایدِ شاخص‌شان، به دقت پرورده.

همه آدم‌ها، همه موقعیت‌های آینده و گذشته انگار از نوعی اغمایِ منتشر حرف می‌زنند.

آدمی که در کماست، رابطه‌ای که بی‌دلیلِ مشخص به هم خورده، معدنی که ناگهان خورده به خِنِسی، ماشینِ تصادفی‌ای که با این که داغان شده اما معطلِ فروش است، پدری که ناگهان ول کرده رفته اما منتظر است ازش بخواهند برگردد، باغی که سرمایه خوبی‌ست برای فروش و ازدواجی که هنوز تمام نشده و بسیاری موقعیت و لحظه دیگر در رمان، که به صورتی اندام‌وار در هم تنیده‌اند برای محکم کردنِ تنه درختِ رمان و برگ و میوه‌اش که معنا و مضمونش باشند.

پلاتِ رمان معمایی‌ست و در نظمی خاص، هر چند فصل یک‌بار، با سرنخی تازه، به معمایش بال و پر می‌دهد و پیچیده‌ترش می‌کند و ما را مشتاق‌تر می‌کند برای جواب، اما…

نه این کارآگاه جان و جَنَمی دارد برای جواب را پیدا کردن و نه اصلا جواب دارد این معما. «همه» به زعمِ من با این که شباهت‌هایی دارد با پلاتِ فیلم‌های «گذشته» فرهادی و «آبی» کیشلوفسکی، اما بیش از آن‌ها شبیهِ فیلمِ «روزی روزگاری آناتولی» بیلگه جیلان است. نه از جهتِ مصالح داستانی یا ایده، از جهتِ رویکرد. دنبالِ معمایی رفتن و در یک قدمیِ جواب داشتن، پس کشیدن؛ چرا که:

هستی چه بود قصه پر رنج و ملالی

کابوسِ پر از وحشتی، آشفته خیالی

ای هستیِ من و مستیِ تو، افسانه‌ای غم‌افزا

کو فرصتی که تا لذتی بریم از شبِ وصالی؟

برخی معماها را همان بهتر که حل نکنیم چرا که هستیِ ما بسته است به همین در آستانه بودن و همین ناگشوده بودن. از این لحاظ رمانِ آقامحمدی برای من یادآورِ «سوکورو تازاکیِ بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» موراکامی هم هست. آن‌جا هم کسی راه می‌افتد سر در آورد که چرا دوستانش روزی همگی ولش کردند و طردش کردند و هنوز این خوره از پسِ بیست سال با اوست. جواب اما هرگز به تمامی داده نمی‌شود چون، چیزهایی هست که بهتر است ندانیم.

 

 

عنوان: همه/ پدیدآور: تیمور آقامحمدی/ انتشارات: شهرستان ادب/ تعداد صفحات: 158/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید