اگر همین حالا بخواهم تمام آنچه در 2666 «اتفاق» میافتد، بازگو کنم، هیچ چیز از دست نرفته است. 2666 قابل لو رفتن نیست، چراکه در آن اتفاقی نمیافتد، همانطور که در هذیان اتفاقی نمیافتد، همانطور که در زندگی اتفاقی نمیافتد، و ما جانوران داستانسُرا، داستانگو، بیتفاوتی زندگی را به مقدمه و بدنه و مؤخره میکاهیم تا مثلا دردها را تخفیف دهیم، تا مثلا زیستن را سادهتر کنیم، تا مثلا به گمانهای سادهلوحانه خود از مایع چسبنده پوچی خلاص شویم. 2666 از هر اتفاقی خالیست.
کتاب 5 فصل است. هر کدام از فصول میتوانند جداگانه و مستقل خوانده شوند و اصلا برای بولانیوی درحالِ مرگ، اصل آن بوده که 5 فصل جداگانه بنویسد تا با انتشار تک به تک آنها آینده فرزندانش را بعد مرگش تأمین کند، اما وارثان او تصمیم میگیرند هر 5 فصل را یکجا منتشر کنند. به هر صورت، 5 فصل یک نقطه مشترک دارند: صحرای سونورا.
از نظر من هر کسی بخواهد پیوندی میانِ سونورا و زبان و لحن رمان برقرار کند با این هدف که نشان دهد بولانیو قصدی برای برقراری این تناظر داشته، تباه است. رمانی مانند 2666 چیزی نیست که ساخته شده باشد؛ شعریست که بر ساحت شاعر جاری شده، اما این بار این شعر یک رمان است، مرگ به بولانیو حتی اجازه بازنویسی و مرور رمان را نداده، 2666 خام است، و لحن و زبان رمان اگرچه در تناظر مستقیم با حالات بیابانیست، این تناظر حاصل فضاییست که بولانیو خود در آن میزیسته و نه برساختنی با نیتی پیشینی.
فصل اول درباره چهار منتقد دیوانه است که نقطه مشترکشان نویسنده آلمانی به نام آرچیمبولدیست که در خود آلمان اقبالی نیافته و این چهار نفر، شیفتگان او، به دنبال پیدا کردن ردّی از او هستند: پلتیه، مترجم آثار آرچیمبولدی به فرانسویست، مورینی مترجم آثار او به ایتالیایی، اسپینوزا، همزمان دانشجوی ادبیات اسپانیایی و آلمانی که رساله دکتری ادبیات آلمانیاش را به آرچیمبولدی اختصاص داده، و نورتون، تنها زنِ این گروه چهارنفره که مقصد عواطف رومانتیک پلتیه و اسپینوزا خواهد بود، و در یک روز بارانی ـ آن بارانهای وحشی انگلستان ـ ناگهان میفهمد علاقه خاصی به رمانهای آرچیمبولدی دارد. این جستجو در طولِ پروازهای متعدد به شهرهایی که هرکدام در آنها زندگی میکنند، تلفنهای طولانی شبانگاهی، و شکلگیری روابطی بین این چهار نفر ادامه پیدا میکند. نهایتا سه نفر از منتقدان، پلتیه، اسپینوزا و نورتون به سانتاترسا سفر میکنند ـ مورینی به علت وضعیت وخیم سلامتیاش قادر به همراهی با آنان نیست اما نتیجه جستجو را با ایمیل پیگیری میکند ـ جایی که به جز در جریان بودنِ قتلهای سریالی زنان برای چند سال پیاپی، چیز دیگری برای این چهار شیفته دارد: سرنخی از حضور آرچیمبولدی در سانتاترسا.
فصل دوم درباره آمالفیتانوست. شیلیایی تبعیدشده که حالا با دخترش، روسای هفدهساله از اسپانیا به سانتاترسا آمده تا در دانشکده ادبیات دانشگاه سانتاترسا تدریس کند. در فصل قبل، دیدار سه منتقد با آمالفیتانو شرح داده شده، اما نکته مرکزی این فصل ترس مداوم آمالفیتانو برای روساست، ترس از اینکه دخترش به سرنوشت یکی از آن زنها دچار شود: تجاوز و بعد مرگ و بعد رهاشدن جسدها در زبالهدانهای غیر قانونی، یا در صحرای سونورا، جای مناسبی برای رها کردن اجساد زنهایی که گاهی حتی هویتی برایشان پیدا نمیشد، جایی شدیدا «مکزیکی»، یا اصلا جایی به نمایندگی تمام آمریکای جنوبی، در ایالت مرزی سونورا، رهاشده در دست قاچاقچیهای مواد مخدر به ایالات متحده، قاچاقچیهای انسان، انسانهای آرزومند خسته، به ایالات متحده، و کارخانهها، کارخانههایی با کارگرهایی سیزدهساله، شانزدهساله، هجدهساله، که پس از تجاوز کشته میشوند و اجسادشان در زبالهدانهای غیرقانونی رها میشود، یا در کنار جاده، یا پشت مدرسههای محلههای فقیرنشین، اجسادی که برخیشان برای همیشه بینام میمانند.
فصل سوم درباره فیت، گزارشگر یک مجله نیویورکیست که به دلیل مرگ ناگهانی خبرنگار ورزشی مجله، به سانتاترسا فرستاده میشود تا گزارشی از یک مسابقه بوکس بنویسد، در آنجا مثل هر کس دیگری که در آن چندساله به سانتاترسا سفر کرده از ماجرای قتل زنها میشنود، به روسا آمالفیتانو برمیخورد، و یک خبرنگار زن در یک کلاب از او میخواهد همراهش به زندان به دیدار مظنون اصلی قتل زنها بروند.
فصل چهارم درباره جنایات است. حقیقتش میخواستم شروع به شمارش تعداد قتلهای شرح داده شده در این فصل بکنم اما برای این کار زیادی دلشکسته بودم. همنقدر بگویم که چند ده قتل، بیشتر از سی قتل، شاید چهلتا، شاید پنجاهتا، در این فصل شرح داده میشود. شرحی از محل پیدا شدن اجساد، لباسهای تنشان، وضعیتی که در آن پیدا شدهاند، کسانی که اجساد را پیدا کردهاند، «پرونده به سرعت به فراموشی سپرده شد»، «بعد از چند روز کسی برای تعیین هویت جسد مراجعه نکرد و پرونده بایگانی شد»، تعداد زخمها، محل زخمها، اینکه مقتول با کدام ضربه چاقو کشته شده، همه اینها با بیتفاوتی یک گزارش پلیس جنایی نوشته شده. به یاد نمیآورم حتی یک کلمه از احساساتِ خانواده قربانیها حرفی زده شده باشد، یا حتی رگههای چندان قوی ترس زیر پوستِ محلههای فقیرنشین سانتاترسا، اثری از آنها نیست، بلافاصله بعد از یک قتل، جسد زنی دیگر پیدا میشود، معمولا از کارگران ماکیلادورها ـ کارخانههایی معمولا با صاحبانی خارجی که از نیروی کار ارزان در مکزیک استفاده میکنند ـ که مشغول خوشگذرانی در یک کلاب بوده و روزهای بعد سر کار خود حاضر نشده و چند روز بعد پشت یک زمین تنیس جسدش را پیدا کردهاند، غذاها در مکزیک خوشمزهاند، سینماها فیلمهای عامهپسند نشان میدهند، در کلابهای ارزانقیمت همه در حال رقصیدناند، زن با دوستانش رفته تا خستگی یک هفته کار را از تنش بیرون بکشد، شاید چیزهایی را فراموش کند یا شاید اصلا مسئلهای با همین چیزی که زندگی به او پیشنهاد داده ندارد، صفتی بسیار مکزیکی، یا شاید صفتی متعلق به همه آمریکای جنوبی. غذاهای مکزیک خوشمزهاند، «این لعنتیها خوب به خودشان میرسند»، کسلر میگوید، مأمور بازنشسته آمریکایی که برای کمک به پلیس مکزیک در پرونده قتل زنها به سانتاترسا آمده، و در «بخشی درباره فیت»، فیت صدای او را هنگام صحبت کردن با مرد جوانی میشنود که درباره وضعیت سانتاترسا مطرح میکند:
«الف) هرکسی در شهر زندگی میکند از جامعه جداست، و همه، و منظورم واقعا همه است، همه شبیه به مسیحیان باستان در سیرک رم هستند. ب) امضای جنایتها متفاوت است. ج) به نظر میرسد شهر در حالِ رونق گرفتن است، به نظر میرسد در شکلی توصیفناپذیر رو به جلو حرکت میکند، اما بهترین چیز برای یکبهیک مردم شهر این است که یک شب از شهر به صحرا بزنند و از مرز عبور کنند.»
دو فصل آخر تودرتوترین فصلهای کتاب هستند. در فصل چهارم، فصلی درباره قتل زنها در سانتاترسا، قتلها لابهلای زندگی چند ده شخصیت در جریانند، چند ده شخصیتی که هرگز به آنها نزدیک نمیشویم، هم قتلها و هم تمام داستانهای دیگری که در سانتاترسا اتفاق میافتد ـ و این فصل بیشترین زمان را بین همه فصول دیگر در خود شهر میگذراند ـ زیر آب هستند، همهچیز آنچنان در لایهای از لحن بیتفاوت پیچیده شده گویا هیچچیز تراژیکی در میان نیست، که شاید حقیقیترین ایده رمان است، در کلابهایی که زنها از آنها ربوده میشوند همچنان رقص برپاست، دقیقا همانطور که دانش ما از هر زنِ بهقتلرسیده به لباسهایی که در آن پیدا شده، محدود میشود، جزئیاتی از آدمهای بیچهره، چیزی که هر بارِ تراژیکی را از قتلها میگیرد، آنها را به طبیعت صحرا پیوند میزند، و خود قتلها را گویی مردی نزدیکِ مرگ، به دام افتاده در سرابهای صحرایی که بیانتها به نظر میرسد، در اوج بیتفاوتی شرح داده.
فصل پنجم که آخرین فصل است درباره آرچیمبولدیست. در صفحات پایانی کتاب متوجه میشویم آرچیمبولدی چرا در سانتاترساست، و رمان تمام میشود، در واقع شاید رمان بر سرمان آوار میشود، رمانی 900 صفحهای که تو را وادار کرده جزئیات سی جسد، یا چهل جسد، یا پنجاه جسد را در حالتی که در زبالهدانها یا اطراف شهر یا کنار جاده پیدا شدهاند بخوانی، و تو را با موفقیت تا آنجا کشانده، تو را با پای خودت تا آنجا کشانده، و به رغم تمام جزئیاتی که دقیق و گاهی دستودلبازانه درباره شخصیتهای اصلی ارائه کرده، هیچ راهی باقی نمیگذارد تا آنها را به هم متصل کنی.
شاهکار بولانیو مدتها من را در بهت فرو بُرد، بُهتی که اجازه نمیداد برای ماهها رمان دیگری بخوانم. در برابر آن همهچیز زیادی زنده بود، زندهتر از آنکه برای من قابل هضم باشد، شخصیتها زیادی عمق داشتند، زیادی جان داشتند، زیادی پرداخت داشتند، زیادی زنده بودند، زیادی تراژیک یا خوشحال بودند، داستانی حول وجودشان شکل میگرفت و از این داستان لحن هدفمندی متولد میشد، زبان هدفمندی که به دنبال باز کردن یک گره بود، ایده پروبلماتیکی در میان بود، مانند نمایشنامههای شکسپیر که ایدههای پروبلماتیکشان دستمایه بررسیهای روانشناختی فروید شد، چیزی که 2666 از هر نوعِ آن خالی بود.
اگر کسی بخواهد بگوید ایده مرکزی 2666 مکزیک، زیست مکزیکی، زیستی بهخصوصِ آمریکای جنوبیست، با او مخالفت خواهم کرد. اگر کسی به هر شکل مبتذلی بخواهد آن را توصیفی از آدمیانِ مطرود بداند، آدمیان بینامی که پرونده قتلشان دائما در طول رمان «بایگانی میشود»، با او مخالفت خواهم کرد. به گمان من بولانیو در 2666 مردیست که حولِ مرگ خودش است، همهچیز برای او در فاصلهای دور، یا عمقی اتفاق میافتد که صدایی از کسی در نمیآید. کشتارها، چه کشتار زنها و چه کشتار یهودیها که در یکی از داستانهای تودرتوی فصل آخر دربارهاش میخوانیم، انگار اتفاقهای زیر آب هستند، مُردهتر از تصویر دریده شدن آهویی با دندان شیر که مُرده است چون طبیعیست، اما نشانههایی در طول رمان هست، مانند خودکشی معلم زنی در سانتاترسا به این دلیل که دیگر نمیتواند این قتلها را تحمل کند، یا تحولی در خود آرچیمبولدی بعد از شنیدن جریان کشتار دستهای از یهودیها، نشانههایی هست متضمن اینکه اینها طبیعی نیستند آنطور که آهویی در دهان شیری طبیعیست، لاأقل برای خیلی از ما طبیعیست، اما زبان بیتفاوت است، آنچنان خالی و پوچ که هیچ درامی اجازه حضور ندارد، فقط و فقط سلسله وقایع، از نگاه خدای مُردهای در نقاط نامعلوم کائنات، فقدانِ حتی یک لحظه شادی، و فقدانِ بیشترِ حتی لحظهای غم، یا تأسف، یا لذت، از نگاه خدایی که مشغول مُردن خودش است.
2666 پایان نمییابد. آوار میشود. بولانیو در جایی از بلندپروازنبودنِ نویسندگان امروزی گله کرده است، او میخواسته رمانِ باشکوهی بخواند، اما رمان باشکوه چه میتواند باشد؟ آیا شبکههای پیچیده از روابط و احساسات، یا عمیق شدن در احوالات یک مردِ تنها برای 500 صفحه متوالی باشکوه است؟ شاید باشد، اما میتواند هم نباشد، کاملا ممکن است نباشد. 2666 باشکوه است. پیچیده است اما به دنبال طرح معمایی نیست، به دنبال حل معمایی هم نیست. درهمتنیدگی بسیار ساده شخصیتهای کتاب هیچگاه باز نمیشود، شاید هم برای همین بولانیو ناچار خودش را به مرگ زد. خالیست. بیانی 900 صفحهای از اینکه چطور میشود درام را تف کرد و برای یک بار به پوچی محض خیره شد، جایی که هیچ مرگی، هیچ ازهمپاشیدنی، هیچ سلاخی شدنی، تراژیک نیست، چون داستانی وجود ندارد، میتوانی راحت بمیری، در همان کلابی که ماه پیش دو نفر دیگر هم مُرده بودند، میتوانی راحت بمیری، همسرت میتواند تو را در مه از درهای پایین انداخته باشد و آرام به زندگیاش ادامه داده باشد، دیروز دوستت را در صفی 30تایی به جایی برای کار بُردند و به اردوگاه برنگشت و امروز تو را در صفی 100تایی به جایی برای کار میبرند و تو قبل از آنکه حتی متوجه تراژدی شوی با گلولهای از پشت کُشته میشوی. خلأ. نه مرثیهای برای آنان که هرگز مرثیهخوانی نداشتهاند، نه مرثیهای برای مطرودان، نه مرثیهای برای مکزیک، که خلأ. تو میمیری اما مرگ تو حتی برای خلق یک داستان کوتاه هم کافی نیست.
2666 آن چیز باشکوهیست که بولانیو میخواست بخواند. آنچه که باید جرئت کنی بنویسی. یک هذیان باشکوه.
عنوان: 2666/ پدیدآور: روبرتو بولانیو، مترجم: محمد جوادی/ انتشارات: کتابسرای تندیس/ تعداد صفحات: 1200/ نوبت چاپ: دوم (۱۳۹۸).
انتهای پیام/