آثار سیاه(دارک) را میتوان فانتزیهای تیره و تار تعریف کرد، خیالانگیزهایی که به بخشهای تاریک آدمی میپردازند و با برجسته کردن آن بخشها شما را به وحشت میاندازند؛ البته نه آنچنان که دندانهایتان از ترس بههم بخورد یا نتوانید در تاریکی خانه راه بروید و هر کلید برقی را که پشتسرتان هست روشن کنید. وحشتی از جنس ناامنی، انگار که در مکانی ناآشنا قرار گرفته باشید، شبیه تصویری از قلعه ای بلند و آسمانی ابری و غارغار بیوقفه کلاغ و آدمهایی با لبخندهای مخوف و نحوستی که از در و دیوار میبارد. توصیف این آثار وسوسهانگیزند، چون به شما مژده تجربه احساس جدیدی را میدهند. بهخصوص اگر قرار باشد تنها یک پاراگراف دربارهشان بخوانید و بعد از خواندن آن یک پاراگراف تصمیم بگیرید که این اثر را بخوانید یا نه. من قرار نیست نویسندهی آن یک پاراگراف باشم یا به عبارت سادهتر قرار نیست گولتان بزنم، چون میدانم گول خوردن چه حس بدی دارد. من گول خوردهام و میخواهم شما را به سلامت از این دروازه بیدر و پیکر و وسوسهانگیز بگذرانم. باشد که رستگار شوم.
میخواهم دربارهی «دستهای کوچولو کف میزنند» حرف بزنم. اثری که فکر میکردم کاسه روحم را که مدتها از رازآلودگی و وحشت خالی مانده، پر میکند. ماجرای عنوانش را که بگویم، نیمی از مسیر گول خوردن را رفتهاید و نیم دیگرش را هم در حین خواندن یادداشت خواهید رفت؛ چون حرف زدن درباره موضوع این کتاب، شخصیتهایش، روند اتفاقات و بهخصوص پایانبندیاش، همه و همه جذاباند. آنچه جذاب نیست، دوری شخصیتها از خواننده است. شخصیتها به خواننده نزدیک نمیشوند و همه انگار در داستانی کوتاه گیر افتادهاند. فقط میآیند دیالوگشان را میگویند و میروند، بدون آن که حسی را در شما ایجاد کنند، همه به جز یکیشان. دختری روستایی و خوشسیما که به پسری خوشسیما دل بسته و بعد از آمدن به شهر است که میفهمد از میان خودشان دو نفر تنها پسر است که زیباتر از تمام آدمهاست و خودش چهرهای معمولی دارد. چهرهای که شاید در روستای کوچک و دورافتاده زیبا به نظر میرسیده. آدمهای خوشچهره همواره به دام تبلیغات افتادهاند و مسیر زندگیشان عوض شده، پسر هم از این قاعده مستثنی نیست. دختر حالا حقیقتی تلخ را دریافته که رویاهایش را نقش بر آب میکند و از او موجودی دیگر میسازد. موجودی که حتی خودش هم از فکر کردن به آن وحشت میکند و تلاش میکند تا از خودش بگریزد. وقتی بطری کوچک اسید را در کیفش لمس میکند، وقتی نامه خداحافظی را مینویسد و وقتی گذرش به این موزه مخفی شده در لابهلای ساختمانهای بلند میافتد، آن وقت است که دیگر خودش را نمیشناسد. تنها شخصیت واقعی اثر همین دختر است، عواطف و احساساتش روی خط مستقیم حرکت نمیکند، درگیریهایی دارد و با نشان دادن تاریکیهای روح خستهاش کم کم به خواننده نزدیک میشود. دختر در مقابل خواننده عریان است و میتواند تا هر کجا که دلش خواست، بیرحم و احمق و حتی پشیمان باشد.
ما یادداشتنویسها گاهی ناخواسته جهانی را برای شما میسازیم که در خود متن ساخته نشده. واقعیتش خیلی وقتها خودمان هم نمیدانیم نظرمان درباره یک کتاب چیست، چون بعضی کتابها نه آنقدر بدند که نشود دربارهشان حرف زد و نه آنقدر خوب که به تکتک جملاتی که دربارهشان میگوییم، ایمان داشته باشیم. ما یا حداقل من، در پس هر یادداشت به تمام آموختهها و دانستههایم شک میکنم و میترسم که نکند درباره اثر بیانصافی کرده باشم. آخرش هم میگویم حالا مگر چند نفر قرار است نوشته مرا بخوانند. گاهی هم از آن ور بوم میافتم و میگویم رسالت من این است که بگویم، حتی شده برای یک نفر. چنین آدمهای درگیری هستیم ما با خودمان! روزهای خوشمان روز شروع اثر تازه است و بدبختی بعد از تمام کردن کتاب آغاز میشود. خیره میشویم به نقطهای که حالا چه بگویم دربارهاش. این حقیقت ماجراست، حقیقت یک یادداشت هزار و پانصد کلمهای. متاسفانه حالا که یادداشت به این جا رسیده، میتوانم قسم بخورم که نمیتوانم از دروازههای جهنم دورتان کنم؛ چون «دَن رودز» با انتخاب چنین عنوانی، راه را به دنیای رازآلود و تیرهی خیال باز کردهاست.
عبارت «دستهای کوچولو کف میزنند» از شعری به نام نی لبکزن اثر رابرت براونینگ گرفته شده. ماجرای افسانه نی لبکزن شهر هاملن که خیلیها به واقعی بودنش اعتقاد دارند، از این قرار است. شهر هاملن پر از موشهای بزرگ و فاضلابی شده، مردم هم هرچه میکنند نمیتوانند از شرشان خلاص شوند. روزی نیلبکزنی با لباسهای رنگارنگ به شهر میآید، در نیاش مینوازد و موشها را فراری میدهد. مردم دستمزدش را به او نمیدهند و او هم برای تلافی و به ترسناکترین شیوه ممکن شهر را خالی از صدا میکند. در نی لبکاش میدمد و کودکان را با خود میبرد. تمام ۱۳۰ کودکی که در شهر بودند، آنها محو صدای نی دنبال مرد راه افتاده و کف میزنند. به سحرگاه خوابآلودی که شهر کودکانش را از دست میدهد فکر کنید، به چشمان خواب آلودی که بعد از بیدارشدن خیسِ اشک میشوند و از سه کودک جامانده سراغ بچهها را میگیرند. به تمام وحشت این داستان چند جملهای که فکرکنید، میبینید نویسنده شما را تا دم دروازه خرکش کرده و از چشمانتان معلوم است که فاصلهی چندانی تا گول خوردنتان نمانده. فقط سه کودکاند که از این محو شدن و خیال شدن و با در نظرگرفتن پایانی دیگر، از غرق شدن در رودخانه نجات یافتهاند. یک کودک شل که نتوانسته همراهشان برود، یک کودک ناشنوا که صدای نی را نشنیده و سومین نفر، کودکی که نابینا بوده و راه را گم کرده. باقی بچهها ناپدید شدهاند. مردم هاملن به قول نویسنده، چیزی را که نباید میدیدهاند دیده اند و دیگر آدمهای سابق نمیشوند.
یکی از شخصیتهای رمان، به نام هولدا از اهالی همین شهر است. او بعد از تجربه تلخ تجاوز ناپدریاش به شیوه خودش از او انتقام گرفته، به عضویت انجمنهایی با اعضای با تجارب دردناک درآمده و حالا نظافتچی موزهایست که قرار است موزه عبرت باشد. موزهای که با کلی دقت میشود تابلوی برنجی کوچکش را از لابهلای ساختمانهای بلند دید و به حضورش پی برد. این موزه قرار است آدمها را از پایان دادن به زندگیشان بر حذر دارد، قرار است همان طعم گیلاس عباس کیارستمی باشد، همان لبخند رهگذری که تویش هزار سبد امید دارد و آدم را به ماندن دعوت میکند. که حداقل همین یک غروب را هم بد بگذران و بمان. قصد سازندهاش، خانم پاواراتی که همین بوده، حالا این که این موزه دارد برعکس عمل میکند و شده پاتوقی برای آدمهای دلمرده، دیگر تقصیر او نیست. این موزه قرار نیست آدمها را نجات دهد، به خصوص آن اتاق روی مخِ شکرگزاریاش، که بازدیدکنندگان نوشتهاند برای چی از تصمیمشان برگشتهاند و حالا چه چیزهایی دارند که بابتش شکرگزار هستند. انگار بیشتر دهنکجی به آدمهای سیرشده از زندگیست.
سکوت این جا شبها با صدای افتادن صندلی از روی میز میشکند، با صدای آژیر خروج اضطراری، با نشانههای مرگ. ماکتها و مجسمهها و عکسها قرار نیست کسی را به زندگی برگردانند، آدمهای مشهوری که بعد از خلق آثارشان خودشان را کشتهاند؛ هنوز مشهورند و نبودنشان اتفاقا انگار یکجور نبودن شیک و خاص و خودخواسته است. هیچ چیز عبرتآموزی در این موزه وجود ندارد. به جز دربان پیر و خاکستری رنگش که به واقع زیادی عمر و ملول بودنش را یادآور میشود. گیرندههای حسیاش سالهاست هیچ احساسی را در وجودش برنیانگیختهاند، جز حس لامسه، حرکت عنکبوتها روی زبان و بیرون کشیدن دست و پای درازشان از لای دندانها و بالاخره فروافتادن در مغاک دهان. تنها جایی که شوق به زندگی و استفاده از لذایذ در وجودش پیدا میشود، آن جاست که خانم پاواراتی در پایان هر جلسه کاری برایش کیک میآورد. پیرمرد از ابتدا تا انتهای جلسه سراپا چشم است و برقی در چشمانش میدرخشد. بماند که وضع خوردنش هم آدمگونه نیست و آدم را از هرچی کیک است، متنفر میکند. نیمهشبها که صدایی در موزه میپیچد، پیرمرد مطمئن میشود که کسی به زندگیاش خاتمه داده، پس زنگ میزند به دکتر محبوب شهر، تا دکتر بیاید و نچنچی کند و لبخندی از سر دلسوزی یا عادت بزند و نعش را جمع کند و ببرد خانهاش. این دکتر مهربان و همهپسند هم سایههای خوفناکی دارد، هر شب قبل از خواب آلبوم عکسهایش را تورقی میکند؛ نه که فکر کنید آن آلبوم عکسهای خودش و همسر زیبای ناسازگار مرحومش را در خود جای دادهاند، نه. آلبوم اندامهای شخصی بیمارانش است. این را آخر داستان میفهمید، آن جا که حالتان از چيزهای دیگر هم بههم خورده و لب جمعکردهاید که: «اه حالا لازم بود این را هم خراب کنی؟…»
بله، این کتاب در قسمت هایی به شدت حالبههم زن میشود و بدون سانسور صحنهها را تصویر میکند. البته اگر سریال دکتر هانیبال را دیده باشید هیچ جای نگرانی نیست، چون اگر توانستید آن را تحمل کنید این که پیشش مورچه است و از پسش برمیایید. خلاصه که فکر نکنید با اثری شسته و رفته و کلاسیک و از این ترسناکهای تمیز طرفید. القصه، صاحبان این موزه برای نگهداشتن آدمها در این دنیا تلاش میکنند و خبر ندارند میهمانی خسته از آن ور دنیا قرار است کارش را در این موزه تمام کند. همان دختری که گفتم. او به سوی مرگ فرار میکند تا خوی وحشیانهاش بیش از این غافلگیرش نکند و فریبش ندهد. میگریزد، آن هم به موزهای که اوضاعش عجیبتر از همیشه است و بودن در آن جا به صلاح هیچکس نیست.
از حق نگذریم، پایانبندی کتاب درست و جاافتاده است. شما در پایان منتظر یک انفجار هستید و این انفجار در فصلهای پایانی خودش را نشان میدهد. فصلها یکی در میان تقلای مرگ و زندگی هستند. تقلای دختر در یک بخش و تقلای دکتر در بخشی دیگر هیجان داستان را به اوج میرساند. کتاب شخصیتهای فرعی هم دارد که حضورشان به پیشبرد داستان کمکی نمیکند و ممکن است برای خواننده ملالآور باشند. بعضی از شخصیتها هم نقطه عطف داستاناند، مثل پلیسی که تجربه درخشان و مهیجی در کارنامه کاریاش نداشته و حالا میخواهد کاری بکند کارستان. هرچه هم که از روی بداهه و دستپاچگی میگوید، اتفاقا تیریست که به هدف میخورد و خط و ربطی به پرونده پیدا میکند.
مشکل بزرگ داستان این است که در حد یک ایده جذاب باقی میماند. انگار که نویسنده هم به معضل خانم پاواراتی دچار شده باشد، موزهای که نجاتدهنده نیست و داستانی که آن طور که باید شکل نمیگیرد به خصوص تا قبل از قسمتهای پایانی. حتی فضاها آنقدر تصویر نمیشود که به محض شنیدن نام اثر، تداعیگر مکانی در ذهنتان باشد.
کتاب از لحاظ فکری و روحی آنقدر درگیرتان نمیکند و بعد از اتمامش شاید تنها بگویید: «عجب…» و بعد از اندک مدتی از خاطرتان برود. بخشهای مربوط به عشق پسر نانوا را که بخوانید، ممکن است یاد این قسمت از شعر پل الوار بیفتید: «تو را به جای همه کسانی که نشناختهام دوست میدارم/ تو را به خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود/ تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم…» پسر نانوا تنها کاری که میکند این است که جایش را توی ذهن دختر محکم میکند: «هرجا که بوی نان زد زیر دماغت یاد من بیفت…» و این سیاستمدارانهترین کاریست که آدمها با هم میکنند.
«دستهای کوچولو کف میزنند» شبیه یک غذای فستفودی ست. یا اشباعتان میکند یا زده میشوید. حس میکنم که از دروازه رد شدهاید و چشمانتان شبیه چشمان خودم شده، وقتی معرفی یک پاراگرافی این کتاب را میخواندم؛ به خصوص اگر نظرات مربوط به کتاب را هم خوانده باشید. تصمیم با شماست. خودتان را سرزنش نکنید، آثار دارک همواره وسوسهانگیزند.
عنوان: دستهای کوچولو کف میزنند/ پدیدآور: دن رودز، مترجم: احسان کرمویسی/ انتشارات: چشمه/ تعداد صفحات: 284/ نوبت چاپ: دوم.
انتهای پیام/