عجب بارانی میبارید. انگار از آسمان به زمین نخ آویزان کرده بودند. هزارانهزار نخ خیس. قطره نبود. شیر آب بود. روی زمین آب راه گرفته بود به سمت دریا. سقف خانه صدا میداد و آب از ناودان به سمت زمین شره میکرد. هیچکسی در محوطه دیده نمیشد. یعنی کسی نمیتوانست آن شدت باران را تاب بیاورد. میدانستم باران در اقلیم جنوب سیل میزاید. دلم شور افتاده بود. ایستاده بودم پای پنجره و چشمم نمیتوانست حتی یکی از آن لوکشینهای افسانهای از ساحل و صخره را که از توی صفحه موبایل احسان دیده بودم، پیدا کند. از خودش هم خبری نبود. از همان وقتی که رسیده بودیم، رفته بود دنبال کار. میگفت: «موجود زنده که تعطیلات برنمیدارد.»
دل توی دلم نبود که باران بند بیاید و راه بیفتم بروم سراغ دریا. دریایی که باران و ابر اصلا سفر برای من خلاصه شده بود در دریا. در خلیج فارس. از همان آغاز راه دلم در بند دریا بود. چندبار به زبانم آمده بگویم: «حالا که بچهها کوچکند، توهم در سفری! چه میشود بمانیم؟» فکر همه جایش را کرده بودم. لوازم اولیه زندگی همهچیز بود. توی دلم پر از شوق بود اما او گفته بود «صبر کن همهجا را خوب ببینی. آدمها را! فرهنگها را! سختیها را!»
دور تا دور چشمهای زاغش را سیاهی کشیده بود. انگار گچ سیاه. به قاعده نوک انگشت کوچک دست. صاف و بدون خط خوردگی و ترسناک. سیاهیاش، تیزی رنگ چشمش را بیشتر توی چشم میزد. زل زده بود به منِ بچه تهرانی و پلک نمیزد. بوی تند عود عربی و پردههای قرمز اتاق، هوار شده بود روی سرم و باد تند کولر گازی پیشانیام را منجمد کرده بود. یک جوری که انگار فکرهایم توی هوا بخار میشود و آن زن مرموز همه را قاپ میزند و میخواند. من که از برقع سوزندوزی شدهاش جز چشمهایش چیزی دستم را نگرفت. فقط صورتش استخوانی بود. انگار روی اسکلت، پوست سبزه براق بکشند.
صاحبخانه هم با لبخند نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. مانده بودم وسط یک مشت تعارف تکراری برای فرار از آن نگاه نافذ سرتق. لام تا کام حرف نمیزد. زن صاحبخانه هم انگار مردد بود از او حرفی بزند. فقط گفت: «همسایه است. اینجا همسایهها با هم خانه یکی هستند.» این یعنی بیدعوت آمده بود.
خواستم حرفی بزنم رو به زن صاحبخانه گفتم: «اینبار شما بیایید تهران. با هم میرویم تهران را میگردیم.»
فنجان خالی قهوه عربیاش را سرکشید و گذاشتش وسط کاسه آب توی سینی که برای نفر بعدی آماده باشد.
«چه خبره تهران؟ همش ترافیک. ما فقط اگر بریم بیمارستان میآییم تهران. ها…»
لهجه عربی قشنگی داشت. آخر همه حرفهایش میگفت: «ها».صورتش مهربان بود. شش ماه از سال را میرفت دبی و شش ماه را در این بندر کوچک میماند. بچههایش جز دو تا پسر همگی رفته بودند سر خانه و زندگی خودشان. خانهاش خلوت بود. رسمشان این بود که مردهای مهمان را ببرند به مضیف و زنها را بیاورند در اندرونی، پذیرایی کنند.
بچهها هم با پدرشان رفته بودند آنطرف و من اینطرف داشتم سعی میکردم یکییکی گرههای ارتباط را باز کنم. لبخند ماسیده روی صورتم تا شقیقهام کش آمده بود و حس میکردم صورتم خسته شده. وقتی از جاده کناره و ساحل مکسر و بینظیر خلیج فارس به سمت روستا میآمدیم، از دیدن آن همه زیبایی به وجد آمده بودم. به قول احسان شاعریام گلکرده بود. همه چیز برایم تازه بود. سفر یعنی تازگی. یعنی چشم بخواهد میزانسنهای تازه برای خودش تعریف کند. چشم ببیند، مغز پرداخت کند و زبان شعر بگوید.
سر جاده «کلات»، خرابههای قلعه بیزانسی با آن دالبرهایش از بالای کوه معلوم بود. میگفتند قلعه پرتغالیها. لابد پرتغالیها از آن بالا که کل دریا زیر پایشان بود، همه چیز را رصد میکردند. فکرم هول رسیدن بود. مهمان بودیم. یعنی وسط سفر، یکی از شیخهای بندر وعده گرفته بود برای نهار. بالاخره رسیدیم. یک جایی در دل هرمزگان که شنهایش برق میزد. در خانهها به دریا باز میشد، انگار که خانهات دیوار به دیوار دریا باشد.
بوی ماهی و صدف مانده در ساحل با سر و صدای مرغان دریایی قاتی شده بود و روی شنهایش برادههای الماس ریخته بودند. انگار درختان انجیر معابد حیاط تمام خانهها از ریشه بههم متصل بودند و قلب آن روستای بندری کوچک، روی این ریشه میتپید. سر سفره نهار رسیدیم. یک سفره بزرگ و پر از نوشابههای رنگارنگ و من که از خوردن نوشابه در دوران بارداری پرهیز داشتم. سفرهشان خاص بود. تکه درشتی از ران بز با مخلوط سیب زمینی سرخکرده، نخود و پیازداغ فراوان. هر چه از پس گوشت چقر بز برنیامدم، مخلفاتش با برنج هل زده و مزعفر مزه داد. وقت غذا یادم رفته بود نگاههای شیشهای آن زن مرموز را. روبهرویم نبود که لقمه توی گلویم گیر کند. زن صاحبخانه هم مثل من دنبال موضوعی برای حرف زدن میگشت.
«از تهران با طیاره آمدید؟»
پاهایم را که خشک شده بود جابهجا کردم و باز چهارزانو نشستم. دستم را گذاشتم روی شکمم. همان وقت غلت زد. به عادت همیشه لبخندم پررنگ شد و زن صاحبخانه گذاشت پای خودش.
«نه با ماشین.»
«سخت نبود با دو تا بچه کوچیک و حاملگی؟ صورتت ورم داره انگار. دختره؟»
سخت بود. خیلی هم سخت اما به من خوش گذشته بود.
«نه سخت نبود. آروم آروم اومدیم. دو شب موندیم اصفهان و شیراز.»
به خاطر من بود که با هواپیما نرفتیم. نه برای این که ششماهه باردار بودم. برای این که همیشه ترسم را از هواپیما پنهان میکردم و به جایش تمام مدت پرواز دندانهام را رویهم فشار میدادم و کف عرقکرده دستهام را با مانتوم خشک میکردم و نفس عمیق میکشیدم.
از تهران تا وسط هرمزگان راه ماشینرو اگر چه جذاب بود اما با یک جفت دوقلوی دوساله که هر لحظه باید وسط جاده پوشکشان را عوض میکردم، چندان هم ساده نبود. یک فلاسک آب جوشیده سرد شده داشتم برای شیرخشک مارکدار خوشعطری که جانم درآمده بود تا از یکی از داروخانههای مرکز شهر، پیدایش کرده بودم. گذاشته بودم توی راه از همان برایشان درست کنم که نق نزنند. مادر دوجان که همینطوری نفسش به قاعده نیست. حالا دم به دقیقه هم بخواهد توی ماشین خم شود و از توی سبد که جای پای ورم کردهاش را تنگ کرده شیشهشیر تمیز بردارد یا خیار پوست بکند هم کلافه کننده است. خاصه وقتی دلش میخواهد چشمهاش را ببندد و در نوای تنبور سهراب پورناظری غرق شود و تکانهای آرام ماشین هم خلسهاش را بیشتر کند.
سفر همین است. وسط صدای خوش همایون شجریان یک دفعه بزنی زیر ترمز عیش و به زحمت پیاده شوی و کنار جاده بساط کنی تا پوشک بدبوی بچه را عوض کنی و بعدش دوباره بنشینی و «او میکشد قلاب را» از نو پخش کنی و هنوز تمام نشده آن قل دوم جیغ بزند و بگوید: « مامان پیپی»
هنوز به قم نرسیده بودیم که دخترک بنای برگشتن گذاشت. بدون وقفه میگفت: «بربِگردیم».
خوابش میآمد. انگشت شستش را عین آبنبات چوبی انداخته بود گوشه لپش به عادت زمان خواب. چشمهایش غرق خواب بود اما استرس ذاتیاش به خاطر تغییر اجازه نمیداد که بخوابد. هر چه پدرش زبان میگرفت که قرار است به جاهای خوبخوب برویم و کلی بهمان خوش بگذرد، نورا آرام نمیشد. ناله میکرد که «بربگردیم.»
تا خود اصفهان نخوابید. برعکس برادرش که راحت میخوابید و میخورد و پوشک پر میکرد. اصفهان که رسیدیم، ساعت از دو گذشته بود. احسان از قبل با راهنمایی دوستانش رستوران نشان کرده بود که حسابی از خجالت زن و بچه دربیاید اما من اسید معدهام در حلقم میجوشید و پاهام قدر کدو حلوایی ورم کرده بود. تیره کمرم تیر میکشید. با این حال نمیخواستم حالشان را بگیرم. دم نمیزدم ولی همان اول راه حوصلهام رفته بود. دلم میخواست بربگردیم. برخلاف نورا که رستوران سرِ حال آورده بودش. به خاطر تهچین که درست هم بلد نبود تلفظش کند؛ افتاده بود دنبال پیش خدمت. همه نگاهش میکردند و من حرص میخوردم. احسان میگفت: «چهکارش داری؟ بگذار تجربه کند.» ولی خب در آن شلوغی و همهمه و خستگی راه! تجربه کیلویی چند.
بچهها غروب را با خواب به طلوع دوختند. حوصلهام سررفته بود در هتل. رمانهایم در چمدانی بود که پیاده نکرده بودم و حوصله نقی معمولی را هم نداشتم. عوضش احسان غرق سایه بود. تاسیان میخواند. صدایش را بمتر کرده بود و گرم میخواند:
«او با سکوت خویش
از یاد رفتهایست در آن دخمه سیاه…»
حواسش نبود که دارم گوش میکنم. پشت به من جلوی آینه نشسته بود. غرق شده بودم در صدایش که یک دفعه گفت: « لیلا! این سایهها را چند خریدی؟ قطع بزرگتر نداشت؟»
بعد از نماز تازه چشمهام گرم شده بود که آرام صدایم کرد: «پاشو نخوریم به گرما!»
تهوع صبحگاهی رهایم نمیکرد. گلویم به سوزش افتاده بود. تندتند پوشکها را عوض کردم و راه افتادیم. قید صبحانه هتل را به خاطر بچهها زدیم که از شدت تنوع رودل نکنند. نانواییها، صبح بیست و نه فروردین اصفهان هنوز بیدار نشده بودند. نان بستهای خریدیم. مزه آجیل مانده و فراموش شده در کمد قدیمی آقاجون را میداد. پنیرش هم مثل گچ بود. نورا دم گرفته بود بربگردیم. طاها غرق خواب بود و محسن چاووشی برای هزارمین بار امیر بیگزند میخواند و من ناخودآگاه یاد یکی از اساتید دانشگاهم میافتادم که برایم آسیبشناسی روانی را بیست رد کرده بود.
یکی از راههای شلوغ و درهم برهم، مسیر میان اصفهان و شیراز است. نه اینکه شیراز شهر افسانهای نوروز است، همه برای رسیدن به کوچه باغهایش صف کشیده بودند. نورا تسلیم خواب شده بود. طاها هم غرق خواب. چشمهام داغ شده و مدام روی هم میافتاد اما نمیخواستم احسان را تنها بگذارم. میدانستم سر ظهرها بیشتر نصفهشبها تو جاده خوابش میگیرد. هر چه بیشتر مقاومت میکردم قدرت خواب بیشتر میشد.
دیگر برای زن صاحبخانه نگفتم که وسط راه اصفهان شیراز وقتی بالاخره چشمهام روی هم افتاده بود با صدای عربدهکشی از خواب پریده و دیده بودم که به خاطر تصادف. وسط جاده دو نفر به قصد کشت هم را میزدند و زبانم از ترس بند آمده بود و ماهی کوچولوی توی شکمم هم تندتند چرخ خورده بود.
نمیدانم چهقدر در افکار خودم غرق بودم که زن صاحبخانه دوباره صدایم کرد!
«گفتم بیان دستت رو حنا ببندن. دوست داری؟»
دوست داشتم اما نمیخواستم چند هفته دستم رنگی بماند. خواستم رد کنم که آن زن مرموز بالاخره صدایش درآمد.
«تو جوانی… ایجا همه نوعروسا و زنای جوون حنا میبندن دستشان… رسم داریم… شگون داره…»
لهجهاش با زن صاحبخانه فرق داشت. با او عربی حرف میزد اما وقت فارسی لهجه بندری داشت. آرام گفتم: «مثل رنگ و مش برای بچه ضرر نداره؟»
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت: «ها! خاصیت هم داره! چی فکر کردی؟»
همان موقع بود که دختر میانباریک و بالا بلندی با چهره آفتاب سوخته بدون برقع، سلامگویان وارد اتاق شد. نگاهش خاکستری بود. قبل از این فکر میکردم جنوبیها همه چشمهای سیاه دارند. گوشی آیفون به روزش چشمهایم را گرد کرد. اما شنیده بودم با لنج از دبی جنس میآوردند. از ذهنم گذشت «اینجا آنقدر که دور افتاده است بیامکانات نیست.» دختر جوان اما جواب لبخندهایم را نداد. انگار خجالت میکشید. زود نشست و شروع کرد. دستم را گرفته بود و تند و تند نقش میانداخت از نوک انگشت تا نزدیک ساعد. بوی دریا میداد. فکرم رفت تا راه شیراز به عسلویه. پیچواپیچ جاده تو سرازیری افتاده بود. و سایه خوشعطر بهاری رنگ آسفالت را خنک کرده بود. احسان گازش را گرفته بود و با محسن چاووشی «امیر بیگزند» میخواند.
توی خلسه بودم. نفهمیدم کی از دامن پرچین قشقایی سر خوردیم و افتادیم تو خرمن مخلمین نخلستان ولی روی تابلو سبز کنار جاده نوشته بود تا «جَم» چیزی نمانده. تا جا داشت چشمهام را از درختهای نخل پر میکردم که یک دفعه زیر پای کوهها خالی شد. چشمهام را باز و بسته کردم. زبانم بند آمد. رنگ طلایی دریا بود تا چشم کار میکرد. خلیج فارس آمده بود جلوی چشمهایم و اولین چیزی که به ذهنم رسیده بود، قایق سانتیاگوی «پیرمرد و دریا«ی همینگوی بود که آن دورها داشت نهنگ را تسلیم خودش میکرد.
دست راستم که تمام شد چرخیدم که دخترک روی دست چپم تسلط داشته باشد، که نگاهم خیره زن شد. برقع باز کرده بود. اصلا انگار یک آدم دیگر شده بود. روی چانهاش رد خالکوبی کهنه شده بود. لیسی و کندوره رنگی بر تن داشت. موهای جوگندمیاش از بالای لیسی بیرون زده بود و اصالت چهرهاش را بیشتر میکرد. چهرهاش به یک شی باستانی با ارزش اما کهنه میماند. مثل تاریخ تمدن یک خطه. سیاهی دور تا دور چشمش دیگر توی ذوق نمیزد. اما از پس مردمک چشمهاش غم میبارید.
نگاهم را که شکار کرد، لبخند زدم. او هم گوشه لبش را کج کرد. گفتم: «چهقدر خوبه که شما هر روز دریا را میبینید.»
رویش را برگرداند سمت در آهنی خانه و آه کشید. دوباره آه کشید. انگار حرف در سینهاش هروله میکند اما نمیخواهد بگوید.
نگاهم را دوختم به دست راستم که پر از نقوش ظریف و زیبا بود.
«دریا خونخواره. قاتله! گول این زیباییاش رو نخور. خودتِ ازش دور نگهدار.»
جای حنا روی دستم میسوخت. دلم شور میرفت. پشیمان شدم. کاش حرفی نمیزدم. دلم یک لیوان آب خنک میخواست. بچه دائم به دیافراگمم لگد میزد و حرصم را در میآورد. نفس تنگم را با آه بلندی تازه کردم. گفت: «مو اهل شارجه بودم. اینجا کسی رِ ندارم. همو فقط حسون بود که رفت. دریا ازُم گرفتش.»
مردد و بلاتکلیف پرسیدم: «حسون کی بود؟»
«شوهرم بود! یه روز صبح بلند شد رفت دریا سی ماهی. اما دیگه نیومد. میدانی چند صبح تا غروب نشستم و نگاهم دوختم به همی دریا؟ چل ساله منتظرم. او وَخ تو میگی خوش به حالم؟ هر وقت نیگا دریا میکنم داغ دلم تازه میشه. انگار با قاتل حسون سر یک سفره نشستم؛ نانمه تو خون میزنم.»
سرش را به جهت مخالف چرخاند و با پشت دست عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. چشمهام خیس شده بود.
«موج مرده میدونی که چین؟ موج مرده رِ فقط دل زنا میشناسه و دریا! چون زنا دیر دل میدن و عاشق میشن. اما مرض عشق که بیفته به جونشون دیگه واویلاس. دل زن میمانه همی دریا. وقتی عشق میافته توش مثل او وختا که آب روغنی و آرومه، مطیع و لطیف و باهات راه میاد. اما امان از روزی که دل نازک زنا ترک برداره و طیفون بیفته توش. مثل ما که مَردِم رفت و نیامد. دیگه موج میافته و صاف نمیشه که! صافم بشه موج مرده داره.»
حنای خشک شده روی دستهایم را میشستم که احسان صدایم کرد که برگردیم سایت. تا سایت محل کار احسان و محل اقامتمان یک ساعت باید دریا را تحمل میکردم. از دور یک دسته نهنگ قاتل کوچک نزدیک چهل یا پنجاه تا هم مسیرمان بودند. انگار فصل کوچشان بود. فصل سفر و من داشتم به پایان سفر فکر میکردم. یک جورهایی نگاهم را از نگاه آبی دریا میدزدیدم. ترس و هول در دلم رخنه کرده بود و یکی از آن موجهای استرسی بیعلت، مثل موج مرده هر چند دقیقه یکبار خش میانداخت در دلم.
احسان با یک دست فرمان را گرفته بود و آن یکی دستش را یک جوری ستون تنش کرده بود و سمت چپ تنش یله شده بود، انگار که با زبان بیزبانی بخواهد بگوید: «اینجا ماندن کار تو نیست.»
انتهای پیام/